Thursday, February 9

فرکانس= ثابت ژیرومغناطیسی*میدان مغناطیسی

امروز
وقتی همه وجودم رو یه ذره از اندام جهانی زیبا حس می کردم و بار امانت روی دوشم سنگینی می کرد و سبک بود، ، دلم برای همه اونهایی که باوری ندارن سوخت... دلم برای همه اونها که مثل یه براده آهن بین براده های دیگه گم شدن سوخت.....دلم برای کسایی که تک و تنها و روی پاهای خودشون با ظلم طرف می شن سوخت.... هیچ عظمتی اونها رو نمی رقصونه....هیچ باوری به قدمهاشون قوت نمی ده..... آهنگ رقصشون با تلاطم خونشون نسبتی نداره...زیبایی رو اینقدر غلیظ نمی بینن.......

دلم برای کسایی سوخت که عشق رو توی صفحه خطوط منظم یه تن یا یه چهره می خونن و ورق نمی زنن کتابو وباقیش رو نمی خونن و خسته می شن از تکرار اون خطوط و مدام کتاب دیگه ای باز می کنن و هرگز پیشتر نمی تونن برن....
دلم برای کسایی سوخت که می تونن کتاب بنویسن اما ورق عشقی از کتابی براشون باز نشده......
دلم برای خیلی ها سوخت..........

دلم برای خودم هم سوخت............................

سفرنامه
مدتی بود که خسته شده بودم از گره خوردن مسخره ی بازی بیهوده ی زندگیم...نذر کردم
نذر کردم گر ازین غم بدرآیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم

مهندس مشهد رفته بود و اصلا برای تهران وقتی نداشت.... یکی گفت خب تو برو مشهد!....یه شب صبر کردم تا روز بشه و بفهمم که رفتنم فایده ای داره یا نه.... ظهر گفتن بیا... بلیط رفت عصر و برگشت فردا شب رو گرفتم... بررسی این پیشنهاد و تصمیم گرفتن و بلیط گرفتن روی هم 3 ساعت طول کشید.... ساعت 2 از دانشکده برگشتم خونه.....
از تاکسی دوون دوون وارد ایستگاه راه آهن شدم... هرجا می ایستادم بلیط رو نشون می دادم می گفتن بدو... نگهبان دستهاشو به نرده گرفته بود و یه پاش رو پله قطار بود و یه پاش رو زمین.... تا من هم برسم و سوار شم....

ساعت هشت و نیم صبح توی بیمارستان بودم...گفتن مهندس ساعت نه و نیم می آد.... نه و نیم اومد...برنامه با اون چیزی که به من گفته بودن فرق داشت....در واقع ربطی به من نداشت....بین کارهای آقای مهندس باهاش حرف میزدم که گفتن چون حواسش پرت می شه بهتره کار من باشه برای ساعت نهارش....گفتم باشه....ولی مهندس ذهنش مشغول سوالات من بود و هر فرصتی که پیدا می کرد با من حرف می زد....بلاخره بهم گفتن که چون آقای طبسی می خوان بیان و حجاب من مناسب نیست یا چادر سر کنم یا ده دقیقه ای بالا باشم....چادر توی کوله م بود....گفتم ترجیح می دم بالا باشم.....سه ساعت بعد اومدن دنبالم....یه ساعت بعد مهندس می رفت فرودگاه و هنوز نهار نخورده بود....من هم....داشتم راه می افتادم خداحافظی کنم از این همه تظاهر و برم ...اصرار کردن که بیا نهار....نمی دونم چرا گاهی ادب رو به عزت نفس خودم ترجیح می دم.... منظورم از ادب شاید حرمت به خواست دیگرونه....شاید منطقی رفتار کردنه....شاید عادی بودنه.... شاید اجازه دادن به دیگرونه که نقششون رو خوب بازی کنن....هر چی هست خلاف خواست قلبیمه که می خواد سر بکشه و بره و پشتش رو هم نگاه نکنه........
و بعد حرم





تعریف کردن ماجراهای این سفر یه روزه، نصف روز طول کشید...اما
یه ساعتی از اون روز رو نمی شه تعریف کرد... حسی بود... خیلی ساده بود و خیلی ساده رخ داد و من نفهمیدم که چی شد که رخ داد ....فقط می دونم اونجا می تونست رخ بده...... وگرنه پیش از اون رخ داده بود....
که برای کسایی نماز می خوندم که نمی تونستم ببخشمشون .....درحالی که هنوز نبخشیده بودمشون................... درحالی که می دونستم بخشش من اتفاق مهمی نیست، فقط برای من ساده نیست و فکر نابخشودگی دیگه ای بودم که فاجعه س اما ساده تبدیل به بخشش می شه.........

6 comments:

Anonymous said...

برای من هم نماز خوندی؟...
خیلی تنها سفر رفتن رو دوست دارم...حتی کاری...دلت برای کسایی که ورق می زنن نمی سوزه؟...فکر می کنی ورق زدن کار آسونیه؟...فکر می کنی به راحتی می شه ورق زد...دید...شنید...

SAM said...

من خوشبختانه از شما نرنجیدم .... امیدوارم هیچ کس هم ازتون نرنجه

اونها که ورق می زنن، رو به راهن... و این سعادتیه علیرغم همه رنج و سختی که ممکنه داشته باشه

SAM said...

آدمها معمولاً خودشون "طلب" بخشش نمی کنن ....آدمها فقط می خوان بخشیده بشن به این دلیل که همه چیز به صورت عادی برگرده....کمتر خطاکاریه که اول بتونه خودشو ببخشه یا تغییر بده و بعد از دیگری طلب بخشش کنه.... اگه اینطور بود، (که برای من هست) طلب بخشش خیلی سخت می بود ولی بخشش ساده می بود....اما همه چیزمون خلاصه شده توی کلمات....



با این وضع من خیلی ها رو بخشیدم بدون اینکه بخشش من نفعی براشون داشته باشه...چون خودشون اون بخشش رو طلب نکرده بودن(به اون معنی که گفتم)...و اینجا بخشش من همراه بوده با حذف اونها از زندگیم....چون می دونستم با اون بخشش حقیقتاً چیزی در اونها عوض نشده......

اما اون چیزی که نتونستم ببخشم معمولاً درمورد کسانی بوده که نمی تونستم از زندگیم حذفشون کنم یا راحت پاکشون کنم......اونها همیشه حضور داشتن با همون خطایی که مدام تکرار می شده.....بخشش اینجا هیچ مفهومی نمی تونه داشته باشه......

Anonymous said...

بخشش آدما شاید چیزی رو در اونها عوض نکنه.اما در ما چرا
اگر کسی رو به خاطر کوچیکیش و به خاطرکرده هاش بخشیدیم...اون وقت شاید بتونیم خودمونو به خاطر بزرگ نبودن و نکرده هامون ببخشیم
تا حالا دقت کردی به اینکه ما به خدا چه قدر نزدکیم یا اون به ما...و اینکه چه قدر خطای مکرر داریم؟

SAM said...

ma hame aadat kardim be asudegi ye omid be bakhshesh..........age inhame ke tamrin va fekr mikonim ke harfaye khosh'gel bezanim,fekr mikardim ke chi kar konim o chetor, ya kaari ke mikonim che mae'ni dare, inhame khata nemikardim........
bad tar az hame chiz ine ke khataa konim, amma khodemun ro khata kar nadunim...to be in tavajoh kardi ke che ghadr az kaarhaayi ke fekr mikonim doroste, aslan doroste?

ma tuye takhayolaate ghashange khodemun zendegi mikonim ke kaaari ke mikonim doroste, va digarun ham ke moshkeli nadaaran, va age moshkeli ham dashtan, ba chand ta jomle ye dige, jobraan mikonim.............
az nazare man in bakhshesh maa haa ro faased mikone......tori ke ba tavahhome khub budane khodemun khoshim.................

SAM said...

از هیچ کس نمی شه انتظار داشت که خدا باشه.............اما همه می تونن از خودشون و دیگری انتظار داشته باشن که لااقل انسان باشن