Saturday, February 25

فَارغَب

ًفَاِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً
اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً

Monday, February 20

شبیه تو

خیلی ها رو "تو" صدا کردم و "تو" نبودند.....خیلی ها رو "تو" صدا کردم که شبیه "تو" باشند و شبیه "تو" نشدند......خیلی ها رو "تو" صدا کردم که فراموش کنم هرکسی "تو" نیست و فراموش نکردم... خیلی ها رو شبیه "تو"، "شما" صدا کردم و میون همه "شما"های دیگه گم شدند و حواسم پرت شد که طنین صدا کردن "شما" برای اونها شبیه "تو" بود.....
و بعد دیگه انتخاب "تو" یا "شما" اتفاقی بود.........نه کسی با "تو" صدا زدن شبیه "تو" می شد و نه با "شما" صدا زدن از "تو" دور می شد..... شاید اصلاً این فراموش کردن مفهوم "تو" بود......شاید این بیحوصلگی ادب و بی تفاوتی بازی بود که نمی گذاشت اصالت "تو" تازه بمونه.....شاید این بی حرمتی حروف بود که "تو" رو از خطابها جدا کرد........شاید این بی هویتی همه "تو" ها و "شما" ها بود که "تو" رو از قواعد کلامشون دزدید و زیر لایه های ذهن من ته نشین کرد......شاید این سالخوردگی فصلها و رسمها و صورتکهاشون بود که به "تو" ی نوجوون جایی جز پای دیوارهای بلند خیال من نداد......... شاید...شاید.....چه اهمیتی داره............ وقتی همه جا بی"تو" باشه، چه چیزی اهمیتی داره
ولی هنوز پس پشت ذهن من کسی با چشمهای "تو" به من نگاه می کنه و همین نمی گذاره خودم به این بی اهمیتی آلوده بشم...........لااقل خودم شاید شبیه "تو" بشم


Friday, February 17

The Ideal Point

I got excited of watching tonight movie on channel 4,...... when the movie finished, and it came to enjoy of that excitement, the only voice in my mind was repeating "So What?!"...and just in a few minutes, I lost the excitement……….
These days it’s the only question in my mind…..and it doesn’t seek any answer at all…………
Writing……..so what?
Publishing……..so what?
Challenging……..so what?
Commenting………so what?

I forgot.....I was going to write something about The Ideal Point
But I don't remember what I was going to write....




Monday, February 13

seas

Missing words
Loosing dreams
Holding on

In my dreams I’ve never been in a jungle, and I’m always near the seas….and not in the water….. colours are far from my imagination……..everything in front of my eyes seems like an ocean……deep…moving…..unified……….

Thursday, February 9

فرکانس= ثابت ژیرومغناطیسی*میدان مغناطیسی

امروز
وقتی همه وجودم رو یه ذره از اندام جهانی زیبا حس می کردم و بار امانت روی دوشم سنگینی می کرد و سبک بود، ، دلم برای همه اونهایی که باوری ندارن سوخت... دلم برای همه اونها که مثل یه براده آهن بین براده های دیگه گم شدن سوخت.....دلم برای کسایی که تک و تنها و روی پاهای خودشون با ظلم طرف می شن سوخت.... هیچ عظمتی اونها رو نمی رقصونه....هیچ باوری به قدمهاشون قوت نمی ده..... آهنگ رقصشون با تلاطم خونشون نسبتی نداره...زیبایی رو اینقدر غلیظ نمی بینن.......

دلم برای کسایی سوخت که عشق رو توی صفحه خطوط منظم یه تن یا یه چهره می خونن و ورق نمی زنن کتابو وباقیش رو نمی خونن و خسته می شن از تکرار اون خطوط و مدام کتاب دیگه ای باز می کنن و هرگز پیشتر نمی تونن برن....
دلم برای کسایی سوخت که می تونن کتاب بنویسن اما ورق عشقی از کتابی براشون باز نشده......
دلم برای خیلی ها سوخت..........

دلم برای خودم هم سوخت............................

سفرنامه
مدتی بود که خسته شده بودم از گره خوردن مسخره ی بازی بیهوده ی زندگیم...نذر کردم
نذر کردم گر ازین غم بدرآیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم

مهندس مشهد رفته بود و اصلا برای تهران وقتی نداشت.... یکی گفت خب تو برو مشهد!....یه شب صبر کردم تا روز بشه و بفهمم که رفتنم فایده ای داره یا نه.... ظهر گفتن بیا... بلیط رفت عصر و برگشت فردا شب رو گرفتم... بررسی این پیشنهاد و تصمیم گرفتن و بلیط گرفتن روی هم 3 ساعت طول کشید.... ساعت 2 از دانشکده برگشتم خونه.....
از تاکسی دوون دوون وارد ایستگاه راه آهن شدم... هرجا می ایستادم بلیط رو نشون می دادم می گفتن بدو... نگهبان دستهاشو به نرده گرفته بود و یه پاش رو پله قطار بود و یه پاش رو زمین.... تا من هم برسم و سوار شم....

ساعت هشت و نیم صبح توی بیمارستان بودم...گفتن مهندس ساعت نه و نیم می آد.... نه و نیم اومد...برنامه با اون چیزی که به من گفته بودن فرق داشت....در واقع ربطی به من نداشت....بین کارهای آقای مهندس باهاش حرف میزدم که گفتن چون حواسش پرت می شه بهتره کار من باشه برای ساعت نهارش....گفتم باشه....ولی مهندس ذهنش مشغول سوالات من بود و هر فرصتی که پیدا می کرد با من حرف می زد....بلاخره بهم گفتن که چون آقای طبسی می خوان بیان و حجاب من مناسب نیست یا چادر سر کنم یا ده دقیقه ای بالا باشم....چادر توی کوله م بود....گفتم ترجیح می دم بالا باشم.....سه ساعت بعد اومدن دنبالم....یه ساعت بعد مهندس می رفت فرودگاه و هنوز نهار نخورده بود....من هم....داشتم راه می افتادم خداحافظی کنم از این همه تظاهر و برم ...اصرار کردن که بیا نهار....نمی دونم چرا گاهی ادب رو به عزت نفس خودم ترجیح می دم.... منظورم از ادب شاید حرمت به خواست دیگرونه....شاید منطقی رفتار کردنه....شاید عادی بودنه.... شاید اجازه دادن به دیگرونه که نقششون رو خوب بازی کنن....هر چی هست خلاف خواست قلبیمه که می خواد سر بکشه و بره و پشتش رو هم نگاه نکنه........
و بعد حرم





تعریف کردن ماجراهای این سفر یه روزه، نصف روز طول کشید...اما
یه ساعتی از اون روز رو نمی شه تعریف کرد... حسی بود... خیلی ساده بود و خیلی ساده رخ داد و من نفهمیدم که چی شد که رخ داد ....فقط می دونم اونجا می تونست رخ بده...... وگرنه پیش از اون رخ داده بود....
که برای کسایی نماز می خوندم که نمی تونستم ببخشمشون .....درحالی که هنوز نبخشیده بودمشون................... درحالی که می دونستم بخشش من اتفاق مهمی نیست، فقط برای من ساده نیست و فکر نابخشودگی دیگه ای بودم که فاجعه س اما ساده تبدیل به بخشش می شه.........

Friday, February 3

تنها صداست که می ماند

گاهی صدایی می شنوم و پیش از اونکه فرصت کنم فکر کنم، حماقت ذهنم گمون می کنه که صداشه و بعد با یه تصویر همراهش میکنه و بعد تصور حرفی که می زنه .....و رفتارش..........خنده ش............خستگیش........... عجله ش..............اضطرابش............ اراده ش......جراتش.......ترسش......تسلیمش........خنده ش....خستگیش............
Your absence means your silence……waking up in silence…….ending dreams without your voice……..talking to you without hearing your answer……..dreaming of you and remembering the scenes, and words, but not your voice…………..searching for those dancing waves of the voices you have left here, and remembering you………

روی نیمکت اتاق ویزیت دکتر.... نشسته بودم و فقط می تونستم به هنر همیشگی ساکت نگه داشتن خودم پناه ببرم....هیچوقت قدرت اینو نداشتم که جلوی چیزی جز صدام رو بگیرم.......... این که صورتم خیس باشه و چشمهام سرخ، برداشتن حجابی یه که برام سخته نگه داشتنش ....اما صدا...... روح توی صدا عریانه......وقتی میفرستیش زیر هزار لایه سبز آبها شنا کنه ، میشه لب ساحل نشست و با این جماعت حرف زد...................ولی وقتی مثل ماهی که داره خفه میشه بالا میاد، نباید لب از لب باز کرد....................................
Nights are dark holes which I could release my voice in them to be the partner of my eyes…………….