Friday, March 31

موزه

باز وجودم منقبضه.....همیشه سخت زا بوده م.... اما به خاطره ای نیاز دارم... که توانم رو بیادم بندازه




روزي گشوده خواهم شد چون هر رازي و هرکس خواهد توانست از گشودگي درهاي فلزي بنايم بگذرد ، و راه سنگچين را بسوي استواري و سختي وجودم طي کند . من موزه اي خواهم شد و مرگ ، زندگي مرا فاش خواهد کرد .
تمام وسعت من دربرابر نگاهها خواهد بود ... پيچک ها که بر ساقه تنومند چنارها پيچيده اند و گياهان و علفها و تنه هاي قطع شده درختان سترگ ... تمام خاطرات من ، سبز و زنده يا خاکستري و مرده در دسترس پرسشها خواهند بود .
طرح چيدن آجرها و معماري قلبم و گوشه ها و زاويه ها و ارتفاعها ، مدخلها ، پنجره ها ، راهروها ، پيچش ها ، بازگشت ها ، تراشها ، آذين ها ، پوششها و غبار سنجيده گذار زمان بر ديواره هايم ، به هزار تفسير آلوده خواهند شد . ديوارهايم نابخردانه بازخواهند ايستاد و درهايم فراموشکارانه از عبور قدمها شاد خواهند بود . به حفره هاي قلبم سرک خواهند کشيد : اتاقهايي انباشته از تمام عتيقهايي که درخويش يافته ام و رُفته ام و ارج داشته ام ، اسراري فاش اما بطن پنهان آنها همچنان ناگشوده .

هزاره ها انسان در حفره هاي درون خويش خاکها را زيرورو کرده و ميراث خويش را در خاکها يافته و بازگذاشته و از خاک برخاسته و در خاک فرورفته . تمدن هاي خاک شده زمين با خاطرات بشر قياس پذيرند . من باستاني ترين خودهايم را دفن کرده ام و امروزم را هم روزي درخويش دفن خواهم نمود ، اما مجموعه اين تن ها را، رستاخيزناشده ، از خاک برون خواهند کشيد. از النگوهاي خميري دست سازي که کودکي شادم را مي آراستند تا اشکدانها که بي شمار مي شدند اگر همه اشکهايم را در آنها مي غلطاندم .

نظرقربانهاي مات رنگين از نظرها دورم نداشتند و اولين گردنبند شيشه اي را که به گردن آويختم ، وسوسه جامي در دستم مرا از هزاره اي ربود و بر تارک هزاره اي ديگري نشاند . نقشي مينايي بر تنگي کشيدم و نقشها در خيالم موج زد .
خطوط لحظه هاي انتظار را بر روي النگوهايم مي کشيدم و آويزها بر گردن سرکشي هايم مي آويختم . گوشواره هايم را نوساني به اغواي بوسه مي آغشت و لبهاي او از تحرک کلام خسته مي شدند . از جنگلي آمده بود که کلام را زندگي مي کردند . من به تمدن قلبم خوانده بودمش . او هر خواهش را به شکل عطرداني در قالب شني طرحي مي زد و شادباش ديدارم در دستم مي نهاد . عطرآگين ، صراحي در دست مي گرفتم و مستي مي فروختم در جامهايي که گلهاي کوکب بر تنشان خشکيده بودند .
شراب مردافکن کوزه اي تمام مي شد اما رويش گلهاي گندم بر کوزه هاي سفالين مستي ما را برکت مي بخشيدند . دستش بر انحناي تنم بود و نفسش به آهنگ لغزش دستهايش در توده افروخته مي دميد و به شکل رقصهايم انحناشان را سرد مي کرد . هزار جام براي عطشناک کردن هزار تشنگي در بزمها مي چرخيد و در رخشش آنها ، طيف شکستهاي من بر ديوارها مي رقصيدند . مي رَفت و پيکره اش با اسبي که مي بُردش در همه سفالها تکرار مي شد . و رقص تاريک پيکرهامان به آهنگ طرب آميز طبيعت ، نقش پيکره ها مي شد ، مکرر با تکرار تب هايم و لحظه هاي خالي آهنگم .
روزي گريخت .
گوزني بود اين که در من سم مي کوبيد يا بُزي کوهي که در کوهستانهاي سرد تنهاييم راه مي پيمود؟ بر کاسه ها و کوزه ها و ظرفها نقش مي زدمشان و بيرون نمي شدند . من ايشتار بودم آيا ؟ معشوقه انکيدو و بازيچه گيلگمش ؟ کُشتم وحشي عاشقي را که در اسارت عشقم شادي و زجر را درهم آميخته بود ؟ و اين پايان هزاره اي ديگر بود ؟
و آغاز هزاره اي که خطوط آگاهي ، حصار نقشها مي شدند و زبان اشعار، تاريکي وسيع سکوت را شمعي مي افروخت . غمي که بر سرير خالي شادي مي نشست ، نغمه هاي لبهاش را بر حاشيه کاسه ها مي نهاد و شعر بر تن ظرفها رسوب مي کرد :
دل گرچه به غم سوخته تر ميگردد
هردم به تو آموخته تر ميگردد
زنهار مده دم که در اين خسته دلم
آتش به دم افروخته تر ميگردد
شايد هزاره اي از اندوه سپري شد تا گلاب پاشها عطرصحراهايي را که درآنها رقصيده بودم بازبپراکنند . شستن دستهايم را ابريقها ياري مي دادند و خاطره عشقي که خون ريخته بودم ، پاک نمي شد . قدحهاي ديگر نهادم با آرزوي حک شده اقبال و دولت وسعادت براي او بر تنشان و مستي در آنها کهنه مي شد و نوشيده نمي شد .
گياهي آبي ، آرام بر بستر سفيد بشقابها مي روييد . من نمي روييدم . اسليمي ها جان مي گرفتند و مي رقصيدند و باز مي رقصيدم . هندسه پيچان اين خطوط در نواي سازي جان گرفته بودند و زمزمه بزمي شدن ، پاداش هر ترانه ايست . بزمي ديگر و ديگر... و اندوهي که مي خزيد و بالا مي آمد و دوباره زندگي ساقه ها را مي جويد .
نقشها خالي من و او را بر تُنگهاي بزرگ، با انبوه تصويرها مي انباشتند . پرنده هاي خيالم بر پهنه ظرفها پرمي کشيدند و بالهاشان شوق را چون ثروتي در تنگناها مي جُستند، و خسته باز ... باز...

اشکدانها چون آرزوي تاب خورده اي ، اشکها را گواه بيتابي من نگاه مي داشتند . براي که اما ؟ من آيا انکيدو را نکشته بودم ؟ بازي خدايان بود و بس . بازي گيلگمش و غرورش .

"مي خواهم هميشه بنشينم و هميشه بگريم" نه چون گيلگمش ، چون ايشتار که عزادار هستي و خواهشها و عشق خويش است
.

Tuesday, March 28

fatal freedom

If we dare to be as free as our thoughts, what would happen in the world?
I’ve been always scared of so much freedom…… I’ve never been as much as powerful to bear others freedom and although I’ve let them to be free, I’ve been damaged by it…. In return, I’ve never let myself to be free, where I see how fragile humans are and how dangerous could be my freedom…..
I can’t imagine such a freedom in our behaviors: as free as our thoughts…………
Our thoughts are quite restricted to the blackbox of mind…they don't have any limit, but they are quite hidden to other people,…. they are not bared, although they somehow can be felt…people can never reach the exact shape of our thoughts…and we try to hide some of them completely form other people or disturb and avoid and forget some of them that bother us…. This means FREEDOM and PRIVACY of our thoughts…… what about the behaviors? Are they private too? Does it matter? Can we hide them if we like? Are they restricted to the life of ourselves?
Nobody feels safe to be totally heard and watched and touched by other people…… we are all weak to some degrees….we are not separated from our society…..we can’t put ourselves in a dark cell, hidden from the others, or draw a circle around ourselves and imagine to be separated…….. we affect other people and we are affected by them….. it’s simply the rule of “action and reaction”…..

Everyone determines a different limit for every kind of behaviors: in the family, with close friends, with neighbors, at work, in the society…. and different for each member of them…. In the freest behaviors, this border fits to one’s own needs…. These limits change with the changes of the needs,... and it's a part of our daily program(and may be the hardest part of it) to run these changes……and it’s where my question arises…..why we couldn't tolerate so much freedom?

I wish we were all powerful enough to bear and respect these changes of the limits of each person…… but we are not, although we pretend to be…… it’s the nature of our lives: to change…. But as every other natural change, this change of our needs (that affects other people too) is painful and sometimes fatal too….. Should I or could I avoid to be painful for the others? If I don't, am I different from a sting or a cup of poison.... Is this the nature of life? to make us kill each other to live longer or better?

I can't live so......... I don't have any respect for such a life..... and such a freedom....

Monday, March 27

و من مسافرم ای بادهای همواره

در این کشاکش رنگین
کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است
برای این غم موزون چه شعرها که سرودند
عبور باید کرد
شناوریم
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم زنید

Friday, March 24

در آبهای کرت ، و آلزاس

1965
در آبهای کرت

اگر خود را ساختن عبارت از خو گرفتن به این کاروانسرای بی جاده ای باشد که اسمش زندگی ست، من خود را کم و بد ساخته ام......................زندگی مانند خدایان ادیان نابود شده گاهی در چشم من چون دفتر موسیقی ناشناخته ای جلوه می کند.

از وقتی که دیگر دین بزرگی جهان را تکان نداده است چند قرن می گذرد؟ اینک آن نخستین تمدنی که سراسر زمین را می تواند فتح کند، اما نه معابد خود را می تواند برپا دارد ونه مقابر خود را.

زمانی انسان را در کارهای بزرگ مردان بزرگ می جستند و اکنون در کارهای پنهانی افراد می جویند.

چون اعتراف کاهش یابد خاطرات فزونی می گیرد.........................انسانی که در این کتاب می یابید انسانی است که خود را با پرسشهایی تطبیق می دهد که مرگ درباره جهان مطرح می سازد.

جنگ پرسشهایش را با بلاهت مطرح می کند و صلح با معما. و بعید نیست که در قلمرو سرنوشت، ارزش انسان بیشتر وابسته به عمق پرسشهایش باشد تا به نوع پاسخهایش.

بارها به معمایی اساسی در مسیر حافظه ام برخورده ام که روال زندگی را در نظم منطقیش بازنمی سازد......... ژرفترین لحظه های زندگیم در من قرار نمی گیرند، هم با منند و هم از من می گریزند. چه باک؟ در برابر مجهول، پاره ای از رویاهایمان همان قدر ارزش دارند که خاطراتمان.

آیا وجود این همه آثار پیشگویانه را می توان چنین تعبیر کرد که، به قول ت.ا.لاورنس، ویروس خیال در نزد مردم خیالباف به عمل می انجامد؟ و گیرم به عمل نینجامد، چه باید گفت درباره آن شعرهای پیشگویانه ای که کلودل مضطربانه گردآوری می کرد و در آنها بودلر و ورلن سرنوشت شوم خود را از پیش می دیدند؟ "روح من به سوی غرقابهای هول آور بادبان می کشد...." ............... نیچه در آخرین سطر کتاب "دانش شاد" نوشت: "اینجا آغاز تراژدی است"، و چند ماه بعد لو سالومه را دید......

آنچه در این کتاب می یابید چیزهای رسته از فراموشی است......خدایان آسودن از تراژدی را در کمدی می یابند ............ من این کتاب را "ضدخاطرات" می نامم زیرا پاسخگوی پرسشی است که کتابهای "خاطرات" مطرح نمی کنند و به پرسشهایی که کتابهای "خاطرات" مطرح می کنند پاسخ نمی دهد.



آلزاس
1913


اینکه خودکشی کار شجاعانه است یا نه، فقط برای کسانی مطرح می شود که خودشان را نکشته اند.
سپس از کلیسا، و نه ازمذهب، برید. هر یکشنبه بیرون از ساختمان کلیسا در مراسم نماز جماعت شرکت می کرد و در گوشه ای در محل تلاقی جناح و رواق کلیسا میان گزنه ها می ایستاد، مراسم را از روی حافظه دنبال می کرد و منتظر می ماند تا ازخلال شیشه های پنجره ها صدای نازک زنگ مراسم عروج را بشنود.......... آلزاس نسبت به ایمان حساس است و درآن زمان به دلایل بسیار، نسبت به عهد و وفای عهد نیز چنین بود.

انسان می تواند با اینکه از زندگی دل کنده است بازهم عمیقاً به خودش علاقه مند باشد.

به حکم فطرتش، از آنچه "روانشناسی رازها" می نامید- چنانکه گویی آن را "جیب بری" نامیده باشد- خشمگین می شد.

بنظرم رسید که آسمان پرستاره همانطور به دست انسان پاک شده است که سرنوشتهای حقیر ما به دست آسمان پرستاره.

بعضی از آثار هنری در برابر سرگیجه زاییده از تماشای مردگان و آسمان پرستاره و تاریخ مقاومت می کنند.

اما پدرم همه آسمان را زندانی آن احساسی می دید که بر زبان مردی دستخوش وسوسه مرگ(در پایان یک زندگی دردناک) این جمله را آورده بود: " اگر قرار بود که زندگی دیگری را انتخاب کنم زندگی خودم را انتخاب می کردم..."

روشنفکران یک نژاد جداگانه اند، زیرا اندیشه آنها در جستجوی وابستگی است و نه آزمون، زیرا آنها بیشتر به کتابخانه مراجعه می کنند و نه به تجربه، آخر کتابخانه شریفتر و بی سروصداتر از زندگی است.

اینجا حیطه کیهان است، حیطه ماقبل ادیان. تصور آفرینش چه بسا هنوز بوجود نیامده است. کٌشتن در ابدیت صورت می گیرد. خدایان هنوز زاده نشده اند.

کسی در راهروی طولانی از مولبرگ پرسیده بود که نوشته او کی منتشر خواهد شد: - هیچ وقت! این روی هم رفته پیکاری بود با آفریقا، بسیار خوب! برگهای این نوشته به شاخه های پایین انواع درختها، میان زنگبار و صحرای کبیر، آویزانند. طبق سنت آفریقا، فاتح استخوانهای مغلوب را به دیوار کلبه اش می آویزد.

Tuesday, March 21

می سوزد

ستاره مثل تو نیست تو مثل ستاره
نیستی
و آسمان که شکل تو نیست و تو که شکل آسمان
نیستی
غمی که از تو می بارد مرا می گدازد
بهار مثل تو نیست تو مثل بهار
نیستی

زیرا تو در نسیم ایستاده ای و، می سوزی
برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده
و می سوزد
غمی که از تو می بارد مرا........

و جنگ جنگل و جادو که از تو می گذرد
و با نگاه تو انگشترم آتش گرفت

و هیچ چیز مثل تو نیست
و هیچ آدم دیگر شبیه تو نیست

برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده
و می سوزد
و زیبایی که پشت آهویی بلند ایستاده، مشتعل از مفصل ستاره و دریا و می شتابد و می سوزد

مرا می گدازد
غمی که از تو می بارد
و هیچ رؤیایی به شکل خواب چشم تو نیست نیست


Sunday, March 19

Antimemoirs

1. No matter you need something or not, it would be nice to buy it……like lions that haunt when they don’t feel hungry…… I think it’s not buying (spending money) that matters,….it may be the comfort of having something easily……or the comfort of having something certainly…or just the comfort of having something.…men work hard to save money to spend on an hour……
Some people like to buy everything, even kindness, respect, love, hope, happiness……they don’t know any other certain way to have what they really need…..and exactly for this reason, some people hate to spend any money where they need kindness, respect, love, hope, happiness…..they expect these things to be just dependent to their conceptual properties…..
What should not be forgotten is the concept of equilibrium……we all need to fulfill our needs, sometimes as easy as shopping, and sometimes as difficult as avoiding begging…......................wanting is a good key to find the way…………

2. Now that it’s vacation, and most of the people are gone to trips, I may like to have long walks in the city and look at the face of the people who are relaxed in spite of all the problems they have, with breathing the fresh air of spring…..

3. I preferred to start the new year with starting a new book…..and it was a good choice…..”antimemoirs”……………I’m really enjoying……

4. پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست بدست آر و زدشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

Tuesday, March 14

چهارشنبه سوری

پشت در که بایستی صدایی جز نفسهای حسرت نمیشنوی....... نه کلمه ای ..... نه شروعی......... مگه همین آهها رو تعبیر کنی امسال ........بیا تو......بنشین....... بگذار همه فالها نشنیده بمونن وقتی همه شوم هستن..... به شومی نبودن تو، تنهایی، غمهای پشت هم .................

بگذار بیخبر بمونیم....... ولی نه از هم.......... از آینده.... ازتقدیر......... از رنج.......... شادی ما بیشتراز این بیخبری نمی تونه باشه...... بگذار امروز مثل همه شاد باشیم ...........

algorithm


The special feature of “that” tractography algorithm is its ability in finding and determining the startpoints and endpoints of the traces……
And I am able too…..specially about the endpoints of my ways in life……


Sunday, March 12

amoresperros-2-

"Love is Betrayal"

The second love, is the love of a married man, a magazine editor, Daniel for Valeria, a supermodel who is so called “enchant”. He divorces his wife to join Valeria at nights at their own house! When Valeria visits the house (full of photos of her beauty and with a view to an advertisement billboard with her “enchant” photo) for the first time and leaves Daniel to come back later, she has a car crash with Octavio……. Valeria’s legs get so damaged....when she comes back home on a wheelchair, her dog, Richie, falls down in to a hole inside the house,…. Valeria is so nervous and worried for her dog that she can’t rest to get better…this causes the quarrels between the couple, ….Valeria rejects Daniel,…Daniel calls her wife, but he is not able to tell her any word….finally Valeria suicides,… Daniel finds Richie, but as a result of the suicide, valeria loses her leg…then She loses her title, and the advertisements change….the view changes….but the love remains… or begins….

At the third story, Al chivo, who has left his family (daughter and wife) many years ago to find the solution of all the troubles of the world and bring it to his family as a gift, finds out that his wife has died…. He goes to the funeral, and there, feeling the love for his daughter once again, he can’t stay away from her anymore… Although she thinks he is dead… Now he is just a junk-collector and a friend of dogs, who sometimes earns money from ordered terrors…. He shadows his daughter and save money to join her one day…..last order is from a man who asks him to kill his partner…..Al chivo fixes his eyes on the partner….at one of the sessions a car crash happens near him: Octavio and Valeria….He saves Octavio’s wounded dog, Cofi….and leaves the place….one day Cofi kills Al chivo’s all other dogs…..and suddenly Al chivo notices about his fault…..He doesn’t kill Cofi, nor the partner…when he arrest the partner, he finds out he is not only the partner, but also the brother of the man who wants his death….Abel….He arrests the other brother too, and leave them both in his house with a gun between them, to kill each other themselves, if they really want….He goes to the house of his daughter, and leave a voice message for her and money,….. and leaves once again…..with Cofi……..




Once again we return to Octavio......His brother is killed at one of the rubberies....When the family gathers, he asks Susana to come with him..... But Susana has decided..... She feels guilty about the past and in order to compensate, She will call the baby "Ramiro", the name of her dead husband.....
At the final scene, Octavio waits at the station for Susana....................
Train leaves the station without Octavio, and Octavio leaves the station without Susana...............................................................


http://videodetective.com/home.asp?PublishedID=721173

Thursday, March 9

Amoresperros-1-

"I feel your fragility"

A car accident at the third minute of the movie, is the cross point of three stories of three different kinds of love and life. A dog helps each love to progress…

The first, and the most sweet love, is the love of Octavio for Susana. Susana is Octavio’s sister-in-law. Her husband who sometimes does rubbery besides his work, treats her like a domestic animal, cruel and needily,… and Octavio with an old secret love in his heart for Susana, can’t tolerate it…. He is a kind friend for lonely Susana and her little child,… until the second pregnancy of Susana when Susana wants an abortion, since she may decide to leave her husband….Octavio asks Susana to have the baby and leave with him,…shocked Susana couldn’t accept…. He fights his dog and earns money to buy some stuff for Susana’s baby, and to save for a new life with her…. Octavio’s innocent dreams and hopes and plans are coming true with the successively fights of his dog. But Susana just accepts the money,…it seems when the husband cheats to Susana(neither Susana nor Octavio know about it), Octavio finally finds the chance to release his feelings on her body to make her believe in his love…. Octavio sends some men to hit and threat and frighten the husband from showing off…. Husband’s missing is Octavio’s aim, but husband comes back and takes Susana to run away…. At the final fight of the dog, which was going to be the final fight before the lovers leaving, Octavio’s rival shoots the dog and Octavio wounds the rival and runs away with the wounded dog….the car accident….

I can’t forget Octavio’s eyes in none of the scenes…..determined and astonished in their look to love….

(To be continued)


Monday, March 6

justification

When someone loose, the reflex of the mind is to find a justification….there should be a justification….. It’s the way that a sane struggles to keep its strength and hope……… but some of these justifications are more destructive than loosing……….
And mind is the victim of its will for saving itself…………. Absurd will and effort….
I call these statements of the mind as justifications instead of reasons of the events……. Because reasons are the real rules of actions and events, and justifications are our statements for describing those events……. I can’t consider the reason of an event as a destructive thing….. I know it’s being so positivist…. But it’s the output of a mind that believes in the conservation….. Who knows what’s the reason or if there is a reason, or an aim……. But nature shows if we believe that there is some thing, it couldn’t be negative(although this is, too, a justification of my mind)……. Justification instead is a function of our state of the existence….. all the philosophies are justifications of different humans, different states of existence, different feelings about being…………………….

I hate these justifications that are more destructive than loosing itself…………

Thursday, March 2

طبع سخن گزار کو

گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو زگلرخی یاد همیکُند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم بخون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف زعارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر زلعل من بوسه نداری آرزو
مُردم ازین هوس ولی قدرت و اختیار کو

حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمتست
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو