Friday, April 28

childish dreams

I’m one of those readers who can’t put the story book away until they finish reading. No pause between the chapters, to find the view of the whole picture. After finishing the book, there is a quite long rest time,

It’s the rest time.


باور نمی کنه کسی که برای تو بنویسم....که اصلا تو راست باشی.... که من اینقدر ساده باشم....که ایتقدر تنها... که اینقدر بی مخاطب.... که اینقدر بی مَحرَم
اما می نویسم، هستی، هستم، هستم، هستم، هستم...

Not a day I have seen you, how did I dream of you all the night? Not a word you talked of yourself, how did I touch your soul of mine? Not hours, just some moments… and I saw, rushed, hushed, touched, and loved your soul… your voice…
Sparkle! I’ve always needed a sparkle to pass through dark nights… be my sparkle… and when the sun is rising, I still worship you with its every beam….

اینجا هم نمی نویسم.... فقط صدا می زنم....بلند بلند.... به اسمی که نمی شناسم
be my sparkle!

And you, looking me, beyond the walls, sad and worried,… where is your smile? why have you left the seas? to come and seat beyond the walls? can you hear me? have I lost my voice? how could I call someone without a voice?… in your silence, can you lend me your voice? need it… can you deliver my voice? would you? can you prevent it from decaying?... can you still hold me when I’m crying over no shoulder? hold me... can you pray for me? as I imagine that I’m praying for you? I just need your prayers…just yours... can you come and smile again? when I just make you cry, when I just cry…can you hide me in your arms again? From nightmares of childish dreams?... can you? can you still be? are you? where are you? can you come and smile again? come and smile again, when I can’t come and cry for you………………………………………………………………

Thursday, April 27

الیس الصبح بقریب؟

صبح خواهد شد؟؟
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد؟؟؟؟؟؟

Tuesday, April 25

وقتی خواهرزاده ها شاعر می شوند

احساس
پر
انسان
پر
خدا
پر
you lose
game over!
*****
لبخند
پر
عشق
پر
آزادی
پر
وجدان
نپر!
می خواهم دوباره بازی کنم.

Monday, April 24

تب

نه به تماشا، نه به غفلت.... به خواب افسرده چشمها می گذرند لحظه ها... خواب دلهره های سقوط، ترسهای فاجعه، انتظارهای کابوس.... و خشکی این گلوهای مغرور

رَخت می کـَنَم از هُرم گرما...آب می پاشم به هستی ام.... دست می کِشَم به فلزِ سکوت... اما تَبِ این بی تابی بخار نمی شود از مذابم

خط می کشم باز... منحنی و دراز... نزدیک و بی تماس... خط می کشم که خالی ِ نگران ورقها را زیبا کنم با منحنی... خط می کشم که این خیال آهنگین بیقرار را آرام کنم با جوهررقص دستهام... خط می کشم که بیدار کنم این دستهای خوکرده به حرکات ماشینی میان مقصدهای مرده مسکون را... که دور بریزم خمودگی خسته پنهانشان را...

ورقها نیمه نیمه خط خط می شوند... ورقها سفید نمی مانند
خط می کشم که بنوازم... بُهت ملتهب این سطوح سفید را

Saturday, April 22

bittersweet

نمی دونم چرا به طعم قهوه می گن تلخ ... تلخ نیست... تلخی رو خوب می شناسم... بادومهای تلخ رو از ظاهرشون می شناسم... لیموشیرین رو دوست ندارم و نمی خورم... دروغی هست توی شیرینی ش که همون لحظه چشیدنش هم حس می شه، کافیه چند دقیقه دیر بشه خوردنش تا رسوا بشه تلخی ش
دیر شده ... تلخ شده م ... و انگارهیچوقت شیرین نبوده م... مثل لیموشیرین
انجیر رو دوست دارم اما خشک... همیشه چندشم می شده از شکاف برداشتن گوشت انجیررسیده ای با یه تلنگر.... قلبم درست مثل یه انجیرِ رسیده اس
و چقدر شکلات رو دوست دارم... که می گن دونه ش تلخه... تلخ نیست... توی هر حال بدی، شیرینی ش زنده م می کنه... آدم هیچوقت اونی نیست که دوست داره

Friday, April 21

The Great Longing - درباره ی اشتیاق بزرگ

O my soul, I have taught thee to say "to-day" as "once on a time" and "formerly," and to dance thy measure over every Here and There and Yonder.

ای روان من، تو را آموخته ام که چنان بگویی "امروز" که می گویی "روزی" و "روزگاری"، و از روی تمامی اینجا و آنجا و فراسو، چرخ زنان برقصی و بگذری.

With the storm that is called "spirit" did I blow over thy surging sea; all clouds did I blow away from it; I strangled even the strangler called "sin."

با طوفانی که نامش "جان" است، بر دریای موج خیزت وزیدم و ابرها را همه از آن تاراندم. و من خود بُریدم نَفَس ِ آن نفس بُری را که نام اش "گناه" است.

O my soul, I gave thee the right to say Nay like the storm, and to say Yea as the open heaven saith Yea: calm as the light remainest thou, and now walkest through denying storms.

ای روان من، تو را این حق بخشودم که همچون طوفانی "نه!" بگویی و همچون آسمان گشاده بگویی "آری!" : تو اکنون چون نور آرام می ایستی و از میان طوفانهای نابودگر می گذری.

O my soul, to thy domain gave I all wisdom to drink, all new wines, and also all immemorially old strong wines of wisdom.

ای روان من، من به خاکت همه ی فرزانگی ها را نوشاندم؛ همه ی شراب های تازه و نیز همه ی شرابهای مردافکن بسیار کهنه ی فرزانگی را.

O my soul, every sun shed I upon thee, and every night and every silence and every longing:--then grewest thou up for me as a vine.

ای روان من، من هر خورشید و هر شب و هر خاموشی و هر اشتیاق را در تو فروریختم. آنگاه تو چون تاک روییدی.

O my soul, I have given thee everything, and all my hands have become empty by thee:--and now! Now sayest thou to me, smiling and full of melancholy: "Which of us oweth thanks?—

ای روان من، من تو را همه چیز داده ام و دستانم در تو تهی شده است و اکنون، -- اکنون تو لبخند زنان و آکنده از اندوه با من می گویی:"کدام یک از ما باید شکرگزار باشد؟

--Doth the giver not owe thanks because the receiver received? Is bestowing not a necessity? Is receiving not--pitying?"—

-- "مگر بخشنده نباید شکرگزار آن باشد که ستاننده می ستاند؟ مگر بخشش نیاز نیست؟ مگر ستاندن رحم آوردن نیست؟"—

And verily, O my soul! Who could see thy smiling and not melt into tears? The angels themselves melt into tears through the over-graciousness of thy smiling.

و براستی، ای روان من! کی ست که لبخندت را ببیند و در اشک غوطه نزند؟ فرشتگان نیز خود از مهربانی بی اندازه ی لبخندت در اشک غوطه می زنند.

But wilt thou not weep, wilt thou not weep forth thy purple melancholy, then wilt thou have to SING, O my soul!--Behold, I smile myself, who foretell thee this:

باری، اگر نخواهی بگریی و اندوه ارغوانی ات را در اشک بیرون بریزی، باید بخوانی، ای روان من! بنگر که من، یعنی همان که در برابرت چنین می گوید، خود لبخند می زنم:

--Thou wilt have to sing with passionate song, until all seas turn calm to hearken unto thy longing,--

-- بخوان، با آوای خروشان تا که دریاها همه خاموش شوند؛ تا به [خروش] اشتیاقت گوش فرادهند؛--

--Already glowest thou and dreamest, already drinkest thou thirstily at all deep echoing wells of consolation, already reposeth thy melancholy in the bliss of future songs!—

-- هم اکنون توتافته ای و خواب می بینی؛ هم اکنون تشنه لب از همه ی چاه های ژرف و پژواکنده آرامش می نوشی؛ هم اکنون غم ات در شادمانی سرودهای آینده می آرَمَد.
O my soul, now have I given thee all, and even my last possession, and all my hands have become empty by thee:--THAT I BADE THEE SING, behold, that was my last thing to give!

ای روان من، من اکنون تو را همه چیز داده ام، واپسین چیزم را نیز، و دستان ام همه در تو تهی شده است. بدان که واپسین چیزم همین بود که تو را آواز خواندن فرمودم!
That I bade thee sing,--say now, say: WHICH of us now--oweth thanks?-- Better still, however: sing unto me, sing, O my soul! And let me thank thee!—

با این فرمان به آواز خواندن، اکنون بگو، بگو، کدلم یک از ما باید شکرگزار باشد؟ اما همان بــِـه که بخوانی. بخوان، ای روان من، و بگذار تا من شکرگزار باشم!
Thus spake Zarathustra.

چنین گفت زرتشت.

Monday, April 17

moments

Moments….. just one moment is enough, one moment can contain all the requires for every unexpected change………
3 hours before I was crossing over a crucible, watching the young leaves of it, suddenly I thought how joyful is the beauty of the nature…
and now that again I was crossing over it, it meant nothing to me……, I just crossed and felt nothing and even I laughed at my previous feeling about it……
not 3 hours, just a moment caused that much difference in my feelings…

Friday, April 14

temptation

I’m hungry, my mouth is paralyzed, and it can't chew any food, but the temptation is harder, and stronger, than hunger.

Hunger could be fed up without a mouth, with a little of any thing, which is eatable…, temptation imagines a perfect way for feeding up….

Hunger could be forgotten… temptation, is awaking of all the senses, even satisfied ones,

Hunger weakens the body, uses less energy and saves it… temptation is firing the bombs of energy to obtain a sense of satisfaction…

Hunger is the state of an organ, in the lack of a response, for a natural need… temptation is the mad game of the mind…

Hunger, and feeding up, and returning, to the roads of life, and walking, and making a story,

Temptation, at the edge of the valleys, and then, just closing the eyes, is enough, to fall, and reach the end, of all the stories….

Thursday, April 13

دیر

....
و غرورم حالا
و غرورم حالا
به چنان غیرتی این جان را به نَفَس داشته است
که نه دیگر رخشش
نه تن شاعر زیبآهنگت
نه جنونی که حضورت به شعورم انداخت
لرزشی ساده بر آواز خیالم نشوند


دیر ِ من
لحظه به بار آمده بود

Tuesday, April 11

یخها

هیچوقت عادت نداشتم خودمو تحقیر کنم، متهم می کنم اما تحقیر نه..... سرزنش می کنم و ممکنه توی عصبانیت حرفی به خودم بزنم اما اینکه عادتم باشه که خودمو کم ببینم یا دست کم بگیرم، نه... هیچوقت....... اگه اینطور بودم شاید الان بهترین وقت بود که خودمو هرقدر می تونم تحقیر کنم..........
یکی می گفت پشت سرت حرف زیاده......بهشون حق می دم....حق می دم که از همه من، همین وارفتگی رو که می بینن ببینن....... و تعجب کنن از اینهمه بی قیدی و بد بگن از بیهودگی حرمتی که این بی قید داره.......... حق می دم حتی اگه حسد(ای کاش می فهمیدم حسد چی) یا خشم از این غرور بی تفاوتی، نزدیکانم رو وادار کنه که تلخ باشه حرفهایی که با من و درمورد من می زنن.....به همه حق می دم.....که هر چی می خوان یا می تونن باشن...... مدتهاست از کسی انتظاری ندارم...... مدتهاست انقدر خودمو پنهان کردم تا توی روابطم دردسر نداشته باشم که دیگه دستم به خودم نمی رسه.... وقتی می خوام فکر کنم به خودم یا بنویسم، دیگه خودمو پیدا نمی کنم.... دیگه توی رفتارهام نمی شه "من" رو تشخیص داد..... غلت میخورم به سمتی که راحت تره........ اصل پایداری....رسیدن به سطح انرژی پایینتر.... وقتی می خوام حرف بزنم نمی دونم خودم چقدر از این حرفا دوره یا نزدیک..... گولـــــّّه شدم توی خودم.... و دیگرون وجودمو پُر کردن......پُر نه.... توی خلأ شناور شدن..... از لحظه ای که فهم "مرگ"، ته مونده اهمیت زندگی رو ازذهنم شست و بُرد و دفن کرد، دیگه مقیاسها برام عوض شدن..... همه چیزکوچیک و ساده شده.... قبل تر زندگی برام بی اهمیت بود، اما گاهی سخت.... حالا ساده شده...... بااینحال می دونم که دیگرون هنوز توی مقیاسهای قبلی خودشون هستن..... می فهمم که مفاهمه سخت تر از همیشه شده و عبث تر......... نمی شه توضیح داد .... و اگه بشه هم رغبتی نیست.....
نوک قلبم، نزدیک دیافراگم، همه ش حوضچه الکتریکی درست می کنه اطرافش، "بار"ش رو حس می کنم مدام..... به ریه هام فشار میاره...آروم نفس می کشم........که با تحرک کمتر، شوک الکتریکی ششهام کمتر بشه.... گریه اگه باشه انگار اون "بار" داره منتقل می شه.... وقتی نیست، از اون سستی تحرک ششها، حوضچه یخ می زنه و یخهاش دیواره بیرونی قلب رو فشار میده..... هربار که قلب داغ میشه و اون حوضچه باردار، کمی از یخها رو آب میکنه، اما بعد، ضخامت و طول یخها بیشتر میشه.... اونقدر بالا میاد و دیواره قلب رو توی مشت خودش می گیره که دیگه از ضربان تند و بیقرار و داغش نمی تونه خبری باشه.... بعد قلبت هم یخ می زنه و تو آروم آروم می بینی و می فهمی... که سخت تر شدی و سرد تر...... و آروم گرفتی....... آرامش مرگ..... تــــــــــــــــــــا کِی و چطور و بخاطر چی، دوباره توی اون گولـّه یخی، اونقدر داغ بشه که یخهای بیرون رو آب کنه.....
نه، نه تنها تحقیر، که سرزنش هم نمی تونم بکنم خودمو...... حتی می تونم انقدر به خودم فکر کنم که کمی از یخها رو آب و بعد دوباره بلندترشون کنم......

Monday, April 10

دکتر می گفت گریه کنین جلوش، گریه ش بگیره

راه افتادیم و زهرا گفت خب بچه‌ها پیش به سوی مرتضا. من گفتم پیش. نگاه کردیم به لیلا، گفت: پیش. محکم قدم برمی‌داشتیم و بلند و تو یک خط. زهرا گفت خب بچه‌ها چند بخشه مرتضا... معلم کلاس اول بود زهرا... بخش کردیم. من گفتم مُر... زهرا گفت تِ... لیلا گفت ضا... من جا خالی ندادم پشت هم گفتم مُ مُ مُ... زهرا گرفت زود ررررر. واینستادم به هوای لیلا که با خنده نگاه می‌کرد تِ ت ِت ضا ضا... زهرا گفت خب حالا بچه‌های گلم مِ مثل؟ من گفتم همم... خودِ مرتضا. لیلا گفت: مشنگ. زهرا گفت ر مثل چی بچه‌های من؟ لیلا چشم از خیابان گرداند و گفت: رنو... من گفتم رضای مرتضا... زهرا گفت ت مثلِ... من درآمدم تُن صدای مرتضا. لیلا گفت ترن هوایی. زهرا گفت خب حالا یکی از بچه‌هام برام بگه ض مثل... لیلا با خنده گفت دِ نه سرکار خانوم، این جا رو اشتباه کردین ض نه؛ دِ... و هر سه زدیم زیر خنده. سیاقِ مربی پرورشی مدرسه بود که بچه‌ها را هر روز ربع ساعتی نگه می‌داشت سر صف تا با ترتیل و تجوید درست بخوانند و دالین گفتنش ما را که در دفتر بودیم به خنده می‌کشاند و لیلا را هم، که می‌رفت و می‌آمد و تقه‌ای به شیشه‌ی پنجره‌ی رو به حیاط می‌زد که از وقت کلاس‌ها رد شده بود...زهرا گفت حالا دخترای خوبم بگن آ مثل ... نگاه کردیم و من سر گرداندم به رو به رو و از ته دل گفتم آه مرتضا... لیلا گفت زهرمار دیوانه.

Sunday, April 9

illiterate

I’m not open minded, but uncontrollable minded, may be! Most of the thoughts of my mind are not interesting for me at all, but my hungry mind has bitten them and then they’ve entered in its mouth, and that’s the beginning of an unending process of chewing (analyzing)!
And I feel like (a cow chewing the cud) an illiterate person faced with the problems of Newton’s classical rules! And hanged on with new possible theories!
Who can really claim understanding of “the theories of relativity”??

The truth of the rules is not important for most of people. The only important thing for them is that if those rules work well for them or not! As the rules of Newton for classical situations…. If the rules work, so why do they need, or why should they accept any new theories?
It’s hard having a scientific nature and living in this complex system of people, behaviors, senses, believes and needs….

The way my mind works, reminds me of that silly boy in the “Marmulak” who used to ask questions about strange situations!

Thursday, April 6

uniqueness

If a woman finds out uniqueness in leaving instead of living, then surely and gladly she would leave to be unique!

Tuesday, April 4

inspiration

Creativity in dreaming is wonderful and shocking! Like in my last night dream…...
It happens regularly for me dreaming like that……so dark and real that I can’t believe it as dreaming………….
The only difference is that my dreams are full of excitements and wonders….. there isn’t any calm moment…. all my senses are working hardly………… situations are the most difficult and strangest ones …. I can’t believe that there could be such thoughts any where in my mind ….
I wish they were a little more explainable to be used as an inspiration…..