Friday, June 30

later

Don’t worry … These are just Nightmares of worried thoughts… It won’t happen this way…
It should be unexpected,
It should be unbelievable,

It should be, though…
Every day, every moment, getting closer, feeling its cold, reaching its darkness… trying to be brave… and being prepared…




How long later?
2 years, 3, 5, 10???
When are you ready?
To be left on your own,
To be all alone...

Tuesday, June 27

به طرب حمل مکن

Laughing till crying, is my way when there is enough energy, at least for a smile.


Eating bitter words and drinking poisoned senses… It should be this way, which ends with getting mad…

Wednesday, June 21

امروز آخرشه

جیغ های زن گوینده رادیو مغزم رو دقیقا داغ می کرد: امروز آخرشه...نه... خرداد رو نمی گم! امروز آخرشه! ... اصلا یه روز دیگه س...آخرشه!... امروز آخرشه

Monday, June 19

بادها

هنوز هم می توان صبوری کرد
هنوز هم می توان تنها روی نیمکتی نشست و به باد بی پروا رخصت داد که محرمتر از پیراهن باشد؛ و به پیراهن، که هنوز مرز حرمتها بماند
هنوز هم می توان از تمام صداها و چهره ها، به صدای پرنده ها گوش کرد و به تن برگها چشم دوخت
هنوز هم می توان دغدغه داشت....دغدغه تابستانی که با برگهای خشک قهوه ای روی خیابانهاش شروع می شود
هنوز هم می توان به حرمت زندگی لبخند زد...ایستاد...راه رفت...نفس کشید... و با زنده ها آشتی کرد
هنوز هم درد دوست داشتن سادگی آدمها میان تلخی کامها می دود
هنوز زنده ام
اینهمه خاک گورهای بی سنگ که در خاطرم وزیده و نشسته است آسان می توان پاک کرد اگر سنگی بنشانم بر خیالشان... سخت نمی شوم اما ... سنگ نمی شوم هرگز... مگر باران بی امانی جای سنگ به هم بفشارد این خاکها را... ابر وسیعی که بادها بیاورند اما بادها نپراکنند


هنوز زنده ام
تشنه

...
پ. ن: ... وسليمان دانست اين قضای خداوند است که باران بر مردمان نبارد. پس بازگشت نزد ايشان با سری افکنده و دستانی به زير آويخته که وعده کرده بود جز به مژده ی باران دست از آستين نگرداند و پای به شادی نکوباندو چون به دروازه ی شهر رسيد زنانی ديد لب تشنه با کودکانی خفته به دامان و مردانی پريشان. جمعی به خاک نوميدی نشسته و جمعی دست نياز به آسمان بر داشته. پس دلش از درد مردمان به درد آمد و فزونی غم ايشان تاب نياورد.دست و پای به رقص آورد و خدای را گفت: بر من ببخشای که گفتن تقدير تو در توانم نيست.
مردمان که پنداشتند سليمان به مژده ی باران ميرقصد، از جای برخاستند و از پروردگارشان عذر گناه خواستند و چندان به شکرانه گريستند که خاک خشکيده را جويها روان شد. پس خداوند را عشق مردمان کارساز افتاد و قضای خود به رضای مردمان گرداند. باران باريد و جوی اشک مردمان ،از عشق، بارور شد...


Saturday, June 17

fair play

I play carelessly with life
and
Life plays carelessly with me

Tuesday, June 13

longing

I wish I could long for something....

Friday, June 9

sting

weak animals have special unbelievable defense organizations in their bodies, and their algorithms are too simple to distinguish between what they should and what they should not sting when they are frightened…

simple people are more similar to weak animals…it’s an absurd and dangerous effort to be a friend of simple fearful people…

Saturday, June 3

the reason

There are few directors who mean and can make you cry during a love-making scene, with or without few essential sentences or words. One of the bests is Bertolucci on his “sheltering sky”…

Imperfect feelings couldn’t fill these hungry souls… what makes me afraid of this hunger, is not feeling hungry… it’s the fear of eating everything…

Getting hopeless is a sin, and its punishment is being hopeless… being hopeless make you starve for joys, and get unable to enjoy at all… being a thirsty desert…

No matter what is the reason, they all fall on your memories to make them shine as morning flowers with pearls of dews...