Monday, July 31

I know

آه ah
سهم من اینست this is my lot
سهم من اینست this is my lot
سهم من my lot is
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد a sky which is taken away at the drop of a curtain
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست my lot is going down a flight of disused stairs
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن a regain something amid putrefaction and nostalgia
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
my lot is a sad promenade in the garden of memories
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید : and dying in the grief of a voice which tells me
دستهایت را دوست می دارم I love your hands


دستهایم را در باغچه میکارم I will plant my hands in the garden
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم I will grow, I know, I know, I know
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم، تخم خواهند گذاشت and swallows will lay eggs in the hollow of my ink-stained hands.

Tuesday, July 25

نخ

دستبند پاره ای و دانه های گمشده شادی که هرگز بازنخواهیم یافت... و خالی لغزش دانه ها بر اندام بیقرار نخ، و سودای خیالی که از گوشه چشم و دل آدمها می چینیم تا دلخوش بمانیم که روزی باز دستبندی باشد که به دست کنیم.

Friday, July 14

چرخ و فلک

کلمه که کم می آد و نمی آد، از زیادی حرفهاست... به قول نیم وجبی اعظم: " گاهی فکرهام توی کله م چرخ می خورن و چرخ می خورن، انگار که سوار چرخ و فلک شده باشن... بعد هیچی یادم نمیاد... اونوقت تموم اون فکرام که قبلا می خندیدن انگار دارن گریه می کنن..."
همه می گفتن طرح برگها مسن نشونش می ده... من می گفتم جوونترش هم می کنه!... باورم نمی شد اینهمه سکوت در برابر درد... چطور می تونه یه زن؟؟ ... فقط چند روز در چند سال و بعد دیگه هیچی نداریم که هدیه کنیم... اما به شمردن نمی رسه چیزهایی که از تو... همیشه معامله می کنیم... چیزی که می شه اسمشو دیوونگی گذاشت معامله ی از پیش باخته س... دیوونگی عارضه نیست، ذاتیه... متهم می شی و مبرا... ولی برنمی گردی به نقطه اول... نه، انسان کامپیوتر نیست... هیچوقت هیچ چیز پاک نشد... چقدر میشه بخشید؟ بخشش معامله از پیش باخته نیست... درختهای پرمیوه هم خشک می شن... دیگه هیچ کس از بخشش من قوانین جهان رو کشف نمی کنه و به هبوط کشیده نمی شه ... خشک می شیم... و برای گفتن شب بخیر هم حساب و کتاب، و بعد تردید می کنیم... سکوت مرداب ناگفته هاست... فرار می کنیم... و حتی توی آینه هم نمی بینیم خودمون رو... خشک می شیم و حتی از بارون هم خیس نمی شیم... توقع داریم چطور پوست بندازیم؟... لاف... عجز... خشک شدن شاید تقصیر هیچ کس نیست... اما خشک موندن حتما بی عرضگی خودمونه... همسایه مهربون بود... اما خوب نه... ما خوب بودیم... و سعی کردیم مهربون هم... همیشه یه رود بود توی تصوراتم که از پای درختم می گذشت... و درخت من تنها بود... درخت من هنوز تنهاست... اما دیگه رودی نمی گذره... التماس بارون رو باید کرد؟ یا ریشه دووند توی خاک؟؟؟... مثل عروس برگها رو روی تنش می چید... برگهای طلایی روی پوستش خواب می رفتند... بعد خوابید... خشک بود زمین... مرداب نخواهم ماند... گرداب کسی در من... دریا نگهی در چشم... نیلوفر مردابم ... همخون شکفتنهاست...

Sunday, July 9

feeling existence

In this unending fall that has begun long ago, with falling of every leaf, I find out the empty space of a previous existence.
Winter may put an end to this sense of losing

Thursday, July 6

Pain

زخم بی مرهم غرور هر روز چرکین تر می شه و دردآورتر... تقلای اندیشه هم برای خلق فریبهای التیام بخش، فقط نمکی بر زخم...
فروریختن غرور مثل پوکیدن ستونهای قوامه، مثل شکستن شیشه های مات فاصله، مثل چرخ شدن محتویات "دل"، مثل برداشتن سد هویت، مثل دریده شدن پیراهن زنی در برابر هرزگی مردهای مست یک میکده...
رخوت
آوار
گرسنگی ویرانگری
و درد
درد بی مرهم
درد بی تسکین
درد بی تخدیر

بیچاره ذهن با اینهمه تقلای عبث

Wednesday, July 5

suits last night

Tatu-30 minutes

Out of sight...Out of mind...Out of time...To decide
Do we run?...Should I hide?...For the rest...Of my life
Can we fly?...Do I stay?...We could lose...We could fail
In the moment...It takes...To make plans...Or mistakes

30 minutes, a blink of an eye
30 minutes,to alter our lives
30 minutes,to make up my mind
30 minutes,to finally decide

30 minutes,to whisper your name
30 minutes,to shoulder the blame
30 minutes,of bliss, thirty lies
30 minutes,to finally decide

Carousels...In the sky...That we shape...With our eyes
Under shade...Silhouettes...Casting shade...Crying rain
Can we fly?...Do I stay?...We could lose...We could fail
Either way...Options change...Chances fail...Trains derail

30 minutes, a blink of an eye
30 minutes,to alter our lives
30 minutes,to make up my mind
30 minutes,to finally decide

30 minutes,to whisper your name
30 minutes,to shoulder the blame
30 minutes,of bliss, thirty lies
30 minutes,to finally decide

To decide
To decide, to decide, to decide

To decide
To decide, to decide, to decide

To decide

Tuesday, July 4

welcome

every one is welcome to heap insults on me...
I want to know who may be more familiar with real me!

Monday, July 3

آه

نَفَس در گلوم می پیچید و به انتظار واژه تاب می خورد و واژه که می نشست بار می گرفت و رها می شد و صدام به شعر می رقصید....
نَفَس گلوم را می خراشد و گلوم نَفَس را و شیار نازکی می ماند بر صدام که توده شده در دهان تا واژه نازل شود که نمی شود و اندیشه لال برمی گردد و نَفَس لـَخت می خزد و بر سکوت کش دار رد می اندازد: آه......آه......
انگار دیگر شعری نخواهم داشت برای تمام هزاره هام جز همین آهنگ خراش آه بر سکوت های ممتد...

شیشه از دل ِ سنگ ِ زمین بود اما دل ِ شیشه سنگ شد در من
**************************************
پ.ن: سرود شب
شب است: اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلندآواتر سخن می گویند. روان من نیز چشمه ساری ست جوشان.

'Tis night: now do all gushing fountains speak louder. And my soul also is a gushing fountain

شب است: اکنون است که نغمه های عاشقان همه سر از خواب بر می کُنند. روان من نیز نغمه ی عاشقی ست.

'Tis night: now only do all songs of the loving ones awake. And my soul also is the song of a loving one.

چیزی بی آرام و آرام ناپذیر در من است که می خواهد به سخن درآید. شور عشقی در من است که با زبان عشق سخن می گوید.

Something unappeased, unappeasable, is within me; it longeth to find expression. A craving for love is within me, which speaketh itself the language of love.

همه نورام من؛ آه، ای کاش شب می بودم! اما این تنهایی من است که مرا در نور فروگرفته است.

Light am I: ah, that I were night! But it is my lonesomeness to be begirt with light!

آه، ای کاش تیره و شبگون می بودم! آن گاه چه فراوان پستان نور را می مکیدم!

Ah, that I were dark and nightly! How would I suck at the breasts of light!

اما من در نور خود می زیم. من آن شراره ها را باز می نوشم که از من زبانه می کشند.

But I live in mine own light, I drink again into myself the flames that break forth from me.

با شادکامی ستانندگان بیگانه ام و بسا در خیالم گذشته است که دزدیدن باید خجسته تر از ستاندن باشد.

I know not the happiness of the receiver; and oft have I dreamt that stealing must be more blessed than receiving.
تهیدستی ام از این است که دستان ام هرگز از بخشیدن بازنمی ایستند. رشک ام این است که دیدگان منتظر را می بینم و شب های روشن خواهش را.

It is my poverty that my hand never ceaseth bestowing; it is mine envy that I see waiting eyes and the brightened nights of longing.
آه از نگون بختی بخشندگان! آه از گرفتگی خورشدم! آه از شوق به اشتیاق! آه از گرسنگی سخت در سیری!

Oh, the misery of all bestowers! Oh, the darkening of my sun! Oh, the craving to crave! Oh, the violent hunger in satiety!

آنان از من می ستانند؛ اما دست ام هرگز به روان هاشان دست می یابد؟ میان دادن و ستاندن ورطه ای است؛ و سرانجام بر کوچک ترین ورطه پلی باید زد.

They take from me: but do I yet touch their soul? There is a gap 'twixt giving and receiving; and the smallest gap hath finally to be bridged over.

شادکامی ام از ایثار در ایثار مرد. فضیلت ام از سرشاری خود به ستوه آمد!

My happiness in bestowing died in bestowing; my virtue became weary of itself by its abundance!

آن که همیشه ایثار می کند در خطر از کف دادن آزرم است. آن که همیشه قسمت می کند، دست و دل اش از قسمتگری مدام پینه می بندد.

He who ever bestoweth is in danger of losing his shame; to him who ever dispenseth, the hand and heart become callous by very dispensing.

دیدگان ام دیگر در برابر شرم خواهندگان پراشک نمی شود. دست ام زبرتر از آن شده است که لرزش دستان پر شده را حس کند.

Mine eye no longer overfloweth for the shame of suppliants; my hand hath become too hard for the trembling of filled hands.

کجا رفته است اشک دیدگان ام و نرمی دل ام؟ این تنهایی بخشندگان همه! ای خموشی بخشندگان همه!

Whence have gone the tears of mine eye, and the down of my heart? Oh, the lonesomeness of all bestowers! Oh, the silence of all shining ones!

بسا خورشیدها در فضای تهی گردان اند. با تاریکان با نور خود سخن می گویند؛ با من اما خاموش اند.

Many suns circle in desert space: to all that is dark do they speak with their light--but to me they are silent.
آه، این است دشمنی نور با نورانی! او بی رحمانه در مدار خویش گردان است.

Oh, this is the hostility of light to the shining one: unpityingly doth it pursue its course.

بیدادگر در ته دل با آنچه نورانی ست؛ سرد در برابر خورشیدها: هر خورشد چنیین می گردد.

Unfair to the shining one in its innermost heart, cold to the suns:--thus travelleth every sun.

خورشیدها طوفان وار در مدار خویش پران اند. این است گردش شان. پیرو اراده ی بی امان خویش اندک این است سردی شان.

Like a storm do the suns pursue their courses: that is their travelling. Their inexorable will do they follow: that is their coldness.

آه، این شمایید، شما تاریکان، شما شبگونان، که از نورانیان گرما می ستانید! آه، این شمایید که از پستان نور شیر می نوشید و مایه ی جان فزا!

Oh, ye only is it, ye dark, nightly ones, that extract warmth from the shining ones! Oh, ye only drink milk and refreshment from the light's udders!

آوخ، پیرامون ام یخ است و یخزار دست ام رامی سوزاند! آوخ، در من تشنگی ست تشنه ی تشنگی تان!

Ah, there is ice around me; my hand burneth with the iciness! Ah, there is thirst in me; it panteth after your thirst!

شب است: دردا که نورمی بایدم بود و تشنه ی شبگونان و تنهایی!

'Tis night: alas, that I have to be light! And thirst for the nightly! And lonesomeness!

شب است: اکنون شوق ام چون چشمه ای از من برون می تراود. شوق سخن گفتن م است.

'Tis night: now doth my longing break forth in me as a fountain,--for speech do I long.

شب است: اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلندآواتر سخن می گویند. روان من نیز چشمه ساری ست جوشان.

'Tis night: now do all gushing fountains speak louder. And my soul also is a gushing fountain.

شب است: اکنون نغمه ی عاشقان همه سر از خواب بر می کنند. روان من نیز نغمه ی عاشقی ست.

'Tis night: now do all songs of loving ones awake. And my soul also is the song of a loving one.

چنین سرود زرتشت.

Thus sang Zarathustra.

Sunday, July 2

سر زلف او

گر نه تهی باشدی بیشتر این جویها
خواجه چرامی دود تشنه در این کویها

خُم که در او باده نیست هست خم از باد پُر
خمّ پر از باد کِی سرخ کند رویها

هست تهی خارها، نیست در او بوی گل
کور بجوید ز خار، لطف گل و بویها

با طلب آتشین، روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو، زود درین سویها

بر رخ او پرده نیست، جز که سر زلف او
گاه چو چوگان شود، گاه شود گویها

آهوی آن نرگسش، صید کند چونکه شیر
راست شود روح چون، کژ کند ابرویها

مفخر تبریزیان، شمس حق بی زبان
توی بتو عشق توست، باز کن این تویها