Sunday, October 29

به نیمه شب

تولد شاید فاجعه نباشه، اما هر فاجعه تولدی دوباره ست... تولد یعنی شدن، بی تملک...
گاهی متولد میشی و همه منتظرت هستن تا هرچی دارند به پات بریزند... گاهی متولد میشی و هیچ کس هنوز نفهمیده که جایی کسی غریبانه به درک خلأهای خودش می رسه
شب، خالی آفتاب
تعجب نداره اگه سر از بالشم برنمیدارم و از آسمون ناامید نمیشم و دوباره شاعری نمیکنم... خورشید که غایب شب بلندت باشه، دیگه خاموشی گاه و بیگاه ستاره های آسمون چه تفاوت داره... تفاوتی هست اگه، در بودن و نبودن آفتابه...
بیتفاوت شده م ...با وجود همه بغضها و دردها...

Friday, October 27

اسرار حروف؟

I M P R E S S E D
by the
Bee Season

Sunday, October 22

افطار

جویدن آدامس سخته؟ زندگی هم به همون اندازه آسونه
و به همون اندازه آرواره ها رو خسته می کنه

گاهی اصرار دارم که عمل خاصی رو انجام ندم... اولین بار که لحظه عمل می رسه خیلی راحت جلوی خودم رو می گیرم... بعد وقتی وقت عمل گذشت، وقتی وسوسه ای در بین نیست، وقتی اصلا انگیزه ای هم در بین نیست، نمیدونم و نمیفهمم و یادم نمیاد با چه توجیهی خودم تصمیم میگیرم دست به عمل بزنم! شاید از سر غرور و اطمینان به اراده! شاید هم جمله دستوری که توی ذهنم تولید شده به هرحال باید عملی بشه... هر دو دستور "نکن" و "بکن" اجرا میشن! یکی بموقع، یکی دیرتر!... مثل مشتی که توی صورت کسی نزنی و بکوبی به دیوار پشت سرش... یا مثل سکوت وسط دعوا، و داد و بیداد موقع آشتی! ... یا مثل روزه خوری دم افطار... به هرحال گاهی حین اجرای دستور "عمل"، ضمیر ناخودآگاهی که رودست خورده، تند تند حس پشیمونی میریزه توی ذهن... اما کسی که در حال عمله، تردید حالیش نیست... یه راه بیشتر نداره!... بعد خوشم میاد که گاهی اون راه همچین قشنگ کج میشه که به بن بست میرسه... خوشحال میشم... حسی شبیه شاکر بودن دارم من که جز ناشکری مرامی ندارم، که بیشتر یکجور احترام به قوانین برتر زندگیه... خوشحالم که هیچ چیز به خواستهای بوالهوسانه من پیش نمیره...

احساس یک زن به زیورآلات و آرایشش رو نسبت به استخوون گرسنه ماه رمضون و نور صورتش دارم... که نمیخوام گمشون کنم... که حسرت میخورم کاش بیشتر می بود... گاهی آخر ماه احساس میکنم کـَمَم بود... گاهی هم فکر میکنم بـَسَمـِه...گاهی غرّه میشم... گاهی دلم بی افطار می مونه... بی عید

Thursday, October 19

سرنوشت

روزها و شبهايي که به نامي خوانده مي شوند، حقيقت يک مفهوم را در ذهن به اندازه فشردگي يک روز در برابر زندگي، فشرده مي کنند: شب قدر... رقم خوردن سرنوشت... آرزو...خواست... دعا
سرنوشت رقم خوردني نيست، هميشه رقم زدني است... گاهي به غفلت حال و با اعمال گذشته... گاهي آگاهانه در هر گامي که برمي داريم رقمش مي زنيم... و
من مدتهاست که دعاهايم اسکناس متاع زميني نشده اند... نه از سر زهد ديني... شايد از سر پوچي فلسفي يا تهي احساسي... نمي دانم چه چيز ميخواهم... اصلا مي خواهم؟... گاهي تفاوت ميان خواستن و نخواستن مثل تفاوت ميان ماندن و رفتن است... يا بايد بماني... يا بروي... و چون رفتن هميشه آخرين انتخاب بايد باشد، مي ماني، مي خواهي، به ناچار... و ناگهان خود را ميان تقاطع همه راههاي زندگيت ايستاده مي يابي... ناگهان همه دوباره ظاهر مي شوند در برابر گام برنداشته آن روزها که امروز مي خواهي برداري... انتخاب... عمل... زندگي... رقم زدن... همه در قدرت خودت... که بداني سرگرداني تقديرت از سرگرداني خودت در انتخاب زندگيت است... در فاصله دو روز شيطان پر از وسوسه مي شود، فرشته ها از هرچه عشق دارند مي بارند، صخره هاي زندگي شسته مي شوند، غارهاي گريز و تنهايي نزديک مي شوند... و من تماشا مي کنم... و در اين تماشا "چه بر سر جان مي آيد" و "جان چگونه به پايان مي رسد" و "جان چگونه خالص مي ماند" گفتني نيست...
تو اگر من باشي، شايد هنوز به خواستن نرسيده باشي، اما خوب دانسته اي چه چيزها را نمي خواهي... عريان شده اي پس پرده تا ديبايي


Tuesday, October 17

فرسودگی-2

بر یک کفه ترازو تنها یک بوسه کم است. بر کفه دیگر شبهایی است که با سیاهی مرکب به سپیده دم رسیده اند، تمامی نوشته های عالم... ادبیات بیخواب هرگز از فقدان عشقی که به چهره ما آرامش می بخشد، تسلی نخواهد یافت.

همواره نسبت به صداهایی که باد با خود می آورد حساس بوده ام، صداهایی که خطاب به شما نیستند و در یک لحظه، چند سخن پیش پاافتاده را برایتان به ارمغان می آورند، سخنان جاودانه هر روز.

برای من داشتن شغل در حکم به اداره رفتن در دیرترین زمان ممکن بود. نقطه مقابل آن عشق بود. بر سرار قرار عاشقانه پیش از زمان مقرر می رسیم...

کتابهایی که دوستشان می دارم آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله می نمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هربار گونه تازه ای از خواننده را از نو ابداع می کنند.برای سخن گفتن از آنها تنها نیاز به یک کلمه است: تمامی ریلکه، تمامی پاسکال، تمامی داستایفسکی... بدون گذر از حماقت خویش نمی توانیم به نور این ژرفا برسیم...کوشش برای آنکه همواره هوشمند بنماییم کوششی است عقیم و در اینجا مظهر حماقت.

نوشتن یعنی خویشتن را مبتلا به هموفیلی یافتن، جاری شدن مرکب از تن به محض نخستین خراشیدگی... می نویسیم از آن روی که دچار نوعی بیماری پوستی هستیم، چون درمی یابیم که بدون پوست به دنیا آمده ایم و کوچکترین تماس، سبب طنینهای رویا می شود و عصبی ناشناخته را می سوزاند.

زندگی هیچگاه بقدر زمانی قدرتمند نمی شود که یکی از راههای آن به رویش بسته می شود... نویسندگی را آنگاه دوست می دارم که به خدمت زندگی درآید...آنچه مزاحم زندگی ماست درنهایت کاری جز قدرت بخشیدن به آن نمی کند.

آن کس که خنده سردادن کودکی خردسال را به چشم دیده باشد، همه چیز این زندگی و آن زندگی دیگر را دیده است.

بی درنگ عاشق قدرت پر کشیدن و گشودگی زیاد بالهایش شدم. وارد مغازه قابساز شدم و تابلو را خریدم...آنگاه که شکسپیر میخوانیم یا هنگامی که رنگی را در آسمان تماشا می کنیم همواره امید آن را در دل داریم که چهره راستین خویش را در آنها بیابیم. آنگا ه که عاشق می شویم نیز چنین است...در روح گونه ای حضور مادی هست که کلام، آنگاه که راست است، آن را پدید می آورد.

هر زندگی که زندگی آن را زیر و رو نکرده باشد... مرده است

..امری مطلق است، زخمی ابدی در کالبد زمینی زمان است، کاری است که بشر با کل بشریت کرد، کاری است که بشر با خویشتن کرد. شرارتی که تنها یک انسان مرتکب آن می شود تمامی انسانهای دیگر را می آلاید، همان سان که اشکهایی که از دیدگان تنها یک انسان روان می شود تمامی انسانهای دیگر را می شوید.

آنان را بیمار می خوانیم، تنها از آن روی که عشق فاسدی را که از آنها می خواهیم طعمش را بچشند پس می زنند. نوشتن یعنی بی اشتها شدن...جستن خوراک راستین در لاغراندامی وحشت آور یک جمله ...

راست است که بخش دیگر تابلو از لحاظ زیبایی شناختی صحیح تر است... اما پرنده دارای حقیقتی والاتر از حقیقت ناچیز زیبایی شناختی است.

زیبایی بزرگ این کتاب از تنهایی هول انگیز آن سرچشمه می گیرد... گمان می کنم که مصائبی فراموش ناشدنی وجود دارند... حتی گمان می کنم که بیش از دوتا نیستند: مصیبت نخست، خواری انسان به دست انسان است...که اگر هم از آن جان به در بریم، ناگزیر به همه چیز با تردیدی ژرف و مهارنشدنی می نگریم... مصیبت دوم... مصیبت اضطراب بی پایان و مرگبار از مرگ.....

این کتاب به سان کشف برادری است که در حال خفقان است و لخته های واژه های تیره را تف می کند...

خوردن وسپس رفتن، قانون ضروری بالیدن است. حرکت مشروع هرگونه رشد است. سوگی است که نمیتوان از بیم مرگ از آن گریخت

زندگی مرا منقلب می کند، به سان کاغذ ابریشمی چندان لطیفی که یک نگاه زیاده سنگین برای دریدن آن کفایت می کند. زندگی به همان اندازه مرا از احساس تهدید نیز سرشار می کند...

از کودک دوساله نمی پرسند که به خدا ایمان دارد یا نه. او ناگزیر نیست به خدا ایمان داشته باشد: او خود، تجسم خداست، او بر روح زندگی عریان مأوا دارد...

برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هردو مورد باید تنها و بی اندرز رفت..

نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می کند و بی خبر می رود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل بیاورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است برآیند

این کتاب را به ناتالی پاپن می دهم،
ترا می بوسم ناتالی،
پایان فرسودگی.






Tuesday, October 10

فرسودگی-1


این شیوه من است برای آنکه عشق را بدون خطا بازشناسم: عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه بازمیآورد، آنگاه که روح به تن بازمی آید، در حالیکه از فزط سالها غیبت فرسوده شده است.

سخن از فرسودگی است و بنابراین ظهور یک حضور: هر حضور حقیقی فرساینده است... هیچ برخورد حقیقی نمیتواند صورت پذیرد بی آنکه بی درنگ ما را از پای نیفکند. هیچ برخوردی خارج از عشق حقیقی نیست، هیچ عشقی نیست که آغاز به میراندن ما نکند.

تنهایی بیماریی است که تنها در صورتی از آن شفا می یابیم که بگذاریم هر آنچه می خواهد بکند و بخصوص در پی علاج آن برنیاییم، در هیچ کجا.

جمله احساسهای ما خیالی اند و هر اندازه هم که ژرف باشند در آنها جز به خویشتن برنمی خوریم، یعنی به هیچ کس. عشق دارای هیچ جنبه احساساتی نیست. عشق گوهر پالوده واقعیت است و سخت ترین اتم آن. عشق واقعیت رهیده از قید و بند عشقهای خیالی ماست.

آنگاه که گرترود را می بینم، نخست نه او را که تنهاییش را می بینم، به سان لکه ای که بر چهره خویش داشته باشد، لکه ای که او را زیبایی می بخشد

دیگر هیچ چیز جز واقعیت ناب رویا نمی انگیزد.

هرگز به آنچه بعدها روی خواهد داد نمی اندیشم. این سخن زنی است که زندگی از دست رفته و تابنده ای را می زید. این قداست زیستن در غبار چند واژه است.

امشب از شعر تصویری بهتر از این ساک خالی نخواهم یافت که نشانه حضوری بی پیرایه در زندگی آشفته من است. شعر اساساً و حتی بدواً به زبان تعلق ندارد. تیری است که نشانه پذیرای آن می شود. اینکه این تیر بر چله یک آوا نشسته یا از درون خاموش اشیا پرتاب شده باشد اهمیت ندارد. نشانه همواره یکی است و آن حضور ناگهانی و بی چون و چرای یک زندگی دیگر در زندگی ما است، حضوری چندان آشکار که شادی خفته در ما را دگرباره زنده می سازد.

هرگز تعریفی ظریف تر از این ازحضور و عشق و زیبایی نیافته ام. آوای روشن بی هیچ ملال. شعر، از پی دل خویش به بازار مکاره رفتن است.
"کریستین بوبن"


Monday, October 9

خوبم امروز

میخوام ساده بنویسم این روزهارو، اما سادگی جوابگوی قالبهای خالی یا آشفته و سفید تصویر و تصور من نیست... میخوام توجیه کنم خود این روزهام رو، اما جز گاهی خشم، هیچ چیز نمیتونه وادارم کنه به توجیه... خستگی در من یکجا بروز قاطع داره: کلام... از منطق و واژه هاش گرفته تا صوت اداش... این روزها دوست ندارم صدای خودم رو بشنوم، و وقتی لازمه که شنیده بشم دوست دارم زودتر خفه شم!...
این مهم نیست: گفته شدن یا نشدن... نگرانم برای چیزهایی که میتونم توی آشفتگی ها گم کنم... که همیشه گم کرده م... اونقدر که دیگه مدتهاست علاج خودبخود آشفتگیهام شده گم و گور کردن بعضی چیزها، بعضی فکرها، بعضی...
حتماً اینها همه پیآمد هستی خودم هستند... منطق صفر و یکی که ارقامش توی ریزترین واحدهای حافظه و شعورم پخش و پلاهستند... اما کی ازهستی خودش راه گریزی داره؟ ... من هم تغییر میکنم... قابل تغییرم! امابقدر جابجایی این دو رقم توی آرایه های بیشمار ذهنم... "یک" های من به ارقام دیگه تبدیل نمی شن... "صفر" های من زیادتر نمی شن!... به خودم و هیچ کس وعده تغییری بیشتر از جابجایی ارقام رو نمیتونم بدم... و لازم نیست که خودم و هیچ کس بترسیم از اینکه "صفر و یک" های من تغییرکنن... به همین سادگی... من ساده ام، و صریح... به صراحت و سادگی دو رقم که مرزهای بودنم هستن... و بیخطرم... قوانینی هست برای چینش ارقام که تا تخطی نکنم نمیتونم خطری باشم برای هیچ هستی...
نه، حتی اینها هم مهم نیست... همه چیز ساده تر از این حرفها رخ می ده... گاهی همه چیزی که لازمه تا یک روز شیرین بشه، متوقف شدن زیر سایه یک درخت خیس، پا گذاشتن روی خاک نمدارش، و تن دادن به نسیم مرطوبیه که تب وجودت رو با خودش ببره... اما... کسی روی نیمکتی ننشسته منتظرم... و من عجله دارم... به همین سادگی... فرصت شیرین شدن یک روز هدر می ره... و ساده تر ازاین... خیلی ساده تر از این تلخ می شه... تنها، تلخ، ملتهب... و "صفر" هجوم میاره که: چادر هر لحظه از این لحظات رو که از سرش بکشی، همینه... بعد فرار می کنیم از این لحظه ها: بی نگاه، بی لمس، بی عطش آروم گرفتن میونشون... و فقط می پریم از سر لحظه ها... و اگه کسی بپرسه "چند لحظه پیش چی شد؟ چی بود؟ کی بود؟"، یادمون نمیاد... ساده میشه خندید وقتی حتی یادت نیاد که "چند لحظه پیش چی شد؟ چی بود؟ کی بود؟"... اتفاقاً میخندیم... بعد میشنوی: "امروز خوبی ها!"