Saturday, November 25

اگر کاشف معدن صبح آمد
صدا کن مرا
...

Wednesday, November 22

"من يار مهربانم"


چشمها مهم نيستند... حتي رنگشون... مي شه توي آينه نگاه نکرد... حرفها رو مي شه نشنيده گرفت... از آشناها مي شه دوري کرد... اما نمي شه ننوشت... نمي شه دستخط رو عوض کرد

اتفاق شاعرانه ايه...همين...
روزي دو ساعت لابلاي کتابي، توي دستخطهاي حاشيه اش، بجاي مرور مطلب، حموم خاطره کني... و بعد دستخطت رو بگذارن لاي صفحه هاش... که نشونه باشه... که صفحه ش گم نشه...

اين فقط تن نيست که از لمس کردن لذت مي بره... انگار تقدير هم از ساييده شدن به تقدير ديگري


Monday, November 20

سرما

هوا سرد شده
مغازه ها پره از مامانهایی که بره بچه هاشون کلاه و شال گردن و دستکش می خرن
خیابونا از آدمهایی که سر توی یقه و دست توی جیب کردن
پارکها از دو قلوهای به هم چسبیده

شال گردن نمیخوام...همین بهتر
که بوسه یخ بزنه و پشت لبهام بمونه ، و بغض توی گلوم
پ.ن: چند نفر توی این سرما برای اولین بار همدیگرو بوسیدن؟

Saturday, November 18

عادت دادن

عادت نکرده ام به جنگلهای بزرگ تُنُک
به آسمانهای ابری بارانهای گاه و بیگاه
به خورشیدهای کوتاه و سرد زمستانی

به دریغهای مصلحتی
به تنهایی های بی انتظار
...
عادت دادنم ممکن نبود

Thursday, November 16

درد ذهنی



:درد ذهنی" به دو راه تسکین پیدا میکنه"
(الف- "انتقال درد ذهنی" به "فضای مادی" (درمان ریاضی
(ب- "انتقال تمرکز حسی" بر روی "درد مادی" (درمان فیزیکی
:الف
اگر ذهن و ماده را به منزله توابع معکوس هم که حاصلضرب اونها عدد یک میشه، در نظر بگیریم، می تونیم با الهام از کمیتهای معکوس زمان و فرکانس، و شبیه سازی تابع تبدیل فوریه، عبارت "انتقال درد ذهنی" به "فضای مادی" رو تعریف کنیم. تبدیل فوریه عبارته از: انتقال یک عبارت از فضای زمانی به فضای فرکانسی یا بالعکس، جهت ساده سازی توصیف و تحلیل.
انتقال تابع "درد" از فضای ذهن به فضای جسم(مادی)، به طریقی تعریف میشه که میشه با عبارت "مادی سازی"، خلاصه ش کرد.
"مادی سازی درد ذهنی"، یعنی انتقال حس درد از ذهن، به بعضی اندام جسمانی مثل قلب، عروق، مفاصل، و گره های عصبی مختلف. به این ترتیب درد در جای دیگه ای بروز کرده که توصیف و شناخت اون ساده تر و رایج تره و درمانش هم شناخته شده تر. یعنی بین خودآگاه فرد و عامل درد یک واسطه قرار داده شده. خودآگاه وقتی با درد روبرو می شه که در یک اندام مادی بروز پیدا کرده، بدون اینکه به منشأ اصلی اون تمرکز کنه، به دنبال راه تسکین اون برمیاد. فقط با گوشه نظری به اینکه منشأ این درد، مادی نیست، نوع درمان (که البته کاملاً مادی خواهد بود) متفاوت از درمانهای رایج برای دردهای جسمانی با منشأ جسمانی خواهد بود. درمان در فضای مادی انجام میشه و بعد از بهبود نسبی، این بهبود به فضای اولیه "ذهن" انتقال پیدا می کنه و باز خودآگاه می تونه بدون واسطه با ذهن روبرو بشه و مسئله رو حل کنه.

اگر معضل ذهنی، مثل یک لامپ، در مداری بر سر راه جریان ِ "احساس" قرار داشته باشه، راه کاهش احساس درد(روشنی لامپ)، اینه که به موازات این لامپ، مقاومت ثانویه بزرگی، که میتونه یک مشکل جسمانی باشه، به صورت موازی قرار بگیره. قطعاً جریان احساس بجای عبور از مقاومت ذهنی از مقاومت جسمی ثانویه عبور میکنه(بدلیل اولویت ماده بر ذهن). درنتیجه احساس درد ذهنی، یعنی(روشنی لامپ، کاهش پیدا میکنه. و خب یعنی "انتقال احساس" درد به جای دیگه ای که "درد جسمی" قرار داره. برای همین هم "خودزنی" راه رایجیه برای تسکین "درد ذهنی" که از مزیت ذاتی تسکین عذاب وجدان هم برخورداره
البته مقاومت ثانویه میتونه حتی باز هم از نوع ذهنی باشه. در صورتیکه استفاده از چنین مقاومت ذهنی ثانویه برای "درمان" بکار گرفته بشه و نه برای "فراموشی"، لازمه که مقاومت دوم باوجود بزرگتر بودن، مقاومت مفیدی باشه. به عبارتی، معضل قابل حلی که ذهن بتونه ازش برای رشد خودش بهره ببره، مثل درس خوندن، یا هر مشغله فکری مفیدی ایجاد کردن


انتخاب یکی از روشهای بالا، بسته به "نوع"، "دوره زمانی"، و "هدف مقابله" معضل ذهنی داره. برای معضلاتی که سخت، اما قابل حل هستند، روش اول، و برای مشکلاتی که اساساً امیدی به حلشون نیست، روش دوم مناسبه. مشکلات ریشه دار قدیمی از روش اول، و مشکلات شدید مقطعی از روش دوم معمولا بهتر درمان می شن. و درصورتیکه حل مشکل مورد نظر باشه، روش اول، و درصورت حذف مشکل، روش دوم مناسبتر به نظر میان.

و من الله التوفیق

Wednesday, November 15

پیله

:این به اون در

پیرمرد وقار خاصی داشت اگرچه لاغر بود... دشداشه ای به سرش و تسبیحی به دستش، نشسته بود روی صندلی انتظار و تسبیح می گفت... می دیدم که انگار تا فاصله یک متریش سکوت و سکونی حاکمه... محو تماشاش شده بودم... اگرچه بدون عینک صورتش رو درست نمی دیدم... فقط پوست سوخته ش و خیرگی نگاهش رو می شد تشخیص داد... دزدیده نگاهش می کردم و دزدیده عکسی ازش گرفته بودم، و احساس بدی داشتم که از دور به سکوتش تجاوز کرده بودم

امروز خسته که شدم از نشستن، و از اتاق بیرون که رفتم که بدنم رو کش بدم، و سوال مردی رو که جواب دادم، سوسکی رو دیدم که پای پله، جلوی پای مرد راه می رفت... مرد که به خیر از کنارش رد شد، نزدیک شدم و پام رو بالا آوردم که لهش کنم، و انقدر سست پایین آوردم که فقط به شاخک سوسک بیچاره گیر کرد، اما گویا توازنش به هم خورده باشه، به پشت برگشت... رقـّت تمام صورتمو گرفته بود... نگاه نمی کردم که تقلاشو نبینم... و پامو آروم روش گذاشتم و امیدوار بودم که احساس نکنم له شدنشو... ولی حس کردم... و "اَه" غلیظی با چندش ادا کردم
سنگینی نگاهی روم بود... پیرمرد خیره خیره نگاهم میکرد

پروانه نشده ام
پروانه نشده ام باز
هر چه بافته بودم از ابریشم و تنهایی
...بر زمین و زمانم می لولد

دوباره گمشدنم را نگران نباش
دوباره پیله می بندم



...!بی همگان به سر شود، بقیه ندارد

Sunday, November 12

خاکستر

ترس از کلمه، جمله، مفهوم... ترس... ترس از تقلای ذهن... یورش فکرها... ترس از آدمها... شکستنها... ترس از بودنها... نابودها
حالا وقتی حرف می زنم انقدر کلمه ها رو پس و پیش می کنم که جمله بی معنی می شه و دوباره باید بسازمش... تازه هنوز چیزی که هجوم آورده برای گفتن، پشت خاکریز کلمه های پودر شده و مفهومهای به هم ریخته، وامونده... وقتی می نویسم... نمی نویسم... فرار می کنم از نوشتن... از خالی شدن... از تولید شدن... از درد زاییدن

ترس از کلمات و جمله ها، انقدر که نیاز به نوشتن رو انقدر به تأخیر بندازی که از احساس جز خاکسترش چیزی نمونده باشه که به باد بدی
انقدر با اندام ذهنت وَر بـِری و مچاله ش کنی و بـِبُری تیکه هاشو، که برای یه تکونش، مجبور باشی بگردی و هزار تیکه گمشده رو بگذاری سرجاش تا چیز پیوسته ای ازش صادر بشه
انقدر سد کشیده باشی جابجای جریان فکرت، از ترس سیلاب، که برای یه نمه خیس شدن خیالت، باید دریا رو خالی کنی سر سدها

ترس از مفاهیم، انقدر که حرف زدن با غریبه ها برات کابوس باشه و حرف زدن با آشناها، عذاب... بترسی که غریبه ها گیج بشن و به سلامتت شک کنن، و آشناها چیزی برای نگرانی بیشتر پیدا کنن تا ترحم یا تقلا یا ترسشون بیشتر بشه
انقدر که تمام انرژیتو صرف هَرَس کردن شاخه های ذهنت کنی، و مدام خودتو مسموم کنی که آفت نخوری... و مدام مثل اجل معلق نشسته باشی پای هر شکفتنی، که هرزگیشو تخمین بزنی

ترس برای زندگی ای که پروازش چسبیده به تار عنکبوت کلمه ها، حرفها، حرفها، حرفها

Saturday, November 11

ماهی

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلب من
این‌گونه
:گرم و سرخ


احساس می‌کنم
در بدترین دقایق ِ این شام ِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی ِ خورشید
در دل‌ام
می‌جوشد از یقین؛


احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار ِ یأس
چندین هزار جنگل ِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین



آه ای یقین ِ گم‌شده، ای ماهی ِ گریز
!در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آب‌گیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحر ِ عشق
!از برکه‌های آینه راهی به من بـِجو



من فکر می‌کنم
هرگز نبوده دست ِ من
این‌سان
بزرگ وشاد

احساس می‌کنم
در چشم من
به آبشُرِ اشک ِ سرخ‌گون
خورشید ِ بی‌غروب ِ سرودی کِشـَد نفس

احساس می‌کنم
در هر رگ‌ام
به هر تپش ِ قلبِ من
کنون
.بیدارباش قافله‌یی می‌زند جَرَس


آمد شبی برهنه ام از در چو روح ِ آب
در سینه اش دو ماهی و دردستش آینه
.گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم

:من بانگ برکشیدم از آستان یأس
آه ای یقین ِ یافته، بازت نمی نهم -


Thursday, November 9

or

you can be, without everyone
why should you be, with anyone?

to be or to be?

Monday, November 6

مکان


برای هر آدمی، مکان یا مکانهایی هست
که بارها روحش اونجا در هم شکسته... و هر بار با هر شکست، استحاله ای توی وجودش رخ داده... هر بار با هر شکست، تکه هایی، ذراتی از وجودش مثل تراشه های چوبی یا غبار سنگی که تراش می دن، اونجا توی فضا معلق شده... اثری قویتر از بقای امواج مکانیکی صدا... خیلی ملموستر و مادیتر از تصور، تصویر، خاطره، خیال... تراشه هایی از روحش...
این مکانها، بسته به استحاله، یا مقدس می شن و یا منحوس... یا پناه می بریم به اونجا یا فرار می کنیم ازش...

نه، هیچ مسخره نیست که برای پدرم، یکی از این مکانها، توالت شد... جایی که هربار تن خسته فرسوده ش رو حایل یکی از بچه هاش کرد... تارهای غرورش با هر ارتعاش حنجره ش برای صدا زدنی، لرزید و خراشید... فروغ چشمهاش با شرم هر نگاه واجبی، تاریک شد و گمش کرد... گم... گیج... عرق کرده... آوار...
هنوز هم ذراتی از آوار روح پدرم اونجا، توی فضا معلقه... و می شینه روی شونه های روح... و سنگینی می کنه... غمش
همونطور که حوالی صندلی گوشه آشپزخونه، مادرم ...
شاید همونطور که روی این مستطیل رو به جنوب غربی، گوشه این اتاق... من


اینکه چرا امشب؟... نمیدونم من هم

*&**

These days,
All day long, "H"* & "W"** of the memoires.

*,**: USE YOUR CREATIVE POWER!

Wednesday, November 1

آدرس

تصمیم کبرای من همیشه گم کردن بعضی دفترهام بود
چند وقتیه دارم وسوسه می شم خودم رو گم کنم
فکر میکنی چند تا چیز هست که باهاشون میشه تو این دنیا یکی رو دنبال کرد؟
آدرس خونه، ایمیل، موبایل، کار؟
...