Sunday, September 30

پرپر


-
گل نخریده‌م تابحال جز برای پرپر کردن… هوس کرده بودم امروز هم اما دلم نیومد بی‌دلیل
پسر گل‌فروش نشسته بود و گلبرگهای پلاسیده رو جدا می‌کرد… پای پاهاش همونی بود که من هوس کرده بودم… یه کپه گلبرگ… دلم می خواست جمعشون کنم … چیزی اما نمی‌گذاشت… دل نداشتم

-
بی‌هوا گفت خبر نداری؟ …؟… رگش رو زده و فعلا نمیاد…
معذرت خواهی کرد که ناگهانی گفته

-
گفت اومده بود سراغت… دلم ریخت… ترسیدم… دل دیدنش رو نداشتم…
برگشت
اومده بود برای حساب و کتاب… دل تماشاش رو نداشتم… گفتم حتمأ، فلان روز وفلان ساعت… لابلای تشکرش شروع کرد به توضیح و یک‌دفعه مچش رو گرفت جلوی چشمم…
آشوب دلم بیرون نریخت… مچم سوخت

-
دل تماشا ندارم

Thursday, September 27

Some ONE

یک جفت چشم پراکنده شده اند در تمام شهر و تماشایم می کنند خیره خیره

یک طرح اندام نشسته بر تن نگاههای آشنا... یک روح... یک تمنا

دلتنگتم؟ یا دلتنگمی؟

Tuesday, September 25

بلع


نمی‌شود دراز کشید و خوابید کنارت
می‌شود به هق هق زنانه‌ای نگاه کرد و درد کشید و درد را خشم کرد و کوبید به صورت دل... می‌شود به مویه‌های مردانه‌ای بغض کرد و بغض خشک را مثل سفره رنگین شبانه بلعید... الله ِ دارچینی روی شله زرد را هم... می‌شود مدام بلعید، اما نمی‌شود دقیقه‌ای خوابید

می‌کاهم دقیقه به دقیقه تا همسایگی تن‌ات که دیگر آنقدر خسته‌ام که آغوش سنگی‌ات را بخواهم برای خواب...
کسی چه می‌داند خواب کدامست و بیداری کدام... درد کدام و آرامش کدام... زندگی کدام و مرگ کدام... ما مانده‌ایم و تو در گور، یا ما در گور و تو جان به در برده... فرقی که نمی‌کند... با تو نبودن کافیست... به تو که می‌رسیم بهانه‌های همه بغضها گره می‌خورند به هم و به اسم تو آب می‌شوند... من اما به این رسم‌های جمعی بغض و گریه عادت نمی‌کنم... خسته‌ام فقط و دلم همان خواب آرام و امن دختربچه شش ساله کابوس دیده‌ای را می‌خواهد که به بسترت پناه می‌آورد... کنارت به موازات برشهای سنگها و حاشیه گلهای سفید... می‌ایستم... می‌نشینم... زمین می‌خورم... می‌ایستم... نمی‌شود اما که دراز بکشم و بخوابم... اگر نمی‌دیدند این چشمهای خیس مضطرب کشف نشانه‌های درد در یکدیگر... اگر دست می‌کشیدیم از این عادت باهم بودنهای مشدد خستگی... اگر می‌شد چشمی نباشد... دراز می‌کشیدم و می‌خوابیدم و تن می‌سپردم به استحاله‌ای شبیه تو... خواب... خواب... آنقدر که بیداری را فراموش کنی... شبیه تو

Saturday, September 22

برگها


یادی از چیزی ندارد دیگر پاییز جز برگریزان تو
مثل همیشه آمد روزی، اما تو... برخاستی که برای همیشه بروی
دیگر تجزیه شده‌‌ای
شبیه رزها و مریم‌های هر هفته و ماه و سال... تجزیه... به برگ‌های پراکنده زیباییت... به خاطرات تکه‌پاره از پیراهنهات... به بریده‌های طلایی زمان، ثانیه‌های پلک زدنهات... به تمام پودهای ریخته از تارت
صدا زدن جمعت نمی‌کند... تجزیه شده‌ای
به شیوه راه رفتنت، نشستن، خندیدن، گرییدن، نوازشت... به تکه‌های زیباییت، گره‌های موهات، نازکای ابروهات، شکل لبخندت، خم پنجاه ساله پلکهات، طراوت پوست مهربانیهات، رد انگشتت بر غبارها... به هزاران طنین صدا، کلمه، قصه، ترانه، آه...... آه... دیگر تمام تجزیه شده‌ای... روی خاکها و ثانیه‌ها ریخته‌ای که نمی‌شود گذشت و حریص دیدن همه برگ‌ها نبود

تمام بادها وزیدند برای بردنت... آهها بازت نمی‌گردانند

Friday, September 21

تهدید


منشأ اضطراب، ترسه؟ احساس تهدید؟
چی تهدیدکننده ست؟ غم (دیدن شوخ و شنگ ترین رفیقت در قالب زنی مصطرب)؟ توهین (رسیدن ایمیلی فقط به آدرس شخیصت که، تو میک اِ مَن هپی : بی نِیکد)؟ عذاب وجدان (نبخشیدن آدمهای دور و برت)؟ آگاهی (از بازی تلافی زندگی باهات وقتی بازی می کنی باهاش)؟
Could be
and I've hurt myself
by hating you

Tuesday, September 18

یارالار


چیزی فرو ریخته
نه که امروز با گریه های پیرزن و ناله ش که " بالالار، قارنیمدا یارا وار..."، و نه حتی با موندن پای پیرمرد راننده لای دری که جوونک فحاش هل داد و روش بست... با اینا امروز فقط فهمیدم که... دلم میخواد بغل کنم آدما رو
و حسرت میخورم که چیزی ندارم جز همین بغل کوچیک

Sunday, September 16

خلوص

یادم نیست پریروز و کلمه هاش رو... وقتی باید فراموش کرد بهتره سکوت کرد و چیزی خوند که ارزش داشته باشه... خالص باشه

Franny and Zooey
..."I just quit, that's all," Franny said. "It started embarrassing me. I began to feel like such a nasty little egomaniac." She reflected. "I don't know. It seemed like such poor taste, sort of, to want to act in the first place. I mean all the ego. And I used to hate myself so, when I was in a play, to be backstage after the play was over. All those egos running around feeling terribly charitable and warm. Kissing everybody and wearing their makeup all over the place, and then trying to be horribly natural and friendly when your friends came backstage to see you. I just hated myself. . . . And the worst part was I was usually sort of ashamed to be in the plays I was in. Especially in summer stock." She looked at Lane. "And I had good parts, so don't look at me that way. It wasn't that. It was just that I would've been ashamed if, say, anybody I respected--my brothers, for example--came and heard me deliver some of the lines I had to say. I used to write certain people and tell them not to come." She reflected again. "Except Pegeen in 'Playboy,' last summer. I mean that could have been really nice, only the goon that played the Playboy spoiled any fun it might have been. He was so lyrical--God, was he lyrical!"...


Gerald Rosen, in his short 1977 book Zen in the Art of J. D. Salinger, observes that Franny and Zooey could be interpreted as a modern Zen tale, with the main character, Franny, progressing over the course of the novel from a state of ignorance to the deep wisdom of enlightenment.

You may also like to take a look at this link:
http://www.gradesaver.com/classicnotes/titles/franny/

Thursday, September 6

Socializing

وقتی خواستم روابط عمومیم رو تقویت کنم تا یه آدم محکم به نظر برسم، یاد گرفتم تمام انواع مختلف احساسات منفیم رو با ریختنشون توی یه پوزخند خالی کنم، و تمام شور و شوق و شادیم رو توی خونسردی و بی تفاوتی پنهان کنم

کی می‌فهمه این بشر صفر و یکش قاطی شده؟! اونایی هم که می‌فهمن، لااقل وقتی یک‌ها رو صفر می‌بینن، صفرها رو هم یک نمی‌بینن

حالا هر وقت مثل سنگ می‌شینم و تماشا هم نمی‌کنم می‌گن اَه اَه چه مغرور... هر وقت هم آروم می‌خندم می‌گن چرا پوزخند می‌زنی

همینه که عشق چال می‌شه وقت تلاش برای گسترش روابط عمومی

تا یه مدت هیچ ادب اجتماعی حالیم نیست که به کسی رحم کنم! حوصله هم ندارم
تمرین باید کنم... شاید باز هم خالص بشم