Monday, October 29

مُردم


!کار خوبی که آتنه فقیه‌نصیری در نقش "سعیده" کرد این بود که مرد
من اما خوشحالتر می‌شدم اگه زندگی و مرگ این "سعیده" رو هانیه توسلی بازی می‌کرد

Friday, October 26

گل سرخ

بچه دبیرستانی که بودم و شازده کوچولو رو تازه خونده بودم، قصه "گل سرخ" رو نوشتم... قصه کوتاهی بود برای دل خودم... بعدها کمی طول و تفصیلش دادم... این متن زیر یه بخش کوچیکشه:
توضیح اینکه: راوی اول، مسافریه که تازگی وارد ستاره شازده کوچولو شده و با گل سرخ صحبتی داشته... بعد این گل سرخه که رشته صحبت رو به دست گرفته و ماجرایی رو تعریف می کنه

گل‌سرخ با چشمهاي تازه گشوده‌اش مرا نگاه مي‌كرد كه آبپاش را روي ساقه‌اش خم كرده بودم و خيره به خراشهايش مانده بودم. گفت
.من گمان نمي‌كنم بتوانم بخاطر اين‌همه آب تشكر كنم-
من درحاليكه كمي شرمنده اين تشكر او شده بودم گفتم: - خواهش مي‌كنم، آب دادن كه هنري نيست
وگل‌سرخ با شيطنت بيحوصله‌اي گفت : - سيل راه‌انداختن چطور؟ احساس مي‌كنم ريشه‌هايم را هم آب مي‌برد
من كه تازه متوجه اشتباه خودم شده بودم با دستپاچگي آبپاش را عقب كشيدم و گفتم: - واي ... يعني زياد بود ؟
البته-
من فكر كردم كه شما خيلي تشنه‌ايد-
چرا بايد خيلي تشنه باشم؟-
خوب من فکر كردم مدتي است كسي در اين ستاره نبوده است-
نه ، آنقدر ها هم نمي‌گذرد... همين دو سه روز پيش ببري اينجا بود
-
از خونسرديش شگفت زده بودم: - هـِ ، شوخي مي‌كنيد
گل‌سرخ با نگاهي خالي مرا نگاه مي‌كرد. مثل مسخ‌شده‌ها گفتم : - مي‌دانستم، ولي چطور او شما را پاره پاره نكرد؟
و بلافاصله از جمله‌اي كه گفته بودم پشيمان شدم، تصور پاره شدن براي من زجرآور بود چه رسد به خود گل‌سرخ. اما گل‌سرخ با همان خونسردي قبل گفت: - اوه!... ببرها هميشه چيزي را مي‌درند كه از آنها بترسد، بخصوص در مورد دريدن يك گل‌سرخ مسئله اصلاً گرسنگي نيست. هيچ ببري گل‌سرخ نمي‌خورد
شما خيلي شجاعيد كه نترسيده‌ايد-
من ترسيده بودم. من از قطره‌قطره خشكيدنم ترسيده بودم-
منتظر، گل‌سرخ را نگاه مي‌كردم. مي‌ديدم كه هنوز هم مي‌ترسد اما آنقدر پنهان و آرام كه‌اصلاً‌ نمي‌شد گفت مي‌ترسد. او كه انگار در ميان خاطراتش ايستاده بود، بعد از كمي سكوت با هيجاني تلخ و تند ادامه داد:
با غرشي آمد و ناگهان بالاي سرم ايستاد، لبخند شرورانه‌اي زد و به دورم چرخيد. دوباره ايستاد و درحاليكه پنجه‌اش را بر ساقه‌ام مي‌كشيد گفت: - دل‌انگيز است، نه
بايد براي تو همينطور باشد، بخاطر پنجه ات. من هم خارهايي دارم شبيه پنجه‌هاي تو-
قهقه‌اي سرداد و گفت:
- خار فقط براي دفاعست ولي پنجه‌هاي من براي حمله‌اند. حمله‌كردن لذتبخش است ولي دفاع از روي ترس است، ترس. مگر نه ؟
و پنجه‌هايش را با آهنگ غرشهايش بر روي ساقه‌ام حركت داد. خطوطي كه مسير درد را روي ساقه‌ام مشخص مي‌كردند مدام همديگر را قطع مي‌كردند و من در فكر اين بودم كه كجاي ساقه‌ام زودتر مي‌شكند و حدسي مي‌زدم و بعد تصور مي‌كردم به كدام سمت مي‌افتم و نگاهم به كدام سمت خواهد ماند. آيا به سمتي كه دوست داشتم خيره مي‌ماندم ؟ گفتم
‎کم كم دارد براي من هم دل‌انگيز مي‌شود -
فرياد زد
دفاع؟ دفاع دل انگيزست ؟ ها ها ... چقدر تو ترسويي-
نه، من دفاع نمي‌كنم-
اين حمله تو، اين آهنگ غرش تو و اين رقص پنجه‌هاي تو بر روي ساقه‌ام، زيباست. سرخوشم مي‌كند. منتظر زيباترين لحظه‌اش هستم
و لبخندي رضايت آلود زدم. چشمهايم را بستم و با آهنگ او ساقه‌ام را به سمت پنجه‌اش لغزاندم. لحظه‌اي پنجه‌اش بي‌حركت ماند ، بعد ناگهان آنرا پس كشيد و گفت
تو چه رذيلانه مي‌جنگي، خارهايت به من هيچ آسيبي نمي‌زنند، چه خيالها-
دلم نمي‌خواست چيزي عوض شود. نبايد پشيمان مي‌شد. گفتم
باوركن من نمي‌جنگم … چرا ادامه نمي‌دهي ؟ به گمانم پرپر كردن گلبرگها بايد باشكوهتر باشد. اينطور نيست ؟ تو حتماً تجربه‌هاي زيادي داري و مي‌داني چطور بايد كارت را كامل كني
او با ناباوري و خشم و دلزدگي نگاهم مي‌كرد
تو نمي‌داني؟ نمي‌فهمي؟ يا اينقدر ديوانه‌اي ؟ از تو چندشم مي‌شود-
قدمي به عقب برداشت و خيره به من ايستاد. به همه چيز متهم شده بودم. معلوم بود كه ديگر هيچ ميل حمله ندارد. ديگر خطوط درد از حركت ايستاده بودند و رقص تمام شده بود. گفتم
اشتباه مي‌كني. من فقط پرپر شدن را به پژمردن ترجيح مي‌دهم-
پرخاش مي‌كرد. گفت:
- كدام پژمردن ؟
مگر خشكي ساقه‌ام را با پنجه‌هايت لمس نكردي ؟ نفهميدي ؟-
كمي آرامتر شد و گفت :
- فهميدم اما فكر كردم هر گل‌سرخي يكجور است. يعني تو واقعاً داري خشك مي‌شوي ؟ ولي اين ستاره كه آب دارد...
زماني مغرور بودم، آنقدر كه همة ناتواني هايم را به ديگران نسبت بدهم. ولي با وجود اينكه ببر هيچ ارزشي برايم نداشت، غروري هم در برابرش نداشتم. ساده گفتم
ريشه‌هاي من هنوز جوان و كوچكند. نمي‌توانند به عمق اين خاك برسند-
ببر درحاليكه سعي مي‌كرد چهرة مهاجم خودش را حفظ كند با لحن جدي اش گفت
نمي‌شود گفت حالا كه ريشه‌هايت به آب نمي‌رسند ، خشك مي‌شوي-
با بغض ناليدم:
- معلومست كه خشك مي‌شوم
سكوت كرد. نگاهش به همان قدرت پنجه‌اش ويرانگر بود. احساس مي‌كردم از جا كنده مي‌شوم تا بالاخره به من پشت كرد و گفت
نبايد... در هيچ شرايطي نبايد اميدت را از دست بدهي و بايد، در هر شرايطي بايد بجنگي. زندگي تو همان جنگيدن است-
بغض من آنقدر سنگين بود كه نتوانستم هيچ حرفي بزنم. رفت و دسته آبپاش را با دندانهايش كشيد و آورد و روي ساقه‌ام خم كرد. او هم مثل تو تا حدي سيل به راه‌انداخت. به زمين خيره بود و من حتي اگر چشمهايم اشك آلود نبودند، باز هم نمي‌توانستم چشمهايش را ببينم. فقط صداي سقوط چند قطره اشك را شنيدم و حالا من با ريشه‌هايم حتي اشكهاي يك ببر را هم نوشيده‌ام‌



Thursday, October 25

دروغ یا خیانت؟

آدمهای بزرگ یا خیلی خوب بلدن با خودشون صادق باشن یا بلدن خیلی خوب به دیگرون دروغ بگن.

:(Eastern Promises) این جمله رو روی پوستر فیلمی خوندم
Every sin leaves a mark
علم چهره‌شناسی حالا دیگه نیازی به معرفی و اثبات نداره
نگاهی به آینه بنداز
نمی‌فهمی فرق نور و تیرگی رو؟ زندگی و مرگ رو؟
ببین چشمهامو
نمی‌بینی که می‌بینم؟
چشمهاتو بستی و انکار می‌کنی که کدوممون باور کنیم؟
دغدغه عاقبت چیزهایی که نمی‌دونیم کافیه... دروغ رو بگذار برای احمق‌ها یا بیکاره‌ها

---------------------------

تم اصلی این شماره مجله هزارتو گویا خیانته... این جمله ها رو جمع کردم که باز هم ببینم:

خیانت به مثابه لذت ادبی
از این‌جاست که فکر خیانت‌کردن یا در شکل دینی‌اش نیّت ِ گناه در وجود شما شکل می‌گیرد. توی کتاب‌فروشی با برداشتن هرکتاب، تورّق ِ سر-سری و گذاشتن‌اش، به یک خیانت نزدیک، و از آن دور می‌شوید. اما درست مطمئن نیستم که خیانت از لحظه‌ی خرید کتاب آغاز می‌شود یا از لحظه‌ای که شروع به خواندن‌اش می‌کنید
ولی لحظه‌ای که خواندن آغاز می‌کنیم خیانت حتمن در حال اتفاق است.
حالا چه‌اتفاقی می‌افتد؟ دارم به شوهر این زن هم خیانت می‌کنم؟ یا حتا به خودش؟
سالن تاریک سینما/تختِ اتاق‌خواب، متن بر پرده‌ی/صفحه‌ی کتاب/فیلم، و خواندن/تماشا کردن: لذّت امن خیانت.
خیانت ناگزیر
فراموشی، خیانت است.
این فراموشی/خیانت، افسرده‌ام می‌کند؛ امّا تداوم خاطره‌ی غیاب، نابود می‌سازدم. پس، افسردگی را بر مرگ ترجیح می‌دهم؛ یا به بیانِ روشن‌تر: مرگم را به تأخیر می‌اندازم. من خیانتِ ناگزیر را برمی‌گزینم.

وقتی که به خیانتِ پوچِ ناگزیر دست می‌زنم با هیچ چیز به شکلی عاطفی، درگیر نمی‌شوم. اعمالم وقتِ تلاش برای فراموشی، عقلانی‌ست؛ با دست‌آویز عقلانیّت، خیانت می‌کنم. عمل‌پوچم – فراموشی و خیانتم – با چنین نگاه دلزده‌ای، خوشایندم نیست؛ افسرده‌ام می‌کند – گفتم.

در برابر این روشِ تلاش برای بقا، عدّه‌ای راهی دیگر برای تاب‌آوردنِ غیاب معشوق برمی‌گزینند… در راه حلّ جای‌گزین، روی سخن عاشق، با معشوق است. او خطاب به معشوق غایب پیام می‌فرستد: «برگرد، تا ببینی با غیاب و نبودنت چه بر سرم آورده‌ای.» این، به گمانِ من باج‌خواهی‌ای زبونانه‌ست:

در مراتب یا ما را چه به خیانت
درصدِ خیانت‌پذیری شما چند است؟ یعنی پیرامون‌تان چند نفر هستند که می‌توانند به شما خیانت کنند؟ اصولن خیانت‌خورتان ملس است؟ از صد، به میزان خیانت‌پذیری خودتان، چند می‌دهید؟
هرچه نمره‌ی بیش‌تر و بالاتری بیاورید، آدم مهم‌تری هستید. این که این مهم‌بودن اصولن خوب است یا چیز به‌دردنخوری مثل هزار چیز دیگر این زنده‌گی است، در حال حاضر و در این بند، خیلی اهمیتی ندارد.
از نسبی‌بودن خیانت هم لازم است این‌جا، برای هزارمین‌بار، حرفی بزنیم؟
آن کیسه‌ی کذایی زر را به مثابه پاپوشی برای ایده‌ی خیانتِ آقای یهودا، بعدها به ماجرا اضافه کردند. و این که آقای یهودا، اگر خیانت کرده باشد، به خاطر هیچ و پوچ بوده است. این جوری استحقاق‌ش برای ثبت در تاریخ به صورتی شکوه‌مند، بیش‌تر می‌شود. کسی که به خاطر هیچ و پوچ، به پسرِ خدا خیانت کرد. معرکه نیست؟!
آیا شنگیدن به مثابه مرتبه‌ای از خیانت محسوب می‌شود یا صرفن مقدمه‌ای است بر خیانت؟ آیا شنگنده، نهایتن یک خیانت‌کار بالقوه است؟
خیانت با اصل عدم قطعیت سازگار است؟ ریشه‌ی خیانت در پذیرفت قطعیت است: این که چیزی یا کسی لزومن از چیز یا کس دیگری به‌تر
است.
آیا شانس یا تصادف – به مثابه فاکتوری برای گریز از انتخاب – عوامل بازدارنده‌ از خیانت هستند؟


در را پشت سرت ببند
دوستت دارم.... حالا شاید برایت فرقی نکند اما آن وقتها فرق می‌کرد. آن وقتها برای یک "دوستت دارم" شنیدن همه کار می‌کردی، برای یک لحظه که سر بگذاری روی شانه ام و دست بکشم لای موهای سیاهت... یادت نیست؟ آن وقتها که قدم زنان خیابان را گز می‌کردیم تا بالا و از ترس رسیدن و جدا شدن هرکجا که می‌شد می‌نشستیم به حرف.
...

Wednesday, October 24

شب و روز... روز و شب

(To whom I am a nightmare)

:اول
کابوس
:بعد
تو

توالی منطقی خواب و بیداری

کابوس شد‌یم
من برای ِ تو
تو برای ِ من
گرچه چیزی از هم نخواسته بودیم
با هم شاید

اراده ما این نیست
...
:کابوس شبانه فقط پیش‌آگهی‌یه برای ِ تولد دوباره درد ناگزیر
کابوس روزانه

گریزی از هم داشتیم ای کاش
من دست ِ کم

سهم من دست ِ کم
خواب آسوده بود ای کاش

بیا و نیا
نیا
همین
اراده ما بگذار همین باشه

Monday, October 22

Lo lai lo lai lo

سال‌گشته‌گی‌ست این
که به خود درپیچی ابروار
بغرّی بی‌آن که بباری؟
رقص... برقص... به هر ترانه که بتونه موجی به غم تن و نگاهت بندازه... برقص اگه شاعری نمی تونی

Tuesday, October 16

امکان


وقتی همه چیز و همه وقتو تلف کنی توی بازیا، می تونی حتی اتوبوس هم سوار شی... بعد می تونی حتی گریه کردنا و جیغ زدنای نی نی کوچولو رو توی بغل مامانش تحمل کنی و حرص نخوری... حتی ممکنه از سرسختی نی نی خوشت بیاد و دوستش داشته باشی... حتی اگه خوشگل نباشه و حتی اگه جیغ زدن خوشگلی معمولیش رو هم گم کرده باشه... حتی ممکنه یه لحظه نگاه خیسش بخوره به چشای نگرانت... ممکنه بغل بازتو نشونش بدی و حتی تا یه درجه سرشو بچرخونه به کنجکاوی، بگیریش توی بغلت و بیاری بالا صورتشو تا صورتت و بچسبونیش به سینه ت و نازکـِـشون توی گوشش حرف بزنی براش... ممکنه کنجکاوی ساکتش کنه... ممکنه کمی که از کنجکاویش بگذره بازبرگرده و نگاه کنه به چشای خندونت و تا یه نازی دیگه بهش بگی بغض کنه و خودش سرشو بذاره روی شونه ت و این بار از ته دل کوچولوی بی تابش گریه کنه... همچین که دلت نخواد دیگه چیزی بگی و بخواد تو هم سرتو بذاری روی سر کوچولوش و آروم گریه کنی... اما خب بازم می گی "نه... نگو... الان می برمت از این جای بدِ بد"... گریه هم که اصلا نباید کنی
بعد ممکنه یهو یه باد کوچولوی خنک بیاد و ممکنه نی نی که ته دلشو خالی کرده سرشو بالا بیاره تا کمی هوا بخوره... چشاش دیگه بازن و آروم... اما خیس ِ خیس... ساکت هم که باشی فرقی نمی کنه اما بره دل خودت هنوز داری نازشو می کشی... تماشاشو تماشا می کنی و چشاشو می چرخونی با اشاره دستت که دزدیده باشی فرصت بیحوصلگی رو ازش
ممکنه نبوسیده باشیش هنوز که سر ایستگاه باباش صدا بزنه مامانشو... مامانش هم با هول چنگ بزنه و بگیردش از بغلت و تو نبوسیده بسپریش بغل مامانش و نبوسیده باهاش بای بای کنی

بعد بشینی و هی آهنگ گوش کنی و بغضتو قورت بدی تا دیگه نتونی

Thursday, October 11

Gipsy, Gipsy... Where will I be tomorrow?

با آرزوی قبولی طاعات همه تون و خودم، دیگه نمی تونم جلوی انتشار این مظاهر کفر رو بگیرم
(Big thanks to who introduced this musical theatre to me)

This is a story that takes place
In fair Paris in the year of our Lord
1482
A tale of love and desire
We the artists of stature unknown
In sculpture and verse
Will attempt to transcribe
This tail for you and posterity


با عرض شرمندگی از کسانی که تابحال فکری به حال دسترسی به "یوتیوب" نکرده ن... فایل همه این لینکها، در دسترس و قابل ارساله

Song 6

Track 4 Song 15





Wednesday, October 10

پری

"'However innumerable beings are, I vow to save them; however inexhaustible the passions are, I vow to extinguish them; however immeasurable the Dharmas are, I vow to master them; however incomparable the Buddha-truth is, I vow to attain it.' Yay, team. I know I can do it. Just put me in, coach."


خسته نباشم... تازه کشف کردم فیلم "پری" اقتباس موبه‌مویی از همین "فرنی و زویی" بوده! مهمتر اینکه نه از شباهت‌های فرنی با پری، نه از شباهت زویی به داداشی، نه از کتاب سبز، نه از خودکشی داداش بزرگه، نه از داستان کشاورز روس... نه از هیچکدوم اینها به این کشف نرسیدم! کشف اینجا رخ داد... درست سر این جمله‌ی مادر قصه

you all used to be so sweet and loving to each other it was a joy to see.



می خواستم اینجا یه سطح بندی مفصل کنم میل بقا رو.... شاید وقتی توی خوابهام شب‌بیداری نکشیدم

Friday, October 5

P.S.

Take a look at the P.S. to Vivo Per Lei Lyrics and have fun!