Wednesday, February 27

بحرانهای مهدکودک جیگر



ر: چند تا دوست پیدا کردی؟
!جیگر: خیلی
با کدومشون از همه دوست تری؟ :-
متین :-
دختره یا پسر؟ :-
پسره... یکی هست... به من می گه تو دختر نیستی... :-
من می گم ایناها... من گوشواره دارم... یه عالمه هم دامن
متین چی میگه؟ :-
متین می گه تو دختری :-

Saturday, February 23

دوایر زرد


برشما باد اکتیو داشتن آرشیو مسنجرهاتان... آنجا که حافظه و تن و احساس از رمق افتاده اند و از روشنای دوایر زرد، هیچ درنمی یابید جز گیجی طولانی فراموشی


عاشقی مان پریشان شده در پراکندگی شهرها... سفر می کنیم و در گذر از هر دوراهی، به راهی که برنگزیده ایم خیانت می کنیم...

برشما باد اکتیو داشتن آرشیو مسنجرهاتان... آنجا که حافظه و تن و احساس از رمق افتاده اند و از روشنای دوایر زرد، هیچ درنمی یابید جز گیجی طولانی فراموشی

Thursday, February 21

صد سال عیاشی


به راه رفتن تند پیرمرد نگاه می‌کنم و جنبش اندامش... و فکر می‌کنم وقتی پیر شدم چطور راه خواهم رفت؟... رقت تمام ذهنم رو پر کرده... وقار... می‌گردم توی حرکت مردها و زنهای مسنی که از روبرو می‌آن، چنددرصد وقار دارن؟ ....... برای حفظ وقار چی کار باید کرد؟

خانوم تپل با نگرانی از اینکه بهم بربخوره، می‌پرسه چرا موهاتو رنگ نمی‌کنی؟ خوشت نمی‌آد؟ خانوم باریک اندام که حتما فکر می‌کنه بی بروبرگرد بهم برمی‌خوره و ممکنه از روی ادب چیزی نگم، سریع می‌گه قشنگه که... بره چی رنگ کنه... لبخندی می‌زنم به هر دوشون که بیشتر زحمت نکشن و می‌گم وقت و حوصله‌ش نیست.......... و باقی عکس‌العملا و اصوات و چراهاشون رو بی‌جواب می‌ذارم و فقط لبخند می‌ زنم... خانوم بداخلاق مثل همیشه به آقای جدی بیخیال گیر می‌ده و چون استثنائا خوش اخلاقه از در شوخی این بار که: نمی‌بینید چقدر از دستتون حرص می‌خوره؟ موهاش هر هفته بدتر از هفته پیشه... آقای بیخیال سرشو بلند می‌کنه و با پوزخند می‌گه این مشه... هر هفته هم از اینجا که می‌ره مشش رو بیشتر می‌کنه ... و مثل رابین هود، تیر خانم بداخلاق رو تو هوا می‌شکنه... خانوم بداخلاق تمام خوشی‌ش رو خرج می‌کنه تا چیزی نگه و بخنده... و من هم خیالم که راحت می‌شه بلندتر می‌خندم... صحبتهای خانم تپل و خانم باریک‌اندام از مش و رنگ مو به چاقی و لاغری کشیده... و اینکه پرسنل فلان جا وقتی چاق می‌شن، بره بستن قرارداد هر ساله‌شون استرس می‌گیرن که نکنه بخاطر چاق شدنشون دیگه قراردادی در کار نباشه... خانم باریک اندام از غذای رژیمی فلان جای خصوصی صحبت می‌کنه و بطور ضمنی چاقی کارمندهای زن رو به عملکرد ضعیف ساختار دولتی نسبت می‌ده... آقای جدی بیخیال که با سکوت من احتمالا فکر می‌کنه همراه خوبی برای نقدش خواهد داشت، می‌گه: آخه اینقدر از این طفلک احمدی‌نژاد بد نگید... کجا پول مفت می‌دن که پرسنل بشینن وغیبتشونو کنن... خانومها کم آوردن و خانم باریک اندام می‌گه نـــــــــــــــه، جاهای خصوصی اصلا اینطور نیست... از چشمای خانم تپل معلومه دنبال حرفی می‌گرده که بگه در دفاع از خودش... من می‌گم توی جاهای دولتی هم که همیشه همین (اشاره می‌کنم به خود آقای جدی بیخیال) بوده... هنر احمدی‌ نژاد نیست... خانم تپل احساس می‌کنه قدمت این قضیه و شریک شدنش با آقای جدی بیخیال، روسفیدش کرده و بلاخره با خیال راحت از فکر گفتن چیزی که دنبالش می‌گشت، بیرون می‌آد

مجری اخبار، صدسالگی دوتاخواهر دوقلوی سیاه‌پوست رو اعلام می کنه و از حوادث تاریخی که به چشم دیدن، اسم می‌بره... خانومها نمی‌دونن چند تا نوه و نتیجه و نبیره و ندیده دارن که دیدن! ولی آرزوشون اینه که تیم فوتبال آفریقای جنوبی بره به مسابقات جام جهانی... یاد صد سال تنهایی می‌افتم که لابد برای اینا صد سال عیاشی بوده

بعد از مرگ آخرین زن پیرمرد، بچه‌ها می‌خوان خونه‌ش رو بفروشن تا یه خونه حوالی خونه‌ي خودشون بخرن براش... پیرمرد گفته اگه می‌تونید خونه‌ي خودتون رو نو کنید... بره من یکی رو پیدا کنید که بیاد توی همین خونه

با خنده می‌گه پیرزن انقدر پیر بود که نمی‌تونست از پله های اتوبوس بالا بیاد... با چهار دست و پا بالا اومد. بلاخره وقتی بهش جا دادن و نشست، تند تند شروع کرد به شکستن تخمه... می‌گم وقتی کسی تونسته باوجود همه چیز به اون سن و سال برسه، یعنی اونقدر غریزه‌ي زندگی داره که وقتی می‌تونه، تخمه هم بشکنه...

Tuesday, February 19

Full Moon



رقصی چنان تند و تنها و بی‌محابا وحشی
...که حواس هیچ حرکتش به بود و نبود گوشه‌ی آغوش منتظری نباشه
Full Moon and the Shrine -Keiko Matsui : پ.ن

Thursday, February 14

Someone


Yesterday was full of symmetric times. 11:11, 12:12, 13:31, 15:51, … I knew something is to happen. And it was watching this movie:

Cries and whispers


Agnes dies at the beginning of the drama. Yet she is not dead. She is lying in the room, in her bed; she calls out to the others, the tears streaming down her cheeks. Take me! Keep me warm!

Agnes: the dying one
Maria: The most beautiful one
Karin: The strongest one
Anna: The serving one




Agnes’ diary: It’s early Monday morning, and I’m in pain.

My sisters and Anna are taking turns to watch over me. … …. Mother is in my thoughts almost every day. Although she has been dead for almost twenty years…I loved her for being so soft, so beautiful and vibrant… For being so present… But she could also be cold and rejecting, or playfully cruel. Yet I couldn’t help but feel sorry for her. And now I’m older I understand her much better. How I wish I could see her again and tell her that I understand her tedium and impatience, her longing and loneliness.


Doctor: Look at yourself in the mirror. You are beautiful…perhaps so more than in our time. But you’ve changed. I want you to see that you’ve changed. These days you cast rapid, calculating sidelong glances. Your gaze used to be direct, open, without any disguise. Your mouth has an expression of discontent and hunger. It used only to be soft. Your complexion has become pallid. You use make-up. Your fine, broad forehead now has four creases above each eyebrow. You can’t tell in this light, though you can in daylight. Do you know how they got there? Indifference, Maria. And this fine contour, from the ear to the chin… It’s no longer quite so evident. That’s where complacency and indolence reside. Look here, at the bridge of the nose… why do you sneer so often, Maria? Do you see? You sneer too often. Do you see, Maria? Beneath your eyes… those sharp, barely visible wrinkles of boredom and impatience…
Maria: Do you see all that?
Doctor: No, but I feel it when you kiss me.

Priest: If it be that you gathered our suffering in your poor body and have borne it with you through death… If it be that you meet God, there, in that other land…if it be that He turns His face towards you… if it be that you will know the language of Our Lord… if it be that you can speak to the Lord… if it be so : pray for us… pray for us who are left on this dark and dirty earth… beneath an empty and cruel sky. Lay your burden of suffering at the Lord’s feet… and ask Him to pardon us. Ask Him to set us free at last from our anxiety… our weariness and our profound doubt. Ask Him for a meaning to our lives.


Karin: It’s nothing but a tissue of lies. All of it… Nothing but a tissue of lies… A tissue of lies…

Karin: It’s true. I have… Many times… Considered taking my life… It’s disgusting… It’s degrading… It is… invariably the same. … My husband says I’m clumsy. He’s right… I’m awkward. My hands are too big, you see… They won’t obey me.

You sit there, smiling uncomfortably. It wasn’t this kind of conversation you wanted. Do you realize how I hate you? How ridiculous I find you, with your coquetry and moist smiles. How I’ve put up with you, never saying a word. I know you. You and your caresses and false promises… How can anyone live with all the hatred I have to bear?
There’s no mercy, no relief… No help, Nothing… And I see it all, nothing escapes me. Now you hear what it sounds like when Karin speaks.




Anna: Can’t you hear? Someone’s crying, can’t you hear? Someone’s crying all the time.

Friday, February 8

لجبازی


بیزارم از شکستن... بیزارم از تصویر اندامی که فرورفته توی خودش... از هر ضعفی در برابر طبیعت بیزارم... بیزارم از اینکه طبیعتاً ضعفی داشته باشم که کمک کسی براش لازم باشه... بیزارم از اینکه کسی به کمکم نیاز داشته باشه... لذت نمی برم از کمک... بعد از هرکمکی فقط خیالم راحت تره... که لک ضعفی یا نیازی پاک شده از صدایی، نگاهی، صورتی
بیزارم از شکستن... از خرده شیشه بودن سر راه بیزارم... از ترسناک یا ترحم برانگیز بودن... از اینکه جای پنجه ی مصیبت روی تیکه های صورتم باشه... از اینکه با یه نگاه بشه نسبتم داد به یه قصه سوزناک... از اینکه با یه کلمه بشه حواله م کرد به یه راه نجات... از اینکه بخاطر من، تفی به صورت زندگی انداخته بشه... از اینکه شبیه قربانی ها باشم... از اینکه ترسویی ادای شجاعت درآره بخاطرم... از اینکه دلی بلرزه و بترسه از تقدیرم... از اینکه وجدانی بترسه از آهم

برای همینه که به هیچ چیز چنگ نمی ندازم به بهانه ی وفاداری
و لجوجانه بیوفایی می کنم

Wednesday, February 6

دوباره


نیم‌وجبی اعظم باسواد: قصه‌ی موش آهن‌خوار رو شنیدی؟
من: نه؟ چیه؟
خیلی باحاله... می‌خوام بنویسمش-
آها! قصه مال خودته؟-
نه! می‌خوام از روی کتابش بنویسم-
چرااااا؟؟؟؟؟-
خب آخه کتابشو از کتابخونه گرفتم... باید پسش بدم-

:!در همین راستا من هم این شعرارو می نویسم

***
صخره
دردی‌ست که زمین می‌زاید
تا به آب های شور دریا
مرهمش گذارد

صخره دردی‌ست بزرگ
که از خشمی فروخورده می‌روید
از این روست
که چشمان ِ صخره‌ای دارم


***

پابرهنه تا کجا دویده‌ای
که این همه
گل شکفته است


***
کشتی‌های عاشق
سوت می‌کشند
مردان عاشق
آه.
طعمشان یکی‌ست


***

این بار هم که
تاول پاهایم خشک شود
دوباره عاشقت می‌شوم
دوباره راه می‌افتم
دوباره
گم می‌شوم


بانو و آخرین کولی سایه‌فروش- کیکاووس یاکیده

Monday, February 4

توفیق



به قدر کافی خوابیده‌م (به یمن خستگی بیش از حد)، به قدر کافی خورده‌م... و دستشویی موفقیت آمیزی داشته‌م
هنوزم همون نی نی قنداقی هستم که اگه توی این سه تا مشکلی نداشته باشم حالم برای بازی کردن خوبه


پ.ن: همه چیز سر جاشه... فقط علی‌رغم همه چیز، حالم بهتره