Thursday, July 31

I reach for you


از ننوشتن بزرگتر... حتی فکر هم نمی‌کنم... تا خیالی هوا می‌شه، فکر تیزی تند شیرجه می‌ره و می‌شکافتش...
گاهی فقط دزدیده و بریده‌بریده و پشت شاخ و برگ فکرهای پرت، آروم و شاخه به شاخه بالا می‌کشه خودش رو...
مثل امروز که به ترانه‌های اولین آلبوم تقدیمی گوش می‌دم و خب حواسم کمی پرت این می‌شه که کی آلبوم رو بهم داده اما اهمیتی که نداره... نمی‌شه که یادم بره... شعرهاشو که با خودم می‌خونم و خوب حس می‌کنم، لابد طبیعیه که مقایسه کنم الانو با اوایل که اینقدر حس نمی‌کردمشون... خب دنبال دلیل که بگردم ناخودآگاه یاد چیزهایی می‌افتم که هر ترانه رو برام مفهوم می‌کنه... اهمیت چیزایی که یادم میان همینقدره که تسلسل منطقی حسم رو درک کنم... بعد تفاوت شعرهای آلبوم خب آدمو به مقایسه می ندازه و باز سوال... که چرا باوجود اینهمه تناقض همه رو می‌شه فهمید... چند تا تصویرسازی برای هر شعر کافیه که بفهمی پدر تجربه بسوزه... می‌رسم به ترانه‌ای که زودتر از آلبوم کامل گرفتم... اول فکر می‌کنم دلنشینی ریتمش فقط به‌خاطر عادته... هرچی باشه بیشتر از بقیه گوش داده شده... کافیه به این فکر کنم دلیل دیگه‌ای هم داره... کافیه باز برم توی نخ شعرش که چقدر مناسب اولین ترانه‌ی تقدیمی شدنه... کافیه برم تو نخش... همون لحظه ست که تصویرا تند بیرون می آن از پشت شاخه‌ها و یه دفعه تسخیر می‌کنن ذهنو...


Monday, July 28

یعنی با کیه؟







Sunday, July 27

I had no IDEA


خواب می‌دیدم یواشکی وارد یه ساختمون شبه نظامی یا ورود ممنوع شدم... پیدام که کردن، بر خلاف همیشه انقدر طبیعی دروغ گفتم به خانمی که پرسید اینجا چی کار داشتی که باور کرد. بردنم بیرون اتاق... زنی شبیه و فرمت هنرپیشه‌ها نشسته بود روی نیمکت و گریه می‌کرد... شاکی بود... مخاطبش که جواب داد دیدم آل پاچینوئه... گفت:

I had NO idea
that THIS would be coming

با استرس‌های مختلف جمله‌ش رو تکرار کرد... به همون آل پاچینویی هم هر قدر پیشتر می رفت، حسی که توی جمله‌ش بود قوی‌تر و محکم‌تر می‌شد تا فریاد بغض‌آلودی بشه
بیدار شدم
باز خوابیدم... و خواب دیگه‌ای دیدم... جایی شبیه کافه بود... دخترها می‌گفتن وانمود می‌کنه حواسش به همه هست... اما به هیشکی نیست جز یکی... بعد به من نگاه می‌کردن... سرم پایین بود و من هم وانمود می‌کردم که حواسم به هیشکی نیست... گرچه حرفشون خوشایندم بود، اما مهم نبود... احساس بی‌تفاوتی داشتم... عبث بودن رفتارش

بعد در طول روز هر قدر می‌تونستم مراوده‌ی دیداری و کلامی و تکست داشتم با دوز بالایی از آدم‌های نو و کهنه
همه عبث

Wednesday, July 16

تنازع بقا


عسل نشسته توی بغلم و نیم وجبی کنارم و به جوجه هاشون که باغچه رو زیر و رو می کنن نگاه می کنیم
عسل : اَه اَه اَه... زرده اَیی ژله ای کرده رو برگای کاهو
نیم وجبی: ژله ای کرده برای کی؟
عسل: برای مورچه ها
من و نیم وجبی نگاهی به هم می ندازیم و لبخند می زنیم که یعنی بچه عاقل شده ها!
بعد همینطور که داریم فکر همو می خونیم، با هم به یه مسیر عجیب و غریب روی تنه ی درخت نگاه می کنیم...
نیم وجبی : می دونی این چیه؟ من خودم کشف کردم که خونه ی مورچه هاست... یه سوراخ یه جایی ش بود که توش نگاه کردم دیدم مورچه هست...
من : خب چرا باغچه رو ول کردن و اینجا خونه درست کردن؟
نیم وجبی: نمی دونم... شاید چون جوجه ها اونجا می خوردنشون
من: ....
نیم وجبی: می خوای جوجه هامو اینجا نگه دارم این خونه شون رو هم ببینن؟
من: ای نامرد... می خوای این خونه شونم ازشون بگیری و نسلشونو نابود کنی
نیم وجبی: زندگی همینه دیگه!
من (با دهن باز و تعجب و خنده): زندگی همینه؟ یعنی باید جوجه هات بلاخره مورچه ها رو بخورن؟
نیم وجبی (با خنده و لحنی بین مسخره و جدی): آره دیگه... شیر آهو می خوره... آهو کاهو می خوره!

Sunday, July 13

حرمان


دفعه‌ی اول نیست که من بی‌خبر از چند و چون تصویری که داره تماشا می‌شه، از دور، صدای غریبی از یک هنرپیشه‌ی هموطن رو توی فیلمی یا سریالی تلویزیونی می‌شنوم و بی که مهلت تجزیه و تحلیل به خودم بدم، فکر می‌کنم که صدای مزبور ناشی از تکاپویی در یک رختخوابه.... بعد چند ثانیه می‌گذره... من متوجه مکان و زمان صدا می‌شم! که مثلا طرف داره از درد پا ناله می‌کنه!!!!!!

فکر کنم هر هنرپیشه‌ای توی زندگی هنری خودش نیاز داره گونه‌ای از صوت رو منتشر کنه! ولی وقتی که امکان تجربه‌ی درستش براش مهیا نباشه، ناخودآگاه یه جای بی‌ربطی اون صوت رو تولید و مصرف می‌کنه

مصداق دارد صد البته برای هر کارگردانی

Saturday, July 12

مردانه


دو نفر بودیم، دو مرد
همراهم بین صخره‌ها نشسته بود و رو به سنگ‌ها ساز می‌زد
من به هیچ چیز فکر نمی‌کردم جز صدای سازش... خلسه‌ی موسیقی‌ام رو به هم زد وگفت "گوش کن... می‌شنوی؟ "
من اما دیگه صدای ساز رو نمی‌شنیدم
بلندم کرد و پای دیواره‌ی کوه پی سوراخی و منفذی گشتیم که صدایی ازش شنیده بود و پیداش که کردیم، از سوراخ سالنی رو دیدم خیلی خیلی وسیع... پر از قفسه‌هایی شش-هفت طبقه به عرض یک آدم،
آدم‌ها رو که همه مرد بودن، به شکم روی قفسه‌ها خوابونده بودن و همه مرده بودن... انگار بعد از انتظاری طولانی و دردناک، بعد از ریختن گوشت تنشون، جون کنده بودن... نپوسیده بودن... فقط رنگ همه‌شون مثل گوشت مونده‌ی گندیده، قهوه‌ای شده بود
صدایی که من نشنیده بودم صدای ناله‌ی کسی بود که ما دنبالش اومده بودیم و هنوز نمرده بود... و زنده بودنش فقط از رنگ نسبتاً سفیدش بین اون همه قهوه‌ای پیدا بود

یادم اومد که ما دنبال کسی اومده بودیم
باز یادم اومد که موقع راه افتادن سه نفر بودیم... سه مرد
و اون سومی که حالا نبود، به اکراه خودش و اجبار همراهم، با ما راهی شده بود
یادم اومد که توی راه مرده بود

همین


Monday, July 7

Pear Tree

دنبال تلفظ اسم فامیل این خانمی بودم که قراره ببینیم همو که تازه فهمیدم

Poirier is a French surname, meaning pear tree.

...یاد "درخت گلابی" افتادم

خبر ندارم اين آخرين باري ست كه او را مي بينم. كف دست هايم مي سوزد و به نظرم مي رسد كه اسم او را روي تمام بدنم خال كوبي كرده اند. بهم مي گويد عازم فرنگ است. پس تابستاني در كار نخواهد بود. نبايد گريه كنم . هرگز. دندان هايم را بهم فشار مي دهم. گلويم گرفته است. گوش هايم صدا مي دهد. خيس از عرق هستم . گريه توي دهانم است؛ توي دماغم ؛ پشت پلك ها ؛ لاي مژه هايم. ملافه را روي صورتم مي كشم . تب دارم و به نظرم مي رسد كه همه چيز – باغ دماوند و ((ميم)) را در خواب ديده ام. هذياني بزرگ پشت پلك هايم مي چرخد و در آن واحد در تمام روزهاي تابستان گذشته حضور دارم. نفسي گرم و خوش بو به صورتم مي خورد. صورت ((ميم)) نزديك به صورت من؛ آن سوي ملافه است. زبانش را به نوك دماغم مي مالد و بعد ؛ مثل هميشه؛ به رسم يك جور دوستي و نشانه عشق(عشق را من پيش خودم فرض كرده ام)؛ سر دماغم را ميان دو انگشتش مي گيرد و آهسته مي فشارد؛ و پيش از رفتن؛ پيش از براي هميشه ناپديد شدن؛ چشم هايم را مي بوسد -چشم هاي خيس و داغ و گريانم را – و من مي دانم كه بوسيدن چشم دوري مي آورد



Sunday, July 6

Silence of the Wolves


کمی بخاطر اسمی که گوشه اینجاست و به چیزهایی می‌شناسنش و هنوز نه به چیزهایی، کمی بخاطر قصه‌هایی که زندگی کردنشون هم تلخه چه برسه به نوشتنشون، کمی بخاطر ته‌مونده غروری که کارش شده چادر بعضی دردها و ناله‌ها رو پوشوندن به دردها و ناله‌های دیگه، کمی هم بخاطر امید کمرنگی که جوهر جمله‌های سیاه گمش می‌کنه
کمی هم بخاطر حال همه توهایی که حالم رو می‌دزدم از چشمهاشون،



















Thursday, July 3

unexpressed


‌:گفت
ژن‌های زیادی توی بدن هر موجود زنده هست که نهفته یا بیان‌نشده باقی می‌مونن... ندرتاً می‌زنه و یه ماده‌ای مدام وارد بدن می‌شه که معمولاً نمی‌شده و ساختار ژنی معمول، مناسبش نیست... این ماده می‌ره و حفاظ پروتئینی اون ژن نهفته‌ای رو که نیاز داره تخریب می‌کنه...
می‌زنه اون ژن رو بیان می‌کنه...

سرمست شدم... خودش هم نفهمید چه روایت نابی از عشق داشت وسط سخنرانی

Wednesday, July 2

Wonder



مدام حس می‌کنم ذهن خیلی خامی دارم... خامیش رو حس می‌کنم با اعصابی سوای بینایی... می‌تونم با دستم لمس کنم سفتی و سختی‌ش رو... از شدت پرتابم به اینور و اونور بخاطر نخراشیدگی‌هاش می فهمم چقدر نتراشیده‌ست... حس می‌کنم چقدر اعصاب بریده بریده و بی‌اتصالی دارم... انگار یه سرزمین برهوت هست که جاهاییش جاده‌ای کشیدن و کمی جاهایی کنار راه، زندگی لمیده... من دور می‌شم از این راه‌ها... رو به شن‌های بی‌رد و راه، ساعت‌ها بی‌حرکت و گنگ و ساکت می‌مونم... بی‌عصبی که شعله‌ور بشه... احساس کندی بدی پیدا می‌کنم... کندذهنی... زمان درشت می‌شه و هی منو می‌بلعه... من ساکت... بی‌هیچ اتفاق و مقابله‌ای... فقط ردی هست ازم روی زمان... مثل نویز بیخودی که فیلترلازمه... کند که می‌شم تصوراتم هم کوتاه می‌شه... خاطرات تیزی و تندی ذهنم گم می‌شن... یادم نمی‌آد اصلا هیچ وقت تندتر از این حس کرده باشم... یا عمیق‌تر... شن می‌شم... دون‌دون و جدا و با یه باد پخش و پراکنده



گاهی هم خیال می‌کنم کند نیستم... برعکس... زیادی تندم...
احساس سرعت شبیه احساس نفهمیدنه... وقتی نمی‌تونم اجزای حرکتی رو بلافاصله تجزیه و تحلیل کنم تند به نظر می‌آد... وقتی فهمیدمش دیگه کند به نظر می‌آد... تندترین ترانه‌ها هم بعد از چند بار شنیدن کند می‌شن... تندترین رقصها، مثل حرکت آدمای فلج می‌شه... تکرار فهمیدنی‌ها خسته‌کننده‌ست... دنبال نفهمیدنی‌ها می‌رم... سرعت بیشتر... معتاد می‌شم... ولع سرعت پیدا می‌کنم و سیر نمی‌شم... همه چیز کند به نظر می‌رسه... دور می‌شم از همه چیز... دنبال خیالی و فکری و بازی‌ای تند و پیچیده می‌رم سراغ ذهنم... بعد می‌رسم به احساس عصب‌های منقطع و بریده‌بریده...


اینها مهم نیست... می‌دونم... مرضم کمبود شگفتی‌یه



پ.ن: خوبه که وقتی می‌خوام بد و بیراه بگم به یه عده‌ای، یادم می‌ره و می‌شینم درمورد کندذهنی خودم می‌نویسم! درد همون درد قحط شگفتیه... که اگه شگفتی بود، چه خیالی بود... کِی کی آزرده می‌شد از این جفنگیات


Tuesday, July 1

UN REAL

S1M0NE