Saturday, August 30

تلخ-3



راحته شناختن بادوم تلخ و نخوردنش... شک هم که کنی و بچشی مزه‌ش رو، تلخی‌ای نیست که هوس کنی هضمش رو... مادر هم که باشی خیلی زود می فهمی این یکی تلخه، خیلی تلخ... اما تف نمی‌کنی میوه‌ی تن خودت رو... مادری... نگهش می‌داری روی شاخه‌های تنت تا هروقت که لازم باشه و باشی ... تا خشک نشده باشی
اما وقتی خشک شدی، دیگه کاری از دستت برنمیاد... مجبوری بگذاریش و بری... بسپریش که زجر تلخ بودنش رو تنها بچشه... طعم خواستنی نبودن رو...
جرأت می‌خواد و جسارت که تصمیم بگیری طاقت بیاری چیده نشدن و از شاخه افتادن و حتی برداشته نشدن رو... من جرأت ندارم... تو هم... هیچ کس... مجبوری امید داشته باشی... که بهانه ای برای امیدوار شدن دست و پا کنی... لابد مهربونی می‌کنی... لابد تسلیم می‌شی... لابد چاقوها رو برای بریدن گردن خودت هم تیز می‌کنی... لابد شیرینی می‌کنی


هیچ تلخی نبود که مثل تو شیرین شده باشه وقتی همه به رسم لیمو، شیرین هستند

Monday, August 25

Samaria

Samaria

- فاحشه‌ای تو هند بود که اسمش واسومیترا بود
- واسومیترا؟ چه اسم قشنگی
- می‌گن هر مردی باهاش می‌خوابیده یه بودایی فدایی می‌شده
- اون چه غلطی باهاشون می‌کرده؟
- فکر کنم به عنوان فاحشه، باهاشون سکس دیوانه کننده‌ای می‌کرده
- سکس چه ربطی به بودیسم داره؟
- شاید بعضی از عشق‌های عمیق مادرانه رو تحریک می‌کرده... می‌دونی، مردها وقتی سکس می‌کنن مثل بچه‌ها می‌شن
- ...
- یوجین از این به بعد منو واسومیترا صدا بزن
- دهنت رو ببند
- فهمیدی؟ من از امروز واسومیترا هستم

Saturday, August 23

تلخ-2


گفتی نخند دختر... نمی تونستم...(...)... نقشه هات بر آب بود اگه می خندیدم... گفتی به چیزی فکر کن که بغض کنی... ....... هیچ چیز نبود... (...)... باز خندیدم... گفتی به مرگ فکر کن!... چاره کرد... خنده یادم رفت... اونقدر که حتی وقتی خندیدی به ترس و نگرانی هاشون، باز هم یادم نیومد

از یاد تو اما مرگ نبود که خنده رو شست و برد... مرگ بعد از فراموش کردن خندیدن بود
بشمرم؟ سالهایی رو که یادی از شیرینی خنده هات ندارن....... می تونم حتی بشمرم سالهایی رو که دیگه زهر تلخ هاشون رو هم نچشیدم
حالا حتی گاهی اگه ببینم که می خندی، فقط سرم و بعد گلوم تیر می کشن
حالا به تو که فکر می کنم، غیظ چشمهات رو می بینم و فشار مشتی که صدات رو له می کنه و خرده هاش رو شبیه بعضی کلمات می ریزه بیرون... غلظت خونی رو احساس می کنم که رگهای پشت پوست صورتت رو منفجر می کنه... به رگهایی فکر می کنم که نباید بترکند
گاهی حتی فکر می کنم کاش هیچ کدوم از اونهمه سال هیچ وقت من و تو اونقدر بلند با هم نخندیده بودیم



Wednesday, August 20

تلخ - 1


لیموهایی رو که من پاک می‌کردم، زیرچشمی و گاهی هم با دست زیرورو می‌کرد که مبادا دونه‌ای مونده باشه به تنشون... آخر که گفت دونه‌ها تلخ می‌کنن غذارو دیگه خودم چندبار زیرورو می‌کردمشون... نه اینکه امتحان کرده باشم که باور کنم درست می‌گفت، نه اینکه اگر هم درست بوده باشه فکر کنم دونه‌ای به لیموها مونده بوده، اما هر چی هست کمی تلخی هست ته طعم غذات
همیشه هم فکر می‌کنم اگه بگم باز می‌شم اون جوجه‌ی سر از تخم درنیاورده که می‌خواد به مرغا قدقد یاد بده... ولی وقتی چکش نگاهت می‌خوره به نگاهم که "محکمه رسمی است"، وقتی لحنت سخت می‌شه که "قرائت حکم"، وقتی مِن و مِن می‌کنی وسط جمله‌ت که به قدر احترامی یخی نخراشنده باشه، وقتی هر حرکتم زیر نگاهته که "آزادی با قید"، احساس می‌کنم از سر لج تمام دونه‌ها رو جمع کردی و به‌جای لیموها جوشوندی و یک‌جا سر کشیدی

Tuesday, August 12

interaction of poem and mind

صبح که گوش می دادمش این حسو نداشتم... ظهر که داشتم توی ذهنم می خوندمش و روی ورق می نوشتمش شروع شد
که با خوندن "آرزوهای ما نیز" بعد از "می ریزند بر زمین" یاد "یور مادر تو" بیفتم

حتما بخاطر شباهت دستوریشونه! هر دو بی فعل هستن و قید تکرارشون آخر اومده


پ.ن: خب البته شباهتها خیلی بیشتره... هر دو جمله سه کلمه ای هستن... یه مفعول که اضافه شده به ضمیر ملکی با قید تکرار
شاید هم فقط بخاطر اینکه آرزوهای ما نیز فاکدآپ شدن
As well as his mother


Thursday, August 7

سیاه مشق


یکدفعه می‌بینم بین همه خط‌ها و کلمه‌هایی که ریختم روی ورق‌های کاهی به هوای روونی نشئه‌انگیز حرکت روان‌نویس، یک عالم چپ و راست و زیر و بالا با هزار تا کشیدگی‌ و انحنا نوشتم "بخند"... معلوم هم نیست هرکدوم رو توی خیالم چطور به کی گفتم یا از کی شنیدم که یه شکلی شده روی کاغذ

با کسی نبوده‌م لابد... وقتی به هر کسی می‌گم بخنده، چرا باید قلمبه شده باشه پشت گلوم و توی ذهنم که مدام بچکه روی ورق... مگه به کسی بگمش که نه بخوام امرش کنم نه خواهش... که بخند... تو بخند... از اون خنده‌ها که قلاب می‌شن و تفاله‌هایی رو می‌کشن بیرون از دلم که به زور هیچ منطقی تکون نمي‌خورن
که مگه هست؟ هستی؟
با خودم بوده‌م لابد... حتماً با خودم بوده‌م... که خسته نشم مثل وقتایی که عضله‌ی فکم درد می‌گیره از کش و قوس خنده‌های ظاهراً صمیمی مکالمه‌های ناغافل... با خودم بوده‌م حتماً بعد تجویز مرخصی استعلاجی این روزها، که نشستم بین آدمهایی که نه برای نخندیدنام لازمه زور بزنم و توجیهی براشون جور کنم، نه برای خندیدنام... نشستم جلوی افت دوز خنده‌های بابهانه و ابلهانه‌م رو بگیرم که باز مشغول پس و پیش و سنگین و سبک کردن جمله‌های روضه‌هایی نشم که وقت و بی‌وقت........../؟
....
وقتش نیست هنوز
....

Monday, August 4

bikhializism


همین شرم و حیاست که خرج آدم رو بالا می‌بره دیگه!

رفتم با آقای آشنا خداحافظی کنم، مثل خانومای خونه‌دار تعارفم کرد که نهار بمونم و راه افتاد دنبالم و سربه زیر وایساد دم در شرکت تا آسانسور بیاد بالا و من برم داخل
از در ساختمون که بیرون رفتم و آفتاب خورد توی چشمم معلوم شد که عینکمو جا گذاشته‌م
حالا مگه من روم می‌شه برگردم و بگم اومدم عینکمو بردارم! که دوباره آقای آشنا بیاد وایسه جلوی در تا من برم داخل آسانسور... بیخیال عینک شدم... بلاخره بعضی‌ها رو آدم می‌شکنه، بعضی‌ها رو گم می‌کنه، بعضی‌هارو هم بیخیال می‌شه
پنج دیقه بعد آقای آشنا زنگ زدن که گمونم عینکتون رو جا گذاشتید! گفتم عجب!! ولی من دور شدم دیگه... گفت می‌خواید بذارم پیش نگهبان که اگه بعد از ساعت اداری وقت می‌کنید بیایید بگیریدش... گفتم امروز که نه... باشه بعداً اگه گذرم افتاد... گفت پس بمونه همین بالا بهتره!!! هر وقت تونستید بیایید

حالا مگه چقدر از تابستون مونده! فوقش هم یه عینک دیگه