Monday, May 25

همه ی از دست دادنهام حقمه... توی این آینه ی دنیا

قدمهامو شل کردم اما پیرزن هرقدر هم قدمهاشو تند می کرد به اتوبوس نمی رسید... یک لحظه هم تنش تند شد و زود فهمید چه کار عبثی می کنه که بخواد اون پاهارو تندتر تکون بده
گیج و کند سوار شدم... راننده منتظر بود... توی چشمهام نگاه می کرد... چی می خوام بگم؟؟ توی چشمهاش نگاه کردم... منتظر بود که لب باز کنم... اما نتونستم... جمله توی مغزم تکرار می شد... توی یک ثانیه هزار بار... اما لبهام تکون نخوردن... نتونستم بگم برای اون پیرزن صبر کن... رد شدم...
راه افتاد.... لابد فکر کرد بی بلیط سوار شده م
پیرزن آروم آروم پاهاشو می کشید سمت ایستگاهی خالی که اتوبوس رد شده بود ازش
هر بار توی ایستگاهی یا سر پیچی یا پشت چراغ قرمزی معطل می شدیم به خودم لعنت می فرستادم... به خودم و همه ی توجیه های دنیا

Sunday, May 17

مردانه

نون نداشتم... حوصله هم... رفتم سوپرمارکت... چیزی برداشتم قشنگ ، کمی هم اشتها... بعد یه بسته نون

Tuesday, May 12

Reply


صبح بعد از پست قبلی، سر صبحونه، خانوم پروفسور آمریکایی اومد نشست سر میزم و بعد از کلی بحث سیاسی و اجتماعی، رسیدیم به موضوع مطالعه ش که هیستری بود... ازش پرسیدم سیمپتوم های هیستری چیا هستن؟ بعد از بین همه ی چیزایی که می تونست مثال بزنه و من که حالا دارم می خونم، می بینم، گفت "مثلا کر یا لال شدن سربازهایی که از جنگ برمی گردن و هیچ علت فیزیکی نداره مشکلشون"

بعد بحث به حجاب و فمینیست بودن ایشون و توان جنسی و قدرت رهبری و اینا کشید... بعد من عمیقا و صادقانه تصور کردم اگه دنیا بجای اینکه توپ فوتبال مردها باشه، اسباب بازی زنها بود چی می شد؟... بعد عصر، روزنامه ی روز قبل رو ورق می زدم که اینو دیدم:
http://www.telegraph.co.uk/comment/columnists/jemima-lewis/5299823/If-women-ruled-the-world....html

بعد خب همینجوری گرفتار جمله ی خودم بودم در مورد بازی با اعداد، که فرداش توی کنفرانس، دو تا آقای خیلی شیرین زبون اومدن و در مورد عملکرد مغز در فهم اعداد لکچر دادن...

حالا نه که اینا که شنیدم و خوندم جواب من بودن، اما خب آدم احساس می کنه باید بگه علیک سلام... خوشوقتم از همصحبتی شما... بعد مطمئن باشه که طرف می گه اِنی تایم

Saturday, May 9

نرفتم کنار رودخانه تایمز... نشستم و گریه کردم

لابد لال می شم که می تونم این همه حرف نزنم
این همه که نه... حرفی ندارم... حرف اما باید برای همین وقت ها باشه... یادمه هنوز من ِ قدیم نمی تونست این وقت ها ساکت بمونه... جایی خط می نداخت... خوش... نرم... با گلویی شجاع یا با انگشتایی بیقرار و مراقب... حالا اما... ناخنم اگه خطی بندازه قبل از جمع کردن انگشتام، صدای خرچ کوتاهی درمیره... لابد لال می شم که نه از داغی لب باز می کنم که دیدن خم غم تن تنهامونده ی تو از پشت شیشه ها می گذاره روی سینه م، نه به شوق هوسی که می ریزه به تنم از تمنای نگاهی... لابد سنگ می شم که آهنگ نمی شم
وحشی تر می شم و بدوی تر روز به روز که جای حرف، صدا مونده برام... صدای نعره، ناله، خنده، آه، سرفه ای که بغضی رو تکون می ده و می شکنه... برگشتم به قبل تمدن که نثرم شده نگاه... پلک هام شدن خط ِ بازی فونت ها و انحنای حرفها و خیسی چشمهام، آندرلاین و بولد و ایتالیک
از بازی پرت افتاده م... قاعده ها شسته شدن و رُفته... انگار هیچ وقت هیچ چیز نبوده... یادم رفته و نمیاد که تاس هارو می ریختیم که مهره ها رو کجا ببریم؟ با کی؟ زودتر از کی؟ هم بازی نمی تونم داشته باشم دیگه... مهره هام رو اینور و اونور جاگذاشته م و رد می شم و فقط تاس هام رو از روی زمین جمع می کنم وقتی هیشکی نمی دونه جفت شیشی که ریخته بین پاهامون برای چیه... حالا هی تاس هم بریزیم... عین خنگ ها... حالا هی بشنوم خوش شانس... من نمی فهمم این بازی ابلهانه ی با عددها چه دردی ازم دوا می کنه... من فقط نگران لال شدنم هستم... اون هم فقط برای وقتی که چشمهای تو خیستر از اونه و شونه هات دورتر از اون، که بفهمی من هستم... که لازم باشه بشنوی ازم که "من هستم" آبجی...