گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می وزد باده خوشگوار کو
هر گل نو زگلرخی یاد همیکُند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم بخون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لاف زعارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر زلعل من بوسه نداری آرزو
مُردم ازین هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمتست
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
باد بهار می وزد باده خوشگوار کو
هر گل نو زگلرخی یاد همیکُند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم بخون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحرگهی اگر لاف زعارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر زلعل من بوسه نداری آرزو
مُردم ازین هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمتست
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
آشفته تر از خویشت جز خویش نمی یابی
ReplyDeleteمرحم به دل ریشت جز خویش نمی یابی
بیهوده در این بازی دل باخته ای جانا
دل باخته کیشت جز خویش نمی یابی
مرحمی که بجای مرهم نوشتید منو یاد محرم میندازه و باز هم اینکه : تکلم محرمی می خواهد اما نیست
ReplyDeleteو اینکه
آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
کار دلم خون شدی از غم هجران تو
ReplyDeleteقبیه گهم چون شدی سر در ایوان تو
خیز و به ایوان در آماه من امشب برآ
از چه شتابان شده پای گریزان تو...