عاشقي همين بايد باشه
يکي شدن تقدير، حتي در شيوه مردن
ما چه تماشاگرهاي بي نوايي هستيم ... همين هم نيستيم ... خواسته بود که فقط تماشا کنيم ... ما جرأت نداشتيم ... نخواستيم بنشينيم به تماشا ... سپرديم نطفه واقعه رو به لوله هاي پلاستيکي، تا غريبه ها زايشش رو تماشا کنن، و نشستيم به انتظار خبر... خبري که انقدر توي ذهن تکرارش کرديم که مي شه خلاصه ش کرد توي شنيدن صداي زنگ تلفني و بغضي ... تا تمام تخيل وحشتي که شب و روز از ذهن مي گذرونديم تصوير بشه...
يکي شدن تقدير، حتي در شيوه مردن
ما چه تماشاگرهاي بي نوايي هستيم ... همين هم نيستيم ... خواسته بود که فقط تماشا کنيم ... ما جرأت نداشتيم ... نخواستيم بنشينيم به تماشا ... سپرديم نطفه واقعه رو به لوله هاي پلاستيکي، تا غريبه ها زايشش رو تماشا کنن، و نشستيم به انتظار خبر... خبري که انقدر توي ذهن تکرارش کرديم که مي شه خلاصه ش کرد توي شنيدن صداي زنگ تلفني و بغضي ... تا تمام تخيل وحشتي که شب و روز از ذهن مي گذرونديم تصوير بشه...
اشک مقدر، چشمهارو خشک مي کنه... چيزهايي که با بيخبري توأمن، اختيار تن و روح را به ناخودآگاه زنده مي سپرن و امکان اشک براشون مهياست... اما باخبري يعني تسلط ذهن، که تسليم هيبت حادثه مي شه ... وقتي اين تسليم طولاني مي شه، تن و روح هم يخ مي زنن...
فکر مي کردم مي تونم مرگ رو به کسي که خودش مي خواد ببخشم... فکر مي کردم اين حرمت به انسان زنده و زندگي و مرگه... ولي وجودم پر از نفرت شده بود از تصور اينکه بنشينم به تماشا... حالا حتي به تماشا هم ننشسته م...