Wednesday, November 10

زلیخا

گاهی‌ رنج سکوت میاره و صدایی که خش داره و نگاهی‌ که وزن، گاهی‌ فریاد و جیغ و نگاهی‌ که زهر.... فرق اینجاست که دویده باشی‌ پی‌ ش یا چنگ انداخته باشه از پشت به پیرهنت...

Tuesday, October 26

و در آغاز کلمه بود

باید اول یکی‌ از اون عکسها ی بچگی‌ رو، که نگاه از پایین به بالا به دوربین انداختم، اینجا آپلود می‌کردم، که خب در دسترس نیستن... ولی شما که می شناسید، یه کم تپل ترم کنین، یه کم بلاتر، نگاهم رو هم تیزتر، دماغم رو هم کوچیک تر، خیلی‌ کوچیک تر

حالا این بچه که می‌بینید، همه ی هنرش حاضرجوابیش بود. کمتر کسی‌ خاطره‌ای از شیرین زبونی هاش داره... که مثلا قصه‌ای تعریف کرده باشه، یا سخنرانی‌ بچه گونه‌ای داشته... اما تک-جمله هاش همیشه نقل زبون بوده... چراش رو هنوز درست نمی دونم که چرا اینجوری بود، ولی می فهمم چرا همینجوری، بی اینکه یاد بگیره حرفی غیر از جواب دادن هم بزنه، بزرگ شد... خب بچه که هستی خیلی مهم نیست که خیلی چیزها و اتقاقهای بیرون برات مهم نیستن که ازشون حرف بزنی... مهم هم نیست که انگیزه ای برای گفتن چیزهای بی اهمیت نداری... خیلی هم مهم نیست که چی توی سرت می گذره... راستش درست هم نمی فهمی که چی داره می گذره ، که بخوای در موردش حرفی بزنی... خب عیبی نداشت که همه ی حرفت، تک-جمله های جوابی باشه... ملت هم که به به و چه چه می کردن... ذوق هم می کردی

این بچه همینجوری موند، بزرگ شد البته

آدمی شد که بلد نیست حرف خودش رو بزنه... راستش هنوز هم درست نمی فهمه توی سرش چی می گذره که بخواد ازش حرف بزنه... ولی حتی وقتی می دونه از چی می خواد حرف بزنه - تو بگو از همون جوابها- نمی تونه طولانی حرف بزنه... یا حتی مفصل بنویسه... توی امتحانهاش یا جواب رو می دونسته و توی چند تا جمله کوتاه، کامل می گفته، یا نمی دونسته و بلد نبوده چیزی رو به هم ببافه... مقاله نوشتن براش معادل مرگه... شاعری کرده، چون راحت تر از قصه نوشتن بوده... فقط کمی ریتم، قاطی جمله هاش کرده و بنگ: احساس خوب تک-جمله هاش چندبرابر شده

حرف نمی زنه... مجبورش کنی جوابت رو بده، چند تا جمله تحویلت می ده و بعد انتظار داره همه اون چیزی رو که توی ذهنش می گذشته، گرفته باشی... اگه بعدن بهش بگی فلان رو نگفتی، جمله هاش رو شخم می زنه و می شکافه تا نشون بده چه همه اطلاعات توی اون چهار تا جمله بوده... اما مرضش نمی گذاره از اول همه چیز رو باز و مبسوط و جزء جزء بگه... مرضش: یبوست حرف

یه وقتایی، شبها معمولا، حراف می شه ذهنش...شعر می گه، سخنرانی می کنه، یه سری جوابهاش رو تدوین می کنه! خب البته اینا فقط فکرن و هنوز بخش ماشین مغزش محصولی نداده بیرون... تازه نوبت به گفتن این حرفای آماده که می رسه، تکون دادن فکش هم ماجرای دیگه ایه

ولی یه چیزایی توی پروسه ی بزرگ شدن مهم شدن... آدمهای دیگه... آدمهایی که، مثل خودش، نمی تونه به تفسیرشون از نگاه و رفتار و آه و لبخند و شادی و غمش اعتماد کنه... آدمهایی که فقط حرفش، کلمه ش، تأکیدش، می تونه آب روی آتیش توهمها و بی تابی هاشون بریزه... آدمهایی که فقط حرفشون، کلمه هاشون، تأکیدهاشون، می تونه آب روی آتیش توهمها و بی تابی هاش بریزه... خب مهم بود... حتی حیاتی... باید درمان می کرد خودش رو... آسون نبود البته تشخیص درد و پیدا کردن درمون... خب از مسکن و مخدر هم استفاده کرد قطعا... اما به جراحی هم فکر کرد... مدام هم تو کار پیشگیری بود که عود نکنه... مریض متعهدی بود... دکتر متوقعی بود... بازخواست می کرد خودش رو... مثل کر و لالی که تازه گوشش می شنوه، از صدای خودش بازخواست می کرد که چرا وقتی می تونست بگه نگفت، بلند و واضح و بی ابهام (من البته می شناسم کر و لالهایی که تمام مدت با هم بودنشون رو حرف می زنن و ذوق می کنن و ذوقشون رو به هم نشون می دن... این که گفتم کمی کلیشه بود)...

کلی هم سواد لازم داشت، کلی هم مهارت... که هم زبون شخصی خودش رو داشته باشه، هم برای هر مخاطب، زبون خاص... حرفهای خاص... اول باید آدم شناس می شد... بعد باید می فهمید هر مخاطب به شنیدن چی احتیاج داره، یعنی از شنیدن چی خوشحال می شه، بی اینکه تملقی باشه یا دروغی یا چرندی... کلمه هایی که هر زبون لازم داشت انتخاب شدن، لحن بیانشون، ژست ابرازشون... خطا داشتن همه ی این محاسبه ها... خیلی... تصحیح می شدن مدام... هنوز هم البته یقینی نیست که بلاخره درستن یا نه

تا اینجا، شده سی ساله

پا می شه می ره یه مملکت دیگه... با یه عالم آدم تازه ی سخت، اون هم سخت کلاس بالاتر تجربه های خودش... با یه زبون تازه ی سخت، خیلی سخت، که حتی ترکیب الفباش صدای چپکی می ده... با یه عالمه حساسیتهای روانی و زبانی سخت

تازه باید کلمه یاد بگیره و آدم بشناسه



این ته حسی یه که ورشکسته ها دارن؟ یا سرطانی هایی که تومورشون عود می کنه؟ یا اونایی که اسید روی صورتشون پاشیدن؟



Friday, June 11

...پرنده مردنیست

سه روزه که پرنده ی مرده می‌‌بینم مدام...

امروز سومی رو که دیدم فکر کردم تموم می‌شه آیا؟

سر میز ناهار، روی تیشرت همکارم که روبروی من نشسته بود، طرح یه پرنده بود که به پشت افتاده بود کف خیابون، و دورتر پشت سرش، ساختمون‌های شهر ایستاده بودن


Tuesday, April 6

آشنا

چه حرمتی دارن این چشمها




Tuesday, January 12

Big BANG...


منو به گریه انداخته بود... این الان کار سختی نیست البته، اون موقع شاید بود... ترم یکی‌ مونده به آخر بود... هنوز هم حرفاش یادمه که چه قدر درشت بودن برام... توهین نکرده بود، اما خشونت خونسردیش مغزم رو منفجر کرده بود
تا به حال اما حالم از خبری‌ اینقدر بد نشده بود...همکلاسیمون بابک حکیمی خودکشی‌ کرد و بغض کردیم و غصه خوردیم و گفتیم حیف که اون تونست.... طفلی وثوق مهربون مرد و آهی کشیدیم و چند دقیقه دچار یأس فلسفی‌ شدیم و اعلامیه ش رو پخش کردیم و گذشت... این بغض رو اما نمیشه قورت داد... راحت نیست... نکشته خودشو... نمرده... کشته شده... اون هم نه جایی‌ که می‌‌دیده گلوله‌ها از بغل گوشش رد میشن... نه وقتی‌ که از سایه‌های دور و برش بترسه چون تهدید شده بوده... یه صبح زمستونی... یه لحظه ی آروم... جلوی در خونه ش... بیگ بنگ...
خون آدم رو می‌‌جوشونه... قلب آدم رو آتیش می‌‌زنه... تن‌ آدم عزادار می‌شه... ضجه می‌‌زنه... ریش میشه...
غیظ این همه آدم صاف می‌ ریزه تو گلوی زمین... دندوناشو تیز می‌کنه... منتظر شبی‌ باید بود که رگ گردنشون رو بجوه