Sunday, December 21

Pattern


کسی بود که شبیه من بود به قدری که بارها نیمه آشناها اشتباهمون گرفته بودن... امروز عکسهای عروسیش رو می دیدم که بغل مردی خیلی شبیه تو ایستاده بود...

این دنیا انگار همه ی جایگشت های ممکن رو امتحان می کنه اما روی چند تا کپی... روی هر کپی هم تا بهش فرصت بدی کارشو تکرار می کنه که شاید همه ی نتایج ممکن از هر جایگشت رو پیدا کنی... تازه اگه بدونی تکرار اونو نباید با تکرار جواب بدی

Saturday, December 20

at the center of nothing


دلم میخواست چیزی بنویسم برای بلندترین شب سال که نه زار باشه و نه دور از واقع... راستش هم حتی اول خواستم از خیالات بنویسم... اما نشد... زبونش رو گم کردم یا خودش رو یا بدوقت روزگارمه، نمی دونم... اما نشد... حرفهایی هست... اما آهنگ نشد، خیال انگیز نشد...... شاید نیست... شاید اینکه همه ی بادها بی بو و بی که چیزی رو پرت و گم کنن رد می شن و می رن، اما رو برنمی گردونی به تماشای یادها و خاطره هایی که انگار اسید پاشیده باشی به صورتشون و وسوسه نمی شی هیچ، یعنی ناممکن شده که گرم بشی با هیچ کدوم... تا هم به خیالی گرم نشی چی هست که بنویسی؟
بلد هم نیستم که حرفهام رو چپه کنم... می مونه زار زدن که ......... بیخیال
....
فقط هوس هندونه کردم... هم وحشی خوردنش رو و هم قاچ شده و مرتب توی ظرف و منتظر مهمون چیده شده ش رو...
هی هی هی...


Wednesday, December 3

HB, HM

حالا شبیه‌تر شدیم... فرقی که نمی‌کند... تنها که باشی و بی‌تماشا... فرقی نمی‌کند که کجا... آنجا که نمی‌دانم کجا یا اینجا... لابد تو هم این روزها مثل من دنبال پنجره‌ای می‌گردی که باز شود به خنده‌هایشان حالا که اینهمه بهانه دارند برای شادی...
هرقدر هم که آزاد باشی لابد گاهی مثل همین روزهای من دست و بالت بسته می‌شود و گیر می‌کنی لای نیزارهای تاریک بیخبری... لابد گاهی بیقراری که دست یکی‌شان پنجره‌ات را باز کند و نور رقصان و گرم حضورشان را بپاشد روی سردی تنهاییت... لابد گاهی قانعی حتی به صدایی... گاهی اما می‌خواهی باورت کنند که هستی هنوز و دغدغه‌هاشان روانت را به کجاها که نمی‌راند... باور کنند که هنوز می‌توانی باشی...
حالا شبیه‌تر شدیم... حالا باز کمی بیشتر می‌فهممت
....

Monday, December 1

coincidence?


فکر کن یه هفته دور و بر یه جمع آدم تازه باشی‌، به یکیشون هیچ رقمه نخوایی نزدیک شی، چون فکر میکنی‌ سخت و پیچیده ست، و خوب تو هم حوصله داری مگه؟ بعد، بعد از یک هفته، روز آخری که دور و بر هم هستید، کاشف به عمل بیاره اون طرف، که توی یه روز به دنیا اومدید!

Sunday, November 23

Just for me!


من فکر می‌کردم جمعه هاست که هوا بیقرار میشه! حالا میبینم که نه، یکشنبه هاست!!!!!! نمیفهمم هوا از کجا میفهمه کجا چه روزی تعطیله! البته میتونه بفهمه ها! ولی‌ خوب آدم دلش میخواد بگه ‌ای شیطون!
حتا انگار چیزای ظریفتری رو هم میفهمه! من که می‌خواستم بیام همه میگفتن زودتر از تهران هواش سرد میشه، بیشتر هواش بارونی یه، اما برفی نمیشه!
من که رسیدم اینجا، یه هفته هوا آفتابی بود و اینا از ذوق تو هم نمیگنجیدن! حالا هم، امروز داره برف میاد!

Sunday, November 16

LOST 1/2

-How's that for a tragedy?
I became the man I was hunting.

Saturday, November 15

یاد ایامی


......به مناسبت وصال دوباره ی من و دفترم.....


دیگر نروم هرگز در سایه ی مهتابت
دیگر نکشم پا از بیرحمی ی مردابت
میمانم و میخوانم شعری ز طرب خسته
میخوانم و میرقصم با هر چه زند تارت
هر فصل بیاغازی بر پیکر من روید
پاییز که لرزانیم، مویم که زمستانت
یک پرده زنی‌ لبخند، صد غنچه بهارم، بیش
صد داغ ز تب دارم با تابش چشمانت
...
دیگر نروم حتی از آتش یأس تو
یا شعله شوم یکسر یا گل کند ایمانم
از شاخه نچینم باز، آن خوشه ی زرین را،
پیچیده به لبهایم، مشتاق به لبهایت
یا میرسی‌ از تردید، آویز بر این مستی
یا ساغر من ریزد در قاب قدمهایت
حیرت به نفس مانده، با بغض گلو آواز
میخوانم و میرقصم با هر چه زند تارت
...

گمونم ۷۸ یا ۷۹

Monday, November 3

Difficulties with love in transit

استادم میگه اینطور که به نظر میاد، من چلنگ‌های بیشتری می‌خوام برای پروژه م... چند تا پیشنهاد میده!... فکر می‌کنم خودم باید یه فکری کنم برای پیدا کردن یه چلنگ حسابی


*****


کافیه زنگ بزنم فرودگاه تا تکلیف معلوم شه... که می‌شه یه نفر رو توی سالن ترانزیت دید یا نه... اما نمیزنم... تکلیف معلومه: باید رفت به خاطر اونی که خواسته، امید داره هنوز، خیال میکنه که می‌شه... بلیط قطار رو که میگیرم زنگ میزنم...
با اینهمه فکر می‌کنم یه جوری باید بشه! اینقدر احمقانه که نمیشه باشه، که ۲ نفر یه جا باشن و نتونن همدیگرو ببینن... زندان که نیست... لابد یه راهی‌ پیدا می‌کنن برای جبران این حماقت....... خیالات میورزم که نه ی آخر رو که بشنوم حتما گریه می‌کنم... روی نقشه دنبال همه ی توالت‌ها می‌گردم... تجسم می‌کنم طرز نه گفتن کارمنده رو... بهترین حالت اینه که سرد باشه، من هم می‌تونم سرد راهمو بکشم و برم... ولی‌ اگه خشک و خشن بگه، از عصبانیت بغض می‌کنم... اگه هم نرم و مهربونانه بگه، مثل همینی که پشت تلفن سه بار پشت سر هم گفت آیم افرید، باز هم وا میرم
*
توی انعکاس شیشه ها و درها، لباس هام رو عوض و ترکیبهاشون رو امتحان می‌کنم... خم میشم و به عقب تکیه میدم و چند قدمی‌ میام جلو تا ببینم توی کدوم ترکیب جیگرتر میشم!
*
نمیتونم آشپزی کنم... دستمال برمیدارم و میافتم به جون سنگای کف آشپزخونه و هال... میسابم و تمرکز می‌کنم روی لک‌ها تا پاک بشن...
*
پسره می‌‌ایسته و رفقاش رد میشن... بهش که نزدیک میشم با لحن جدی و نگران و صورت کنجکاوی سوالی میپرسه... میپرسم وات؟ دستاش رو میماله به پاهاش و اشاره میکنه به پاهام و میپرسه کلد؟ کلد؟ نیمچه لبخندی میزنم و میگم نو! رد میشم و رد که می‌شه، پیش خودم ادامه ی جوابش رو میدم که مجبورم! میفهمی؟! و ریز میخندم! پسر ترک یا عربی‌ میپیچه توی صورتم که یعنی‌ اگه خوشت میاد، اون که رد شد، ولی‌ من هستم
*
از دختر سیاهی که خم شده بند کفش هاش رو ببنده میپرسم یه کافی‌ نت میشه پیدا کرد توی استیشن؟ میگه نه و راه می‌‌افته باهام که توی خیابون جایی‌ رو پیدا کنیم تا اون هم نیم ساعت قبل از قطارش رو سرگرم شه... آخرین مغازه رو که چک می‌کنیم و دور می‌زنیم، به سرش میزنه بره بار اونور خیابون... باهاش میرم...........
تمام مردهای سیاهی که تو عمرم از دور یا نزدیک دیدم، نگاه غمگینی داشتن... اغلب فرم چشم‌ها هم... اما گاهی‌ فقط نگاه... پسر بیست و پنج شیش ساله ایه... میگه:

- it costs you nothing to be friendly
- right!
- I´m not goiong to ask you anything
- very well
- Because!!... I know you can´t give me what I want.
- yeah, you´re right.
- Because!!... You are too young to give me what I want! So just be friendly...
- .... !!!!!... !!!!....

نگاهی‌ به ساعتم می‌کنم و دختره که میبینه میگه لتز لیو
*
تو بلندگوی قطار به ۴ زبون میگن که قطار امروز توی فرودگاه ایستگاه نداره...فکر می‌کنم با این پیچیدن کارها به هم می‌شه امید داشت که دیدار میسر شود! یک ساعت بعد از کسی‌ که بلیطم رو مهر میزنه میپرسم چی‌ کار باید بکنم؟ میگه مشکل حل شد، از فرودگاه رد میشیم......
پس لابد میسر نمی‌شه!
*
کارمندها یکی‌ در میون میگن اصلا نمیشه یا اینکه اون میتونه بیاد اینجا، اما تو نمیتونی بری اونجا! کارمندهای اون طرف هم همینا رو میگن... به نوبت تقلا می‌کنیم... حواسم به موبایله و به صف آدم‌ها خیره شدم! پسره چمدون به دست میپرسه ببخشید شما فرانسوی هستید؟ میگم نه و چشمم برمیگرده سر جای قبل... میپرسه ایتالیایی؟ با تعجب میگم نه... میگه آخه صورتت شبیهشونه! میگم ایرانی هستم که بره پی کارش! تازه شروع میکنه به خوش و بش! دوزاری من هم بالاخره میافته... میگم منتظر کسی‌ هستم!

- I believe you have a boyfriend!
- he is just over there
- He is so lucky!
لبخند میزنم! گریه کدومه!
*
گریه نکردم... حتی پیش آخرین کارمند... حتی وقتی‌ منتظر قطار روبروی سالن ارایوال نشستم و زل زدم به اونهمه تصویر کشنده ی آدم‌هایی‌ که به هم میرسیدن و بغل میکردن همدیگرو و میبوسیدن و دست دور کمر و شونه ی همدیگه مینداختن و پشت به من میرفتن... فقط اگه پشت تلفن کانال حرفها و لحنها دیرتر عوض یا تموم میشد...
*
مستقیم میرم تو آشپزخونه و ویپینگ میدو رو میذارم که برقصه توی هوا... با این یأس آروم حالا می‌تونم غذای یه هفته رو بپزم...
ویپینگ میدو که هیچ، پیاز‌ها هم چیزی جز حساسیت رو بالا نیاوردن... جز نوشتن... برای همینه که مینویسم

*****

تری سر میز صبحونه میگه: سو یو لایک د دیفیکولتیز ... اشارش به طرز آماده کردن نون و شکلاتمه... فلسفه ش رو توضیح میدم براش... ولی‌ به هر حال راست میگه... دردم اینه که دنیا هم


Tuesday, October 28

و اما شب


خواب‌های جدیدم رو می‌تونم ۳ دسته کنم:
اول اونا که توشون به صورتی‌ واقعی‌ و طی‌ یه پروسه ی منطقی‌، و بدون حجم زیادی از تخیل، یکی‌ یا جماعتی از ملتی‌ رو که میشناسم به کشتن میدم... صبح که بیدار میشم(اگه همون نصف شب بیدار نشده باشم) خبر‌لازم هستم...
دوم اونا که توشون ملت از اول خودشون به صورت اکتیو وارد جنگ میشن و نیازی به داستان ساختن از طرف من بره کشتنشون نیست
سوم، خوابهایی که مقادیر متنابهی از استعاره و تخیل ریخته توشون و کلی‌ اکتیویتر هویت بیوتیفول مایندم هستن تا بشینه تحلیل و تعبیرشون کنه
مثلا دیشب این دختر عموی بیچاره م رو در عنفوان نوعروسی و هیکل درستیش میدیدم که در عرض ۲ روز، ۲ تا پسر بچه به دنیا آورد که اولی‌ با یه دست، انگشت کرد توی چشم دومی‌ و با اون یکی‌ دست زد پس کله ش، طوری که کاسه ی چشم دومی‌ کاملا خالی‌ شد... و البته این همون دختر عمویی یه که اولردی ۲ تا دختر داره و نمونه ی نابی یه از تبدیل باربی به بی‌ یر...


Monday, October 20

weekly report!

-
از خونه ی همدانشگاهیم که میومدم، شوهرش ۳ تا آبجو با طعم‌های مختلف داد بهم! خونه ی خودم که رسیدم، ۲تاشون رو دادم به پسر‌های ساختمون اونور حیاط... حالا پسر چینی‌ یه، طی‌ یک اقدام تلافی جویانه، برام شراب چینی‌ آورده!
-
احساس مسوولیت می‌کردم بنابر تعهداتم به آبجی بزرگه که یه چیزی بپزم... هر چی‌ فکر کردم، دستور کته یادم نیومد... آبکش کردم برنج و نون تست گذاشتم ته قابلمه!! ته دیگی‌ در اومد صادراتی! ترکیب رنگیش در خاطرم درج شد! حدا قل قورمه سبزی با ته دیگ آخر هفته م سر جاشه
-
تحت تأثیر آب و هوا، به طرز نوجوانانه یی هی‌ هر چی‌ میخرم انواع صورتی‌ رو هم توش داره!
-
مهمتر از همه اینکه، من تونستم بدون استفاده از هیچ ابزار یک بار مصرفی، خودم، با همین دست‌های نجیب و زحمتکشم، در زمانی‌ کمتر از یک ساعت (!!)، تمام صورتم رو بند بندازم! تازه رضایت هم داشته باشم از کیفیت کار!
-
... ... ... ... خوب آخر هفته ست دیگه... دلتنگ هم میشیم... ... ... ...

Wednesday, October 15

odor


گاهی‌ داشتن و دیدن چندان فرقی‌ ندارن برات... فرقی‌ نداره باغ داشته باشی‌ یا بری تماشای باغ... حالا منم فعلا خوشم و آروم از تماشای عاشقی ها و زیبایی‌ ها
مستم با عطر همه ی بوسه‌هایی‌ که پخشن توی هوا... مهم نیست کجا نشستن

Tuesday, October 14

RE:


hodude zohr residam daneshgah o ba kasi k gharar bud khunasho ejare konam tamas gereftam...
ye sa@ e baed, man o 4 ta az bache ha raftim didane khune!!! taze in 4 ta gheyr az uni budan k umade bud forudgah donbalam!
saahebkhune taajjob karde bud hesabi!! vali in dar moghayese ba taajjobe man az didane khune ye no o modern o honari o mojahhazesh, hich bud! jatun khalli mishe ye arusi ro ba zarf o zorufe chini ye tuye cabinet ha raah andakht... ye party ro ham ba zarfaye ye bar masrafesh... ye sali ham mishe dar o divar o zarfaro ba mavade shuyandash saabid...
kolli tablo ruye dar o divar hast, kaare khode saahebkhune o rofaghash o mashaahir... ye aghaye mojassame ee ham tuye rahro ruberuye dar, dar kamaale binaamusi lokht (o ...) istade
mogheé bargashtan, tuye mashin sohbat az musighi shod ba yeki az bacheha k chand bari umade Iran... Shajarian ro mishnakht, barash zolf ro gozashtam k namjoo ro ham beshanse
emruz tanha raftam markaze shahr o gom nashodam! kaarhaye sabte naamam hanuz anjaam nashode... haddeaghal ta ye hafte ye dige karte daneshjuyi nadaram... b khanume goftam age madareke man kaamel nashode bud, pas chera man injam!!! baed taze bare avvalin bar nostalgy umad soragham k ouvah... mitunestam ye hafte ye dige ham bemunam tu Iran!
P.S:
حدود ظهر رسیدم دانشگاه و با کسی که قرار بود خونه شو اجاره کنم تماس گرفتم... یه ساعت بعد، من و ۴ تا از بچه‌ها رفتیم دیدن خونه!!‫تازه این ۴ تا غیر از اونی بودن که اومده بود فرودگاه دنبالم! صاحبخونه تعجب کرده بود حسابی!! ولی این در مقایسه با تعجب من از دیدن خونه ی نو و مدرن و هنری و مجهزش، هیچ بود! جاتون خالی میشه یه عروسی رو با ظرف و ظروف چینی توی کابینت ها راه انداخت... یه پارتی رو هم با ظرفای یه بار مصرفش ... یه سالی هم میشه در و دیوار و ظرفارو با مواد شوینده ش سابید...
کلی تابلو روی در و دیوار هست، کار خود صاحبخونه و رفقاش و مشاهیر... یه آقای مجسمه ای هم توی راهرو روبروی در، در کمال بی ناموسی لخت (و ...) ایستاده
‫موقع برگشتن، توی ماشین صحبت از موسیقی شد با یکی از بچه ها که چند باری اومده ایران... شجریان رو میشناخت، براش زلف رو گذاشتم که نامجو رو هم بشناسه
امروز تنها رفتم مرکز شهر و گم نشدم! کارهای ثبت نامم هنوز انجام نشده... حداقل تا یه هفته دیگه کارت دانشجویی ندارم... به خانومه گفتم اگه مدارک من کامل نشده بود، پس چرا من اینجام!!! بعد تازه برای اولین بار نوستالژی اومد سراغم که اووه ... می تونستم یه هفته ی دیگه هم بمونم تو ایران
P.S2:
Thank you
مرسی

Tuesday, September 30

Just like me

!من: عسل تو خیلی خوش‌بغل هستی... تا بغلت می‌کنم لبام می‌ره روی گردنت
!عسل: بغل تو هم خیلی خوبه!‌ دماغت می‌آد توی دهن من

Saturday, September 20

تلخ-4


اینها رو هم بگم و بعد،...

تقصیر من نبود همه‌ی اون کتمان‌های روز قبلش... تو هم اگه دیده بودی که همه‌ی سرپا ایستادنهاش پشت دری که تو بستی، پوکید و ریخت روی زمین و افتاد، بی‌رمق،... اگه می‌دونستی چقدر تقلا کرده که نگذاره بفهمی، حق می‌دادی به من هم که نگذارم بفهمی... اما من خیال نمی‌کردم... محال می‌دونستم... اگه ذره‌ای گمون می‌کردم که ممکنه همون فردا مجبور باشم که خبر بدم، که مجبور بشی که برگردی، که روی هم ریختن یه مشت خاک رو تماشا کنی، کتمان نمی‌کردم... خیال نمی‌کردم اصلا... همونطور که بعد باور نمی‌کردم... بین هشیاری شنیدن گریه‌ها و فراموشی گنگی و کوری خودم تاب می‌خوردم... صدای ضجه‌های تو هم که پیچید توی گوشی، هشیاری برگشت... تسلایی نداشتم جز اینکه اگه راه بیفتی می‌تونی خاکهارو تماشا کنی... وقت تنگ بود... همیشه وقت تنگه و فرصتی برای یک دل سیر نشستن و ناله کردن نیست...
تلوتلوخورون که نزدیک می‌شدی یادته که جهیدم و پیش از همه رسوندم خودمو بهت... که "ضجه نزن"... اینها نامحرمن... محرم می‌دونی یعنی چی؟ هیچ کس محرم شنیدن صدای تیکه تیکه شدن قلبت نیست جز صاحبش... که اگه بود نمی‌گذاشت پاره پاره بشه... محرم کجا بود؟... گفتم "آروم باش، اینها منتظر ایستادن"... که به رسیدن تو گور رو پر کنن و برن... اگه هوس تماشا هم داشته باشن از جنس شهوت تماشای از هم پاشیدن ساختمونهای بلنده... هرچیزی که ببینن یا نبینن، می‌شه نقل خلوتهای خالی و گرسنه‌شون... نامحرم مرهم نداره برای دردهات... هرچی بیشتر ببینه و نزدیک بشه بهت، نمکی‌یه که آماده می‌کنه برای فردای دردهات... بگذار گور رو پرکنن و رو برگردونن و برن...
یادته؟ من همونم...


حالا درست که همه چیز شوخی شده و بی‌اهمیت... درست که خوب یاد گرفتیم ساکت موندن و حریص تماشا گذاشتن دیگرون‌رو... اما من می‌ترسم... که روزی نوبت من بشه... که تلافی بشه سرم... می‌خوام یادت بمونه ... که من طاقت می‌آرم... می‌‌خوام مطمئنم کنی که بیخبرم نمی‌گذاری هیچ وقت... اما ... حتی اگه بیخبرم گذاشتی، اگه دیر رسیدم، اگه حتی نرسیدم، حتی اگه خبر من بودم،... یادت باشه که فقط نامحرما هستن که ایستادن و زل زدن به چشمهات و گوش تیز کردن به شنیدن ضجه‌هات... پس آروم باش... همیشه

Friday, September 12

شب یادواره


حوصله‌ی نوشتن نیست اما امیدی هم نیست که ننویسم چیزی و یادم بمونه که تمام دیشب به افتخار من بیدار نشستیم تا صبح... داشتم فکر می‌کردم حافظه‌ی من از پس حفظ کردن تمام این لحظه‌ها و حرفها و چهره‌ها برنمیاد که چشمهامو بستم تا تمرکز کنم روی صداها: گزارش فوتبال از هال: ر استقلالی نشسته و مسابقه‌ی پرسپولیس رو تماشا می‌کنه... نخی دور و بر گوشم به هم می‌پیچه: ن داره صورتم رو بند می‌ندازه... ترانه‌ای دهه‌ی هشتادی از اسپیکر کامپیوتر: ز پرسپولیسی غرق تماشای "وانس" ه... آبجی بزرگا به حرفای تمام نشدنی مشغولن... دخترا بحثشون گرفته... من درد موهای کنده شده رو با طعم صداها قورت می‌دم و باز الان که یه روز نگذشته یادم نمیاد که حرف آبجیا و دخترا چی بود
کاش یکی‌تون جای من می‌نوشت

Thursday, September 11

Peacefully


خواستنی‌ها کم نیست... اجابت‌ها هم... اما حالی می‌ده وقتی خواسته‌ت رو خودت هم به روت نیاوردی... از بستنی‌هایی که مامان از در می‌آورد تو، یا هندونه‌هایی که وقتی برمی‌گشتم خونه توی یخچال بودن، تا بن‌بست همه‌ی راههایی که می‌دونستم نباید برم و می‌رفتم،... تا همین سبکی پریدن... همین فصل‌هایی که اونقدر راحت تموم می‌شن که یاد زاییدن زنها توی پاچه‌شون می‌افتم: می‌افته... می‌بُری... بعدش باز سبکی... فقط خودت
یاد مردن ضدقهرمانهایی که تنها خوبی‌شون میل خودویرانگری مقاومت‌ناپذیریه که دارن... وقتی خنجر قهرمان فرومی‌ره توی قلبشون، برای اولین بار خندونن... حتی ممنون
تاوان می‌دی و بی‌حساب می‌شی و باز از نو

Tuesday, September 9

Do you?

- You don’t care about any of this, do you? Your sadness is above everything else.

NO END

Wednesday, September 3

To be continued!


یعنی فکر می کنی این چیه کـَف زمین؟ فَک!
بعد از دوماه ایمیل زده جواب داده که پس چرا اپلای نکردی!!!!!
Let me know if the UWO grad program is still of interest to you and we can discuss things further

مثل اینکه این تو بی اُر نات از اون تو بی اُر نات ها نیست!


Tuesday, September 2

تقوا


-1
این "جود لائو" منو یاد شخصیت رابرت دونیرو توی "ریجینگ بول" می‌ندازه که نزدیکای هر مسابقه بوکس چه تقوایی می‌ورزید! مطمئنم جود لائو هم قبل از هر بازیش همین تقوا رو پیشه می‌کنه
حالا یه روز اگه توی مصاحبه‌هاش نخوندید

-2
طفلی این فیلمبردارهایی که برای برنامه‌های مذهبی فیلمبرداری می‌کنن! تمام مدت دوربینش روی کج و معوجی‌های تن مردهای صف اول نماز می‌چرخه! بعد توی چند ثانیه آخر که نماز تموم شده، بلاخره جرات می‌کنه بره روی دستهای خانومه با انگشتهای قوی اما ظریفش که ناخنهاش رو هم یه نمه بلند نگه داشته و تند تند و بسی مهیج، دونه‌های تسبیح رو رد می‌کنه...

-3
هرقدر از خواص درمانی شاپینگ بگم کم گفته‌م... حتی اگه به هر دلیلی چشمت بمونه دنبال چیزی، هیجانش شفاست

-4
از وقتی فرندز رو تموم کردم، مثل اینایی که به تناسب هر موقعیتی مدام حدیث و آیه می‌آرن وسط حرفشون، برای هر حرفی که می‌شنوم یا می‌گم یه نقلی از ماجراهای فرندز هم بیّنه می‌آرم!
این که نصف اداهای جویی رفته تو ناخودآگاهم، بماند

-5
To be or not to be…
هنوزم مسئله اینست... حالا گیرم چندروز اینور اونورش هم مهم باشه

Saturday, August 30

تلخ-3



راحته شناختن بادوم تلخ و نخوردنش... شک هم که کنی و بچشی مزه‌ش رو، تلخی‌ای نیست که هوس کنی هضمش رو... مادر هم که باشی خیلی زود می فهمی این یکی تلخه، خیلی تلخ... اما تف نمی‌کنی میوه‌ی تن خودت رو... مادری... نگهش می‌داری روی شاخه‌های تنت تا هروقت که لازم باشه و باشی ... تا خشک نشده باشی
اما وقتی خشک شدی، دیگه کاری از دستت برنمیاد... مجبوری بگذاریش و بری... بسپریش که زجر تلخ بودنش رو تنها بچشه... طعم خواستنی نبودن رو...
جرأت می‌خواد و جسارت که تصمیم بگیری طاقت بیاری چیده نشدن و از شاخه افتادن و حتی برداشته نشدن رو... من جرأت ندارم... تو هم... هیچ کس... مجبوری امید داشته باشی... که بهانه ای برای امیدوار شدن دست و پا کنی... لابد مهربونی می‌کنی... لابد تسلیم می‌شی... لابد چاقوها رو برای بریدن گردن خودت هم تیز می‌کنی... لابد شیرینی می‌کنی


هیچ تلخی نبود که مثل تو شیرین شده باشه وقتی همه به رسم لیمو، شیرین هستند

Monday, August 25

Samaria

Samaria

- فاحشه‌ای تو هند بود که اسمش واسومیترا بود
- واسومیترا؟ چه اسم قشنگی
- می‌گن هر مردی باهاش می‌خوابیده یه بودایی فدایی می‌شده
- اون چه غلطی باهاشون می‌کرده؟
- فکر کنم به عنوان فاحشه، باهاشون سکس دیوانه کننده‌ای می‌کرده
- سکس چه ربطی به بودیسم داره؟
- شاید بعضی از عشق‌های عمیق مادرانه رو تحریک می‌کرده... می‌دونی، مردها وقتی سکس می‌کنن مثل بچه‌ها می‌شن
- ...
- یوجین از این به بعد منو واسومیترا صدا بزن
- دهنت رو ببند
- فهمیدی؟ من از امروز واسومیترا هستم

Saturday, August 23

تلخ-2


گفتی نخند دختر... نمی تونستم...(...)... نقشه هات بر آب بود اگه می خندیدم... گفتی به چیزی فکر کن که بغض کنی... ....... هیچ چیز نبود... (...)... باز خندیدم... گفتی به مرگ فکر کن!... چاره کرد... خنده یادم رفت... اونقدر که حتی وقتی خندیدی به ترس و نگرانی هاشون، باز هم یادم نیومد

از یاد تو اما مرگ نبود که خنده رو شست و برد... مرگ بعد از فراموش کردن خندیدن بود
بشمرم؟ سالهایی رو که یادی از شیرینی خنده هات ندارن....... می تونم حتی بشمرم سالهایی رو که دیگه زهر تلخ هاشون رو هم نچشیدم
حالا حتی گاهی اگه ببینم که می خندی، فقط سرم و بعد گلوم تیر می کشن
حالا به تو که فکر می کنم، غیظ چشمهات رو می بینم و فشار مشتی که صدات رو له می کنه و خرده هاش رو شبیه بعضی کلمات می ریزه بیرون... غلظت خونی رو احساس می کنم که رگهای پشت پوست صورتت رو منفجر می کنه... به رگهایی فکر می کنم که نباید بترکند
گاهی حتی فکر می کنم کاش هیچ کدوم از اونهمه سال هیچ وقت من و تو اونقدر بلند با هم نخندیده بودیم



Wednesday, August 20

تلخ - 1


لیموهایی رو که من پاک می‌کردم، زیرچشمی و گاهی هم با دست زیرورو می‌کرد که مبادا دونه‌ای مونده باشه به تنشون... آخر که گفت دونه‌ها تلخ می‌کنن غذارو دیگه خودم چندبار زیرورو می‌کردمشون... نه اینکه امتحان کرده باشم که باور کنم درست می‌گفت، نه اینکه اگر هم درست بوده باشه فکر کنم دونه‌ای به لیموها مونده بوده، اما هر چی هست کمی تلخی هست ته طعم غذات
همیشه هم فکر می‌کنم اگه بگم باز می‌شم اون جوجه‌ی سر از تخم درنیاورده که می‌خواد به مرغا قدقد یاد بده... ولی وقتی چکش نگاهت می‌خوره به نگاهم که "محکمه رسمی است"، وقتی لحنت سخت می‌شه که "قرائت حکم"، وقتی مِن و مِن می‌کنی وسط جمله‌ت که به قدر احترامی یخی نخراشنده باشه، وقتی هر حرکتم زیر نگاهته که "آزادی با قید"، احساس می‌کنم از سر لج تمام دونه‌ها رو جمع کردی و به‌جای لیموها جوشوندی و یک‌جا سر کشیدی

Tuesday, August 12

interaction of poem and mind

صبح که گوش می دادمش این حسو نداشتم... ظهر که داشتم توی ذهنم می خوندمش و روی ورق می نوشتمش شروع شد
که با خوندن "آرزوهای ما نیز" بعد از "می ریزند بر زمین" یاد "یور مادر تو" بیفتم

حتما بخاطر شباهت دستوریشونه! هر دو بی فعل هستن و قید تکرارشون آخر اومده


پ.ن: خب البته شباهتها خیلی بیشتره... هر دو جمله سه کلمه ای هستن... یه مفعول که اضافه شده به ضمیر ملکی با قید تکرار
شاید هم فقط بخاطر اینکه آرزوهای ما نیز فاکدآپ شدن
As well as his mother


Thursday, August 7

سیاه مشق


یکدفعه می‌بینم بین همه خط‌ها و کلمه‌هایی که ریختم روی ورق‌های کاهی به هوای روونی نشئه‌انگیز حرکت روان‌نویس، یک عالم چپ و راست و زیر و بالا با هزار تا کشیدگی‌ و انحنا نوشتم "بخند"... معلوم هم نیست هرکدوم رو توی خیالم چطور به کی گفتم یا از کی شنیدم که یه شکلی شده روی کاغذ

با کسی نبوده‌م لابد... وقتی به هر کسی می‌گم بخنده، چرا باید قلمبه شده باشه پشت گلوم و توی ذهنم که مدام بچکه روی ورق... مگه به کسی بگمش که نه بخوام امرش کنم نه خواهش... که بخند... تو بخند... از اون خنده‌ها که قلاب می‌شن و تفاله‌هایی رو می‌کشن بیرون از دلم که به زور هیچ منطقی تکون نمي‌خورن
که مگه هست؟ هستی؟
با خودم بوده‌م لابد... حتماً با خودم بوده‌م... که خسته نشم مثل وقتایی که عضله‌ی فکم درد می‌گیره از کش و قوس خنده‌های ظاهراً صمیمی مکالمه‌های ناغافل... با خودم بوده‌م حتماً بعد تجویز مرخصی استعلاجی این روزها، که نشستم بین آدمهایی که نه برای نخندیدنام لازمه زور بزنم و توجیهی براشون جور کنم، نه برای خندیدنام... نشستم جلوی افت دوز خنده‌های بابهانه و ابلهانه‌م رو بگیرم که باز مشغول پس و پیش و سنگین و سبک کردن جمله‌های روضه‌هایی نشم که وقت و بی‌وقت........../؟
....
وقتش نیست هنوز
....

Monday, August 4

bikhializism


همین شرم و حیاست که خرج آدم رو بالا می‌بره دیگه!

رفتم با آقای آشنا خداحافظی کنم، مثل خانومای خونه‌دار تعارفم کرد که نهار بمونم و راه افتاد دنبالم و سربه زیر وایساد دم در شرکت تا آسانسور بیاد بالا و من برم داخل
از در ساختمون که بیرون رفتم و آفتاب خورد توی چشمم معلوم شد که عینکمو جا گذاشته‌م
حالا مگه من روم می‌شه برگردم و بگم اومدم عینکمو بردارم! که دوباره آقای آشنا بیاد وایسه جلوی در تا من برم داخل آسانسور... بیخیال عینک شدم... بلاخره بعضی‌ها رو آدم می‌شکنه، بعضی‌ها رو گم می‌کنه، بعضی‌هارو هم بیخیال می‌شه
پنج دیقه بعد آقای آشنا زنگ زدن که گمونم عینکتون رو جا گذاشتید! گفتم عجب!! ولی من دور شدم دیگه... گفت می‌خواید بذارم پیش نگهبان که اگه بعد از ساعت اداری وقت می‌کنید بیایید بگیریدش... گفتم امروز که نه... باشه بعداً اگه گذرم افتاد... گفت پس بمونه همین بالا بهتره!!! هر وقت تونستید بیایید

حالا مگه چقدر از تابستون مونده! فوقش هم یه عینک دیگه

Thursday, July 31

I reach for you


از ننوشتن بزرگتر... حتی فکر هم نمی‌کنم... تا خیالی هوا می‌شه، فکر تیزی تند شیرجه می‌ره و می‌شکافتش...
گاهی فقط دزدیده و بریده‌بریده و پشت شاخ و برگ فکرهای پرت، آروم و شاخه به شاخه بالا می‌کشه خودش رو...
مثل امروز که به ترانه‌های اولین آلبوم تقدیمی گوش می‌دم و خب حواسم کمی پرت این می‌شه که کی آلبوم رو بهم داده اما اهمیتی که نداره... نمی‌شه که یادم بره... شعرهاشو که با خودم می‌خونم و خوب حس می‌کنم، لابد طبیعیه که مقایسه کنم الانو با اوایل که اینقدر حس نمی‌کردمشون... خب دنبال دلیل که بگردم ناخودآگاه یاد چیزهایی می‌افتم که هر ترانه رو برام مفهوم می‌کنه... اهمیت چیزایی که یادم میان همینقدره که تسلسل منطقی حسم رو درک کنم... بعد تفاوت شعرهای آلبوم خب آدمو به مقایسه می ندازه و باز سوال... که چرا باوجود اینهمه تناقض همه رو می‌شه فهمید... چند تا تصویرسازی برای هر شعر کافیه که بفهمی پدر تجربه بسوزه... می‌رسم به ترانه‌ای که زودتر از آلبوم کامل گرفتم... اول فکر می‌کنم دلنشینی ریتمش فقط به‌خاطر عادته... هرچی باشه بیشتر از بقیه گوش داده شده... کافیه به این فکر کنم دلیل دیگه‌ای هم داره... کافیه باز برم توی نخ شعرش که چقدر مناسب اولین ترانه‌ی تقدیمی شدنه... کافیه برم تو نخش... همون لحظه ست که تصویرا تند بیرون می آن از پشت شاخه‌ها و یه دفعه تسخیر می‌کنن ذهنو...


Monday, July 28

یعنی با کیه؟







Sunday, July 27

I had no IDEA


خواب می‌دیدم یواشکی وارد یه ساختمون شبه نظامی یا ورود ممنوع شدم... پیدام که کردن، بر خلاف همیشه انقدر طبیعی دروغ گفتم به خانمی که پرسید اینجا چی کار داشتی که باور کرد. بردنم بیرون اتاق... زنی شبیه و فرمت هنرپیشه‌ها نشسته بود روی نیمکت و گریه می‌کرد... شاکی بود... مخاطبش که جواب داد دیدم آل پاچینوئه... گفت:

I had NO idea
that THIS would be coming

با استرس‌های مختلف جمله‌ش رو تکرار کرد... به همون آل پاچینویی هم هر قدر پیشتر می رفت، حسی که توی جمله‌ش بود قوی‌تر و محکم‌تر می‌شد تا فریاد بغض‌آلودی بشه
بیدار شدم
باز خوابیدم... و خواب دیگه‌ای دیدم... جایی شبیه کافه بود... دخترها می‌گفتن وانمود می‌کنه حواسش به همه هست... اما به هیشکی نیست جز یکی... بعد به من نگاه می‌کردن... سرم پایین بود و من هم وانمود می‌کردم که حواسم به هیشکی نیست... گرچه حرفشون خوشایندم بود، اما مهم نبود... احساس بی‌تفاوتی داشتم... عبث بودن رفتارش

بعد در طول روز هر قدر می‌تونستم مراوده‌ی دیداری و کلامی و تکست داشتم با دوز بالایی از آدم‌های نو و کهنه
همه عبث

Wednesday, July 16

تنازع بقا


عسل نشسته توی بغلم و نیم وجبی کنارم و به جوجه هاشون که باغچه رو زیر و رو می کنن نگاه می کنیم
عسل : اَه اَه اَه... زرده اَیی ژله ای کرده رو برگای کاهو
نیم وجبی: ژله ای کرده برای کی؟
عسل: برای مورچه ها
من و نیم وجبی نگاهی به هم می ندازیم و لبخند می زنیم که یعنی بچه عاقل شده ها!
بعد همینطور که داریم فکر همو می خونیم، با هم به یه مسیر عجیب و غریب روی تنه ی درخت نگاه می کنیم...
نیم وجبی : می دونی این چیه؟ من خودم کشف کردم که خونه ی مورچه هاست... یه سوراخ یه جایی ش بود که توش نگاه کردم دیدم مورچه هست...
من : خب چرا باغچه رو ول کردن و اینجا خونه درست کردن؟
نیم وجبی: نمی دونم... شاید چون جوجه ها اونجا می خوردنشون
من: ....
نیم وجبی: می خوای جوجه هامو اینجا نگه دارم این خونه شون رو هم ببینن؟
من: ای نامرد... می خوای این خونه شونم ازشون بگیری و نسلشونو نابود کنی
نیم وجبی: زندگی همینه دیگه!
من (با دهن باز و تعجب و خنده): زندگی همینه؟ یعنی باید جوجه هات بلاخره مورچه ها رو بخورن؟
نیم وجبی (با خنده و لحنی بین مسخره و جدی): آره دیگه... شیر آهو می خوره... آهو کاهو می خوره!

Sunday, July 13

حرمان


دفعه‌ی اول نیست که من بی‌خبر از چند و چون تصویری که داره تماشا می‌شه، از دور، صدای غریبی از یک هنرپیشه‌ی هموطن رو توی فیلمی یا سریالی تلویزیونی می‌شنوم و بی که مهلت تجزیه و تحلیل به خودم بدم، فکر می‌کنم که صدای مزبور ناشی از تکاپویی در یک رختخوابه.... بعد چند ثانیه می‌گذره... من متوجه مکان و زمان صدا می‌شم! که مثلا طرف داره از درد پا ناله می‌کنه!!!!!!

فکر کنم هر هنرپیشه‌ای توی زندگی هنری خودش نیاز داره گونه‌ای از صوت رو منتشر کنه! ولی وقتی که امکان تجربه‌ی درستش براش مهیا نباشه، ناخودآگاه یه جای بی‌ربطی اون صوت رو تولید و مصرف می‌کنه

مصداق دارد صد البته برای هر کارگردانی

Saturday, July 12

مردانه


دو نفر بودیم، دو مرد
همراهم بین صخره‌ها نشسته بود و رو به سنگ‌ها ساز می‌زد
من به هیچ چیز فکر نمی‌کردم جز صدای سازش... خلسه‌ی موسیقی‌ام رو به هم زد وگفت "گوش کن... می‌شنوی؟ "
من اما دیگه صدای ساز رو نمی‌شنیدم
بلندم کرد و پای دیواره‌ی کوه پی سوراخی و منفذی گشتیم که صدایی ازش شنیده بود و پیداش که کردیم، از سوراخ سالنی رو دیدم خیلی خیلی وسیع... پر از قفسه‌هایی شش-هفت طبقه به عرض یک آدم،
آدم‌ها رو که همه مرد بودن، به شکم روی قفسه‌ها خوابونده بودن و همه مرده بودن... انگار بعد از انتظاری طولانی و دردناک، بعد از ریختن گوشت تنشون، جون کنده بودن... نپوسیده بودن... فقط رنگ همه‌شون مثل گوشت مونده‌ی گندیده، قهوه‌ای شده بود
صدایی که من نشنیده بودم صدای ناله‌ی کسی بود که ما دنبالش اومده بودیم و هنوز نمرده بود... و زنده بودنش فقط از رنگ نسبتاً سفیدش بین اون همه قهوه‌ای پیدا بود

یادم اومد که ما دنبال کسی اومده بودیم
باز یادم اومد که موقع راه افتادن سه نفر بودیم... سه مرد
و اون سومی که حالا نبود، به اکراه خودش و اجبار همراهم، با ما راهی شده بود
یادم اومد که توی راه مرده بود

همین


Monday, July 7

Pear Tree

دنبال تلفظ اسم فامیل این خانمی بودم که قراره ببینیم همو که تازه فهمیدم

Poirier is a French surname, meaning pear tree.

...یاد "درخت گلابی" افتادم

خبر ندارم اين آخرين باري ست كه او را مي بينم. كف دست هايم مي سوزد و به نظرم مي رسد كه اسم او را روي تمام بدنم خال كوبي كرده اند. بهم مي گويد عازم فرنگ است. پس تابستاني در كار نخواهد بود. نبايد گريه كنم . هرگز. دندان هايم را بهم فشار مي دهم. گلويم گرفته است. گوش هايم صدا مي دهد. خيس از عرق هستم . گريه توي دهانم است؛ توي دماغم ؛ پشت پلك ها ؛ لاي مژه هايم. ملافه را روي صورتم مي كشم . تب دارم و به نظرم مي رسد كه همه چيز – باغ دماوند و ((ميم)) را در خواب ديده ام. هذياني بزرگ پشت پلك هايم مي چرخد و در آن واحد در تمام روزهاي تابستان گذشته حضور دارم. نفسي گرم و خوش بو به صورتم مي خورد. صورت ((ميم)) نزديك به صورت من؛ آن سوي ملافه است. زبانش را به نوك دماغم مي مالد و بعد ؛ مثل هميشه؛ به رسم يك جور دوستي و نشانه عشق(عشق را من پيش خودم فرض كرده ام)؛ سر دماغم را ميان دو انگشتش مي گيرد و آهسته مي فشارد؛ و پيش از رفتن؛ پيش از براي هميشه ناپديد شدن؛ چشم هايم را مي بوسد -چشم هاي خيس و داغ و گريانم را – و من مي دانم كه بوسيدن چشم دوري مي آورد



Sunday, July 6

Silence of the Wolves


کمی بخاطر اسمی که گوشه اینجاست و به چیزهایی می‌شناسنش و هنوز نه به چیزهایی، کمی بخاطر قصه‌هایی که زندگی کردنشون هم تلخه چه برسه به نوشتنشون، کمی بخاطر ته‌مونده غروری که کارش شده چادر بعضی دردها و ناله‌ها رو پوشوندن به دردها و ناله‌های دیگه، کمی هم بخاطر امید کمرنگی که جوهر جمله‌های سیاه گمش می‌کنه
کمی هم بخاطر حال همه توهایی که حالم رو می‌دزدم از چشمهاشون،



















Thursday, July 3

unexpressed


‌:گفت
ژن‌های زیادی توی بدن هر موجود زنده هست که نهفته یا بیان‌نشده باقی می‌مونن... ندرتاً می‌زنه و یه ماده‌ای مدام وارد بدن می‌شه که معمولاً نمی‌شده و ساختار ژنی معمول، مناسبش نیست... این ماده می‌ره و حفاظ پروتئینی اون ژن نهفته‌ای رو که نیاز داره تخریب می‌کنه...
می‌زنه اون ژن رو بیان می‌کنه...

سرمست شدم... خودش هم نفهمید چه روایت نابی از عشق داشت وسط سخنرانی

Wednesday, July 2

Wonder



مدام حس می‌کنم ذهن خیلی خامی دارم... خامیش رو حس می‌کنم با اعصابی سوای بینایی... می‌تونم با دستم لمس کنم سفتی و سختی‌ش رو... از شدت پرتابم به اینور و اونور بخاطر نخراشیدگی‌هاش می فهمم چقدر نتراشیده‌ست... حس می‌کنم چقدر اعصاب بریده بریده و بی‌اتصالی دارم... انگار یه سرزمین برهوت هست که جاهاییش جاده‌ای کشیدن و کمی جاهایی کنار راه، زندگی لمیده... من دور می‌شم از این راه‌ها... رو به شن‌های بی‌رد و راه، ساعت‌ها بی‌حرکت و گنگ و ساکت می‌مونم... بی‌عصبی که شعله‌ور بشه... احساس کندی بدی پیدا می‌کنم... کندذهنی... زمان درشت می‌شه و هی منو می‌بلعه... من ساکت... بی‌هیچ اتفاق و مقابله‌ای... فقط ردی هست ازم روی زمان... مثل نویز بیخودی که فیلترلازمه... کند که می‌شم تصوراتم هم کوتاه می‌شه... خاطرات تیزی و تندی ذهنم گم می‌شن... یادم نمی‌آد اصلا هیچ وقت تندتر از این حس کرده باشم... یا عمیق‌تر... شن می‌شم... دون‌دون و جدا و با یه باد پخش و پراکنده



گاهی هم خیال می‌کنم کند نیستم... برعکس... زیادی تندم...
احساس سرعت شبیه احساس نفهمیدنه... وقتی نمی‌تونم اجزای حرکتی رو بلافاصله تجزیه و تحلیل کنم تند به نظر می‌آد... وقتی فهمیدمش دیگه کند به نظر می‌آد... تندترین ترانه‌ها هم بعد از چند بار شنیدن کند می‌شن... تندترین رقصها، مثل حرکت آدمای فلج می‌شه... تکرار فهمیدنی‌ها خسته‌کننده‌ست... دنبال نفهمیدنی‌ها می‌رم... سرعت بیشتر... معتاد می‌شم... ولع سرعت پیدا می‌کنم و سیر نمی‌شم... همه چیز کند به نظر می‌رسه... دور می‌شم از همه چیز... دنبال خیالی و فکری و بازی‌ای تند و پیچیده می‌رم سراغ ذهنم... بعد می‌رسم به احساس عصب‌های منقطع و بریده‌بریده...


اینها مهم نیست... می‌دونم... مرضم کمبود شگفتی‌یه



پ.ن: خوبه که وقتی می‌خوام بد و بیراه بگم به یه عده‌ای، یادم می‌ره و می‌شینم درمورد کندذهنی خودم می‌نویسم! درد همون درد قحط شگفتیه... که اگه شگفتی بود، چه خیالی بود... کِی کی آزرده می‌شد از این جفنگیات


Tuesday, July 1

UN REAL

S1M0NE

Thursday, June 26

My Weeping Meadow


خواب دیده بودم که اضطراب مادر شدن دارم!... خواب دیده بودم جنین فاسدشده چرک‌آلودی رو از تنم بیرون می‌کشن... خواب دیدم مدادها و خودکارهام رو از چاهک توالت بیرون می‌آرم و هیچ کثافتی آغشته نیست نه به دستم و نه به قلم‌ها
خواب ندیده بودم که اینهمه حاضر باشی............ روزی که باید می‌بوسیدمت... یا پیش گُل‌ها می‌نشستم و یادت می‌کردم... با ترانه‌ای که به تلخی نبودنت آهنگ می‌داد... اما باز هم نادیده گرفتمت و خودم بودم... لاف می‌زنم که اگه بودی
.......


Tuesday, June 24

To Filter

بلاگ اسپات عزیز فیلتر شده! از این به بعد هم اینجا می نویسم و هم این جا
پ.ن: یه روز فیلتر بود! منتها ما هم هول کردیم، گفتیم فردا ممکنه دیگه دستمون نرسه اینجارو باز کنیم... خواستم تکلیف رو معلوم کنم

Saturday, June 21

از تمام غربالهای آویخته خسته تر

:این نرگس خودمونه

هزار سال
توی آفتاب ایستاده ام
هزار سال
و بوی تو
از شعرهای من
نپریده است
من
بوی تو را گرفته ام
توی خورشید
نگاه کرده ام
و هزار سال
نقش چشمت
از روی چشمهام
توی آب
ایستادم
هزار سال
و رد دستت
روی دستهام
هزار سال
فکر کردی
فراموش
می شود
!!هزار سال

Wednesday, June 18

Not just an observer


خدای حساب و کتابهارو می‌نشونی رو طاقچه خیالات بچگیت کنار تمناها و قهرهات... که کمی استراحت کنه با تماشای تو که می‌خوای بزرگ شی و از پای معامله با خودش و همه بلند می‌شی و پای رگی که نمی‌زنی، می‌شینی و فقط با خودت معامله می‌کنی... خودت... دار و ندار بودنت رو جمع می‌کنی و یه لیست می‌گیری و می‌ذاری توی جیب چپت... حسابهات رو همیشه جایی می‌بندی که بدهکار کسی نباشی و خیالیت نیست کسی بدهکارت باشه...

بعد
دیر یا زود
کم میاری
مثل همه

برمیگردی؟
شاید
اما نه دیگه هیچوقت برای تمنا
برای داد و قهر شاید
...
خالی شدن فقط
شاید

Monday, June 16

Understanding!


از بچگی هیچوقت به هیچ مردی و هیچ عشقی خرده نگرفتم.... اما این متلک پراکنی‌ها رو هیچ‌وقت تحمل نمی‌کردم... اما این روزها گمون می‌کنم اینم رفع شده! بس که هر بچه‌ای رو که می‌بینم نمی‌تونم جلوی زبونمو بگیرم و یه قربون صدقه‌ای حواله‌ش می‌کنم...
شیکم پسره زده بود بیرون و خودش توی بغل مامانش لمیده بود و نگاهش که بهم خورد بهش گفتم چطوری تپلی؟
یا اون یکی به جوجه‌هاش می‌گفت ساکت! که شروع کردم گپ زدن باهاش و تا صدامون به هم می‌رسید جواب همدیگه رو می‌دادیم...
دختره رو هم که نگو... همینطور بیرون مغازه ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم و هی با خودم کلنجار می‌رفتم که یه موقع نرم توی مغازه و جلوی پسرهای مغازه‌دار و مامانش بغلش کنم... نیم‌وجبی با اون موهای طلایی خیلی بلند و به هم چسبیده و پریشون که ریخته بودن روی صورتش و جلوی چشاش رو هم گرفته بودن، یک چیز اصیلی بود... وحشی و ناز... با اون اندام کوچولوی قوی و ظریف... و اون حرکات بی‌محابا

Thursday, June 12

Women remain in the bed mood


مرد ایستاده بود روبه خیابون، منتظر تاکسی، شق و رق، با گردن کشیده
زن ایستاده بود پشت به خیابون، روبروی مرد، بی‌هیچ فاصله، روی کفشای پاشنه بلند و باریک، با تن کشیده، دستای به‌هم قفل شده روبروی سینه‌ی مرد، سری که به عقب و چپ کج شده، و چشمایی که چشمای مرد رو نشونه رفته‌ن
مرد بدون تغییر حالت تنش یه جواب دو سه کلمه‌ای به زن داد... انگار که از بازی چشما خوشش اومده باشه ادامه داد به نگاهش تا جوابش تموم بشه
تن کشیده‌ی زن کمی به عقب رفت... دستاش از هم باز شدن... صورتش به راست چرخید... چشماش بی‌اینکه ببینن خیره شدن به عمق خیابون... نفس راحتی کشید و لباش کمی پهن شدن... دوباره برگشت به طرف مرد... دست راستش رو آورد بالا... با پشت بندهای دوم و سوم انگشت اشاره، برجستگی زیر چشم چپ مرد رو به سمت انحناش ناز کرد

تاکسی از پشتشون رد شد

Sunday, June 8

Spirit

-
فکر می‌کردم مرده... اما نمرده که وامی‌داردم شک کنم که یعنی مرده؟... وگرنه کجا باز یاد من می‌افتاد؟
مرده نیست که هنوز، سیر از حرف و تن و نگاه، بین هزار نگاه و تن و حرف، به اشاره نرم گذرایی گر می‌گیردم و قرنی شیدایی از سر نگاهم می‌چکد پشت قدم‌های یک عبور
نمرده که از سرخوشی خنده‌ها و خوردن‌ها و دویدن‌ها بند نمی‌خورم به هم و باز می‌شکنم روی خواب‌هایی که ناگهان می‌پیچند به خاطر و خیال‌هایی که می‌ریزند بر منظره و بغض‌هایی که فرو می‌غلتند به گلوی هر سکوت
مرده نیست که سردی تلخش نگذاشته گرمای تابستان را بفهمم و از گلو که بالا می‌خزد، تب می‌شود یک شوخی خنک
-
گیرم که نمرده باشد... که چه؟
به خیالت که در نامیرایی قدرت زندگی هست؟ فقط شومی تقدیر بی‌مرگی هست


Thursday, May 29

برنامه‌ریزی یک 5شنبه پرمشغله


*
گزارش نهایی پروژه‌رو باید صبح 5شنبه ارائه می‌کردم... اما چون قرار شد جایگزین سخنران اصلی توی برنامه بعدازظهر کنفرانس باشم، جلسه گزارش رو کنسل کردم تا صبح رو هم فرصت داشته باشم!...
**
سخنران اصلی کنفرانس قانع شد که خودش صحبت کنه... بعدازظهرم خالی شد... به‌خاطر کنفرانس، کار تف و لق بود... به بچه‌ها گفتم صبح سری به کنفرانس می‌زنم و بعد کار... ولی فکر کردم دو سه ساعت سر کار بودن ارزشی نداره! به آقای آ هم زنگ زدم و قرارشو جابجا کردم تا شنبه بیاد و درمورد کارش صحبت کنیم... مقاله‌ها رو هم برداشتم که شاید توی خونه طلسم نوشتن مقاله رو بشکنم...
تمام صبح موند برای کنفرانس... گرچه خیلی حیفه ولی چاره‌ای نیست وقتی هیشکی پایه‌ی کوه نباشه!
***
شب پری زنگ زد که عصر جمعه دور هم جمع شیم! گفتم چرا جمعه؟ 5شنبه که بهتره؟ بچه‌ها بعد از کارشون می‌آن سر قرار... آدرسو گفت و قطع کرد که به بقیه خبر بده
****
صبح واقعا نمی‌شد خودمو به‌خاطر همچو کنفرانسی از خواب محروم کنم... خوابیدم
بعد از صبحونه یه فیلم تماشا کردم که آماده بشم برای خوندن مقاله‌ها!... نشدم!... نهار خوردم که فول انرژی بشینم سرشون! سنگین شدم و خوابیدم!!... باید برای قرار بعدازظهر حاضر می‌شدم اما تصورش هم ممکن نبود که از خونه بزنم بیرون! پای کامپیوتر نشستم و بازی کردم... افاقه نکرد... آهنگای جدیدی رو که دانلود کرده بودم گذاشتم و پوست کف پاهام رو بُردم!! دیگه اصلا ممکن نبود... نشستم پای یه فیلم دیگه... ساعتی هم که باید توی کافی شاپ می‌بودم، مشغول بازی با عسل و جیگر بودم!
بعد از اون همه شلوغی دیگه فکر مقاله خوندن رو هم نکردم! یه فیلم دیگه تماشا کردم

اما هنوز فرقی نکرده اوضاع این دل تنگ که انگار با سنگ پر شده
خدا جمعه رو به خیر کنه


Sunday, May 25

عاشقی اما مفت



راه رفتن و قدم زدن توی هر خیابونی، یکی از خودهام رو صدا می‌زنه که تماشا کنه و کِیف، و خودشو تماما خراب کنه سر من... حتی هر ساعتی از هر خیابون همین قابلیت رو داره... توفیر صبح میدون انقلاب و عصرش (بنا به تعریف من از صبح و عصر) می‌تونه به اندازه‌ی توفیر میدون ونک و اعدام باشه...
صبح اگه از جنوب میدون انقلاب راه بری به سمت شمال، تجملی ارزون رو توی لباس‌ها و رفتار و قیافه‌ی اغلب آدم‌ها می‌بینی، سوای کارگرهایی که ایستادن و به همین تجمل ارزون با حسرت نگاه می‌کنن... نگاه‌ها کوتاه و خریدارانه و اما مغرورانه‌ان... همه از هم رد می‌شن جز سواره‌ها که کند می‌کنن به هر دلیل... اما عصر انگار دنیا کن فیکون شده باشه، همه چیز هست... خاصه اگه از غرب بیای به سمت میدون و بعد بپیچی سمت جنوبش... خاصه اگه قبل از ترمینال انقلاب رو توی پیاده‌روی شمالی باشی و بعدش رو توی پیاده‌روی جنوبی... همه جور آدمی رو می‌بینی... انگار همه‌ی خودهام رو صدا بزنه تا دسته جمعی بلولن لای مردم و چشم بچرخونن روی صورت و رفتارشون و حس کنن حالت‌هاشونو... ولع عجیبی توی وجودت بیدار می‌شه برای فهمیدن این همه تفاوت

قسمت عجیب ماجرا از پیاده‌روی جنوبی بعد از ترمینال انقلاب شروع می‌شه و تقریبا تا میدون رو بپیچی به سمت جنوب ادامه داره... این نوک انگار دلتا باشه، عجایب از همه طرف می‌ریزن توش... مردها از جنس سرباز و کارگر و دانشجوی شهرستانی یا علاف تهرانی، هنری جز شخم زدن تن زن‌ها با نگاهشون ندارن... هنرهایی ازجنس ادبیات کاربردی پیشرفته و مخ‌زنی از شعاع 30 الی 100 سانتی هم در بعضی نمونه‌های جسورتر جوونه زده! زنها مشتملند بر دسته دانشجوهای خز با آرایش‌های یک دقیقه‌ای و بی‌سلیقه، تک‌دخترهایی که تند و منقبض و مغرور از میون مردها رد می‌شن، و زن‌هایی که سعی می‌کنن اعتماد به نفسشون رو برگردونن!
جفت‌ها اما پدیده‌های منحصر به همین محدوده هستن! نه زیبا، نه خوش‌تیپ، نه آداب‌دان... دسته‌ای عبارتند از مؤنثینی که نه هیچ چیزی در خودشون یا بغلدستی‌شون، بلکه تنها مذکر بودن بغلدستیه، سرچشمه‌ی شادی لایزالیه که با خنده‌ها و اطوارهای بسیار بلند با دیگرون قسمتش می‌کنن و بدینوسیله گردن مذکر مذکور رو برافراشته می‌کنن و استخوانهاش رو کمی قوام می‌دن... نامزدها با جی‌جی‌هاشون که برای نامزدبازی تنشون کردن، متمایز و به آسانی قابل‌کشف هستن... عشاقی هم این وسط پیدا می‌شن که از تقلای دست‌هاشون برای احساس سهم بیشتری از تن اون یکی می‌شناسیشون... معمولا توی حاشیه‌ی سمت راست راه می‌رن و جهت نگاهشون بر جهت حرکتشون کاملا عموده ... اگه دو ثانیه به فضای بین مردمک‌هاشون نگاه کنی، گیجی و داغیشون خنده می‌شه روی لبات...
من اما هر روز آروم از این مسیر رد می‌شم و جور همه‌ی هنرهای مردها و ظرافت زن‌هاش رو به جون می‌خرم بلکه یکی دو تا از اون جفت‌های محال رو ببینم... آدم‌هایی که باور نمی‌کنی جز این خنده‌ای که همون لحظه موقع دیدنشون روی صورتشون هست و شادی‌ای که سرتاسر وجودشون، هیچ لحظه دیگه‌ای هم شاد بوده باشن یا یحتمل باشن... آدم‌هایی که خیلی بیشتر از اون با جماعت فرق دارن که انتظار داشته باشی جایی توی جمع، اون هم یه جفتشون رو با هم ببینی.... و اینو مدیون شلوغی و ارزونی و رنگارنگ بودن میدون انقلاب هستم تا حس کنم اوووه... چه خوب که آدم‌ها تحمل تنهایی رو ندارن





Wednesday, May 21

هستی؟


قصه همین است...بطن در بطن، تکرار
عجیب نیست اگر در و دیوار این شهر پُرَست از اسم آدم‌هایی که من نمی‌بینم‌شان تا جای صاحبان‌شان بنشینند مدام بر نگاهم... مهم نیست چه کسی چرا می‌خواهد زنده‌شان ‌کند بعد مدفون شدن‌شان در خیال من (و چه فایده از رقص پرچم اسم‌ها بر فراز نعش‌های‌شان؟)...
من از این حیرانم چه کسی در من می‌داند کدام لحظه چه‌قدر اگر پلکم را بلند کند و چشمم را بچرخاند و به چه عمقی و بلندی‌ای پرتاب کند نگاهم را، آن اسم دیده می‌شود؟ که همیشه اسمی هست که دیده شود... و من چقدر اوست؟ و او چقدر دیگری‌ای که تاس زندگی را می‌ریزد؟

Saturday, May 17

small is where we live


از شیمی بیزار بودم... بره همین وقتی مراقب از اتاق بیرون رفت و دختر تازه وارد بلند شد و از روی برگه ی من خونه های جواب رو پر کرد هرهر بهش خندیدم... بعد هم که خبر دادن هردومون با هم رتبه ی اول مسابقات شدیم، تا توی راه پله همدیگه رو دیدیم، باز هم هرهر خندیدیم...

شیش هفت سال بعد، بهم پیشنهاد شد با خانم ترک همکاری کنم... اتاقش اندازه ی دو تا میز بود که فقط یه میز داشت. در ِ اتاق بسته بود و اون تنها توش کار می کرد... طبیعتاً بیخیال شدم!

توی یه کار دوسه ماهه، همکاری داشتم که شوهرش اسم ترکی قشنگی داشت... بعدها، یه روز، یه جایی حدود ساختمون محل کار خانم ترک (که حالا ساختمون محل کار من هم بود) دیدمش و فهمیدم شوهرش برادر خانم ترکه!

بلاخره یه کار نسبتا مشترک با خانم ترک انجام دادم و با همکار هم اتاقی ش آشنا شدم که اسمشو بذاریم خانم بعدآشنا!
کم کم برخوردهام با خانم بعدآشنا بیشتر شد... دورادور داشتم همکارشون می شدم! بلاخره توی یه مرکز کار می کردیم!
امروز از در اومد که مثل اینکه ما یه دوست مشترک داریم! و همانا دختر تازه وارد همرتبه در مسابقات شیمی دوست مشترک ما بود!

سلام گلپر! اینکه هنوز زنگ نزدم برای اینه که نمی تونم یه مکالمه رو شروع کنم! یه بار دیگه زنگ بزن خب! می تونم ادامه بدم!

Distraction



زنگ جدید موبایلم صدای آواز پرنده‌هاست تا ذهنم به هم نریزه! حالا از هرجا رد می‌شم که پرنده‌ای آواز می‌خونه دستم می‌ره توی کیفم و موبایلم چک می‌شه!

Wednesday, May 14

تلخ لطفا


فقط ناخنهای بلند صدایی لازمه که لایه های پشت پوستت رو چنگ بندازه و خشکه های تنت رو بریزه پای دیواراش
...

Wednesday, May 7

ضدسانسور


همه ش هم به خاطر موزون بودن این آهنگها نیست که بهشون پناه می بری
بعضی وقتا هم دوس داری که یکی حرفاشو بی دغدغه اینکه حال تو رو بدتر کنه، بزنه

مثل این روضه خونها!


Friday, May 2

No Tricks


توی زندگی روزمره‌ای که توش مدام می‌آی، می‌مونی، می‌ری، گاهی می‌بینی درست وقتی می‌خوای راه بیفتی و بگذری (یا دیگه بمونی)، یه اتفاقی موندنی‌ت (یا رفتنی‌ت) می‌کنه... همین اتفاقای دم آخر، آدمو به این خیال می‌ندازن که شاید اگه بره وقوع یه اتفاق خواستنی، مهلتی و ضرب‌الاجلی معلوم کنی، بشه به اون لحظه‌ی آخرش امید بست... بعد با خودت قرار می‌ذاری: فقط 5 دقیقه دیگه صبر می‌کنم... یه روز دیگه... یه ماه... یه سال... گاهی هم این کارو می کنی، چون دیگه نمی‌تونی امید ببندی و تحمل کنی... فقط می‌خوای تحملت رو کِش بدی
اما تقریباً همیشه بی‌فایده‌ست... همیشه اتفاق با اراده‌ی تو بازی می‌کنه و می‌بَره... مهلت تموم می‌شه و تو که به خودت قول دادی از مرزی که کشیدی بگذری، می‌گذری... همه‌ي سهم احتمالی خودت رو از اتفاق کنسل می‌کنی... و درست اونوقته که اتفاق می‌افته... پوزخند می‌زنی به زرنگی‌ای که هیچوقت فایده نکرده برات... بعد تصمیم می‌گیری خیلی حساب‌شده بهش ببازی، طوری‌که یه جورایی هم بُرده باشی... فکر می‌کنی این دیگه زرنگی نیست... اما ته ذهنت فکر می‌کنی خیلی زرنگتری... خب... بدتر می‌بازی
فقط انگار یه راه هست
کِش دادن انتظار... اِنقدر که اگه قراره درهرحال ببازی، به زندگی هم فرصت ندی ازت ببره و از پشت سر بخنده بهت...

اما بعیده که من انقدر تحمل داشته باشم که برای همیشه بازنده‌ی مسلم باشم... ترجیح می‌دم بگذرم و بازنده‌ی مغروری باشم که به خودش می‌گه ارزش هر اتفاقی به اینه که توی تاریخ مصرفش بیفته!


Sunday, April 27

Lovers


از وقتی نیم وجبی اعظم و عسل رو مجبور به تحریم خونه‌مون کرده‌ن، گاهی جایی مثل راه پله‌ها همدیگه‌رو تنها پیدا می‌کنیم و بغلشون می‌کنم و می‌بوسیم همدیگه‌رو... مثل عاشقا... بعد هر کدوم تند برمی‌گردیم به راهی که باید می‌رفتیم انگار که بی هیچ اتفاقی از کنار هم رد شدیم

رفته بودم دم در خونه‌شون، نیم وجبی تازه از مدرسه اومده بود و داشت قربون صدقه‌‌ی عسل می‌رفت... بی‌اینکه برم طرفشون شروع کردم به حرف زدن با مامانشون... ایستاده بودن و ترسون و توی شوک به حرف زدن ما نگاه می‌کردن... برگشتنی، نتونستم جلوی دستمو بگیرم و کشیدمش به سر و صورت نیم‌وجبی که نزدیکتر بود و خم شدم که ببوسمش... احساس کردم صورت خیسش منقبض شده زیر دستم... مثل معشوقی که بترسه بی‌تابی عاشق، رازشون رو لو بده... مکث کردم و صورتمو جلوی صورتش نگه داشتم... نگاه کردم به چشماش و گفتم چقدر عرق کردی!... نبوسیده صورتمو کشیدم عقب... مامانش گفت بس که می‌دووَن! اینم که مبصره... نیم‌وجبی لبخند زد و صورتش نرم شد... به عسل نگاه کردم که تقریباً پشت نیم‌وجبی پناه گرفته بود... نگاهش برگشت طرف مامانش... بای بای کردم باهاشون و زدم بیرون
مثل عاشقی که به خودش لعنت بفرسته

پ.ن: توی حیاط بودم که عسل اومد پشت پنجره... مشت مشت بوس از راه دور می فرستادیم که دیگه طاقت نیاورد... دوید توی اتاق... یه دیقه بعد دیدم صداش از پشت سرم میاد که ما میخوایم کیک درست کنیم... باید زود برگردم... ... ... ... پریدیم بغل هم

پ.پ.ن: تحریم تموم شد... از نیم‌وجبی اعظم می‌پرسم چه خبر؟ می‌گه اوووووه! یه عالمه خبر! عسل می‌گه برام اون آهنگه رو که اولش توپ داره و یه بچه‌هه می‌دوه بذار! می‌گم دلت براش تنگ شده؟ می‌گه آره! آخه ما توی خونه‌مون نداریمش!
براش دَنس می تو دِ اِند آو لاو رو می‌ذارم



Tuesday, April 22

ابدیت






















نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند



















































Saturday, April 19

ریجکشن مغزهای عاشق


گفته‌ن دختره رو به شرط پی اچ دی خوندنش بهش می‌دن... هر روز که ریجکشنش از یه دانشگاه می‌آد، نمی‌شه باهاش حرف زد بس که بغضش شکستنیه
اونوقت من هی می‌خوام باور کنم که بره عاشقی نباید اِل بود و بِل
ولی باید بود

Wednesday, April 16

سعیده جون


خانم ِ محترم اومد و گفت تشریف نمی‌آرید سر ژورنال کلاب ما؟ من بی‌خبر تا قیافه‌ی استفهامی به خودم بگیرم، خانم ِ دوست گفت چرا، همین الان می‌آیم!
توی فاصله‌ی مکث‌های دختره‌ی سخنران، مغزم در آستانه‌ی انفجار قرار می‌گرفت انقدر که شمرده حرف می‌زد و ر ِیت انتقال مفهومش پایین بود و انقدر که هیچ چیز دیگه‌ای توی رفتارش نبود که توی این فاصله‌ها ذهنم رو به خودش مشغول کنه... شق و رق وایساده بود وهیچ حرکتی نداشت غیر از حرکت فک و چند تا چرخش روی پا، بدون اینکه تنش رو کوچکترین پیچ و تابی بده... عین روبات... فقط یک بار هم به‌صورت اسلوموشن دست دراز کرد و به شکل روی دیوار اشاره کرد
بدتر از همه اینکه اینهمه بی‌مزگی رو گذاشته بود به حساب پرفکت بودنش و هیچ استرسی هم نداشت که لااقل دلم براش نرم بشه
نوبت سوالها رسید و کمی رفرش شدم... حتی پیشنهادی هم دادم (قدرت خدارو!)... خانم ِ دوست داشت توضیحاتی می‌داد برای هدایت سخنران... که یه دفعه گفت: سعیده تو به عکست نگاه کن
هان؟ من؟ عکسم؟ کجا؟ کدوم؟ برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم که خونسرد داشت به همون سخنران توضیح می‌داد! عکس من هم روی دیوار نبود
هه هه... خانم مایندبامبر همنام من بود

یه پا تو راهرو، یه پا روی پله‌ها منتظر خانم ِ دوست بودم... سخنران با همکلاسی پسرش از کنارم رد شد و گفت خداحافظ سعیده جون! مثل اینکه بخواد منو یا خودشو مفتخر کنه به این همنامی... به روم نیاوردم که می‌دونم اسمشو و فقط گفتم خداحافظ عزیزم! و حواسم بود از پشت سر براندازشون نکنم

Monday, April 14

LIONS


یه شهری هست که هنوز همه‌ی خیابوناشو خوب نمی‌شناسم، اما بیشتر خوابهام توی همون شهر اتفاق می‌افتن... خیلی از خیابونا و ساختمونا و جاهای پرت و آدم‌های شهر رو می‌شناسم... توی یه خواب، از خیابونی رد می‌شم که توی خواب دیگه از اونجا باید برم جایی دیگه... معمولا آدم‌هایی رو که می‌شناسم توی ساختمونها می‌بینم... با رفقا توی خیابونا و سالن‌های گردهم‌آیی یا پارک‌ها یا دشت و صحرا هستیم! (اگه توی خونه‌مون یا خونه‌شون یا جای مشابه دیگه‌ای نباشیم!)... چند تا پارک هم داره این شهر... یکیشون تو مایه‌های پارک لاله... خیلی بزرگتر البته... پارک دیشبی یه پارک جنگلی دره‌ای بود که توی خواب‌های قبلی، چند بار بره تفریح دسته جمعی رفته بودیم اونجا و توش گم شده بودم و یه بارم چیزی توش جا گذاشته بودم... توی واقعیت، خاطره‌ای از هیچ پارک جنگلی ندارم که تراکم درختاش و هوای مرطوبش به پای این پارک برسه...
ته پارک، یعنی کفِ‌ش، یه اتاقک سنگی بود که گویا خونه‌ی دو تا شیر بود که برای تماشا نگه‌شون می‌داشتن... شیرها رو برده بودن... نگهبان هم اتاق رو به یکی اجاره داده بود... اون هم اتاق رو داده بود به من... اتاق، خالی ِ خالی بود... فقط یه میز بود که زیرش، گمونم یه کتاب بود... تمام خواب دیشب اما حروم شد با مهمون‌بازی با دو سه تا همسایه و بحث با نگهبان که می‌ترسید کسی از کارش بویی ببره و بهانه می‌گرفت... باید راضی‌ش می‌کردم! اما خب حس مالکیت نداشتم نسبت به اتاق... می‌خواستم کرایه‌‌رو بالا ببرم... تازه یادم افتاد کرایه‌رو من نمی‌دم، اون می‌ده ... این وسط تازه از خودم می پرسیدم اصلا چرا اون اتاق خودش رو داده به من؟ چرا من قبول کردم؟ که توی اتاقی که کرایه‌ش رو اون داره می ده زندگی کنم؟ می‌خواستم بی‌خیال اتاق بشم... اما یه حسی داشتم شبیه امانت‌داری... به اتاق نگاه می‌کردم... خیلی وسوسه‌کننده بود... تنم انگار هنوز خنکی و رطوبت‌ش رو حس می‌کنه... کمی سردمه امروز

Saturday, April 12

Nude Mice

هه هه! بعد اینهمه عزلت، این یه پست هم پرید بخاطر اینکه موشهای من "نود" هستند و خب مودبانه ترست که بر روی اینترنت یک کشور اسلامی، فیلتر شوند

پ.ن: این باشه تا بعد

Monday, April 7

Higher degrees of symmetry


خب حالا به ساعت های متقارن شکلهای متقارن هم اضافه شده ن
با انگشت اشاره ی چپم ابروم رو کشیده بودم و موچین دست راستم بود... موچین رو کشیدم به انگشت اشاره م... چهار تا مو...هم اندازه... یه به اضافه و یه ضربدر هم مرکز شدن... یه ستاره

Sunday, April 6

همه ی آرزوهای محال من


که زنی بودم با هزار چهره! یه روز مونیکا بلوچی! یه روز کیت بلانشت... یه روز سوفیا لورن... یه روز نیکول کیدمن داگویل... یه روز ژولیت بینوش دمیج! یه روز ژولیت بینوش سبکی تحمل ناپذیر هستی... یه روز هم یه دختر دهاتی با زیبایی وحشی بومی جایی که زندگی می کنم...
بعد یه مردی عاشقم می بود که هر روز که من عوض می شدم اون مرد هم عوض می شد و دوباره از نو عاشق من تازه م می شد
و زمین اونقدر بهشت بود که نمی ترسیدم یه عالم دختر و پسر خوشگل داشته باشم که یه روزی از خودشون بپرسن ما رو دیگه چرا...؟؟؟؟؟
و علم چیزی نبود جز کشف رمز همه خوشبختی هامون و زیاد کردنش
و همه ی عالم نابغه بودن


ولی خب محاله دیگه
حضرت حافظ هم در چنین وانفسای آرزوها بوده که هوس فرمودن

حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
شب قدری چنین عزیز شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است


Friday, April 4

Halliday didn't tell:



اینکه از نابودی زوج (الکترون-پوزیترون)، قصه‌ی تراژیکی مثل رومئو و ژولیت یا لیلی و مجنون ساخته نشده، فقط به‌خاطر اینه که پایستگی جرم-انرژی معادله‌ی اولی‌یه که باید بهش فکرکرد،.......... نه به‌خاطر اینکه برخورد الکترون-پوزیترون واقعاً وجه تراژیکی نداشته باشه یا اینکه فکر کردن بهش کار آدمای بی‌احساسی باشه

Tuesday, April 1

قاتل بالفطره



مثل آب بودم... از هم می‌پاشیدم و پخش زمین می‌شدم، اما باز... جمع می‌شدم...
شیشه نبودم که تا زمین بخورم، تکه تکه بشم و نشه سرهَمَم کرد
من آب بودم و این اصالت بودنم، غرورم بود...
یاد گرفتم که اصالت هر بودن دیگه‌ای رو هم با همین امتحان زمین خوردن و شکستن، امتحان کنم... هرچیزی که می‌شکست، می‌ریخت، فرومی‌ریخت، اما باز به همون شکل اولش برمی‌گشت، اصیل بود

قصه‌های آدم‌هایی رو که بِهِم پیوند خورده بودن، دنبال می‌کردم... وقتی جایی می‌شکستن و تموم می‌شدن، ول می‌کردم‌شون... اونها که تموم نمی‌شدن، تازه توی من شروع می‌شدن... محبت‌شون ذرات تنم رو از رخوت درمی‌آورد و از سر حرمت، پیش‌شون شاد و محکم بودم
بعد آدم‌های دیگه‌ای خواستن که به من پیوند بخورن! به من! هجوم که می‌آوردن، یه دفعه دیوارهای شیشه‌ای دور و برم قد می‌کشیدن و من بیزار بودم از اینکه آب نباشم... از اینکه حضوری، منو شیشه‌ای کنه...
باید می‌روندَم‌شون... راه‌حل ساده بود... منتظر نمی‌شدم که امتحان بشن... خودم امتحان می‌کردم‌شون... می‌شکستم‌شون... می‌ریختم‌شون... می‌کشتم‌شون... با نگاه، کلمه، رفتار... و هیچ‌کدوم اصیل نبودن و بودن‌شون دووم نمی‌آورد... می‌رفتن... دیوارهای شیشه‌ای هم می‌ریختن... من آب می‌موندم........
نوجوون بودم و به اصالت خیلی چیزها شک می‌کردم... خیلی حرفها... نگاه‌ها... خیلی آدم‌ها... حتی اونها که خودم اثبات کرده بودم... شک می‌کردم و دوباره امتحان می‌کردم... مادرم رو هزار بار شکستم... تا هر بار باز هم ثابت کنه که همون مادره... تا من آروم بگیرم و خجالت نکشم از آب بودن در برابرش

بزرگ می‌شدم... حس و فکر بود که غلیان کرده بود توی وجودم... پرکار شده بودم... بیشتر و پیشتر از هر کسی میرایی خودم رو امتحان می‌‌کردم... بلوغ هر حس و فکری، با مراسم آیینی قتلش همراه بود... اگه می‌مُرد، تجربه‌ای تموم شده بود... ولی اگه می‌موند، تکه‌ای از غرور بودنم می‌شد
خودم رو تا جایی ادعا می‌کردم که یک بار توی خودم کشته بودم و زنده مونده بود... اگه می‌دونستم حرفی، با کلمه دووم نمی‌یاره، فقط توی چشم‌هام می‌موند... اگه می‌دونستم پاهام قوت موندن و رفتن توی یه راه رو ندارن، پا نمی‌کوبیدم که این راه منه... اینطور من عاشقی کردم
به بوی خون خو کرده بودم که شب‌ها از روحم بلند می‌شد و روزها از قربانی‌های امتحان‌هام... از جلادهای خودم که منو آب نگه داشته بودن اما تنها، خسته شدم... مثل همه‌ي آدم‌ها دوستی لازم داشتم... باید از مطلق بودن دست می‌کشیدم... پس جسورتر شدم... بی‌اینکه دیوارهای شیشه‌ای سر بکشن، پیوند خوردم به آدم‌ها... کم یا زیاد... برای هر کدوم، امتحانی بود که سهمش رو از من معلوم می‌کرد... گاهی حوصله امتحان هم نبود... و می‌دیدم که چه سَرَک‌ها که توی وجودم کشیده نمی‌شه... اما فکر کردم می‌ارزه به لذت دیده شدن، وقتی دوستی هم تماشام می‌کرد
خنجرهارو که خوردم باز جلادهام بیدار شدن... که هان... ما رو خواب کردی که از خون مرگ‌هات، بوی کثیف رذالت آدم‌ها بلند شه؟
راست می‌گفتن... دانایی فطریم توی بیدار کردن اونها بود... نه کنار گذاشتن‌شون

باز هر شب احساسی گردن می‌خوره و هر صبح، لاشه‌‌ی سوخته‌ش توی آب گم می‌شه...
مثل آب هستم




Thursday, March 27

Float of the beauty


راه رو اشتباه رفتیم، مقصد رو عوض کردیم! دیوونگی‌ای هست توی آدم‌های مغرور، که درست وقت افسردگی ِ هر شکست، می‌خوان مثل فاتح‌ها جشن بگیرن
وقتی باید محتاط باشن، مثل شکست‌ناپذیرها جسور می‌شن
وقتی باید بیشتر تلاش کنن، سرانگشت‌هاشونو فوت می‌کنن






آسمون ابریه، باد با خودش شکوفه‌ها رو توی هوا می‌چرخونه و از روی صورتت و بغل گوشِت رد می‌کنه، لئونارد کوهن می‌خونه، چیزی رو بین لب‌هات بی‌صدا می‌سوزونی، و زمین جایی پرخاطره‌ست... شاعر باید شده باشی اما فقط یادت می‌آد که شاعر بودی زمانی...

قدم بگذار محتاجم
که رستاخیز زیبایی، تنم را از عبث چیند
...
گدایی‌ها، گدایی‌ها
و چشمانم که کشکول ِ گدایی‌هاست
تو را نقش ِ زمین و آسمان خواهند
تو را وقتی که از صبحی
نسیم ِ نرم ِ رشک‌انگیز ِِ طوفانی
که در گرمابه‌ی خاموش ِ چشمانم
زمین را با شراب ِ عشق می‌شویی
تو را وقتی که طوفانی
و عصیانگر به گردابی نهان می‌خوانی‌ام تا خویش
تو را وقتی کویری در نَفَس‌هایت
رگم را می‌دَری بی‌رحم ِ نازآلود ِ لبخندت
و بر مصلوب چشمانت
چنان پروانه خشکم می‌کنی آرام


قدم بگذار غم زیباست
...
تو را وقتی خدا عریان به رقصت می‌کشد مدهوش
و رنگت رنگ ِ عرفانست
صدایت نغمه‌ی هر ساز عاشق‌هاست
نگاهت ژرفی دریای پاسخ‌هاست
تو را وقتی که چشمانت غروب روز رفتن‌هاست
به نقشی جاودانت می‌کنم با عشق

به نقشی جاودانت می‌کنم
تو را وقتی خدا عریان به رقصت می‌کشد مدهوش






Tuesday, March 25

تجزیه


هر بازه زمانی رو می‌شه تجزیه کرد به جفت‌جفت زمان‌هایی که توی اولی ِهرجفت، با ترانه‌های شاد یه خواننده می‌رقصی... و توی دومی با ریتم دردش چرخ می‌زنی... پریشون

Rafet El Roman - Hanimeli

height="17"data="http://www.musicuploader.org/musicplayer.swf?song_url=http://www.musicuploader.org/MUSIC/8960631206606170.mp3">/>



bu kaçıncı hayalim
،این چندمین خیال
bu kaçıncı günüm
،این چندمین روز
bu kaçıncı sözveriş yalan
این چندمین حرفِ دروغه
bir kasvet var havada
غمی توی هواست
bu sabahı doğuran şu ikinci bahar yalan
بعد این روزها باز هم بهارِ دروغه
ben ipek böceği sense hanımeli
من پروانه ام و تو گل یاس
öğrendim uzaktan seni sevmeyi
یاد گرفته م از دور دوست داشتنت رو
ben razıyım bu rüzgarla gitmeye
قانعم به گذشتن مثل بادها
dokunmasam da seni hissitmeye
لمست هم اگه نکنم، احساست می کنم
bu kaçıncı umudum bu kaçıncı baharım
،این چندمین امید، این چندمین بهار
bu kaçıncı bekleyiş yalan
این چندمین انتظارِ دروغه
bir masal biliyorum ikimizi anlatan
قصه ای می دونم که هردومون رو به گریه می ندازه
sonu iyi bitiyormuş yalan
آخر فرسوده می کنه ما رو... دروغه

ben ipek böceği sense hanımeli
من پروانه ام و تو گل یاس
öğrendim uzaktan seni sevmeyi
یاد گرفته م از دور دوست داشتنت رو
ben razıyım bu rüzgarla gitmeye
قانعم به گذشتن مثل بادها
dokunmasam da seni hissitmeye
لمست هم اگه نکنم، احساست می کنم

Thursday, March 20

سالی که نکوست


اونقدر سوال کرد تا بلاخره دوزاریم افتاد که اُاُاُاُ گاااااااد... این عاشقش شده! و به طرز ناخودآگاهی چشمام از روی صورتش برگشتن و مغزم دنبال بهانه‌ای گشت برای پاهام که داشتن راهشون رو کج می‌کردن بره فرار! آخرین لحظه نِگام یه بار دیگه خورد به چشاش................ چه تمنای مستأصلی...... دلم ریخت... فکر کردم چند وقته همچین نگاهی ندیدم؟ دلم خواست برگردم و دلداریش بدم! اما اصلاً حوصله‌ش نبود
فقط... خوش به‌حالش

پ.ن: راستی عیدتون مبارک... راستی راستی مبارک :دی :پی
در ضمن اُاُاُاُ گاااااااد... این چه خوابی بود من دیشب دیدم! چه شگرف و دوست داشتنی بود راست راستی :دی

Tuesday, March 18

I can't leave it between comments


Sunday, March 16

مرور

زمانی، خسته که می شدم از شنیدن، کر می شدم... به سادگی کر می شدم
حالا دیگر از شنیدن خودم خسته ام... و لال می شوم... به سادگی لال می شوم

بریده بریده چون سر گوسفندان سلاخ خانه ها
واژه ها را نمک زده به دندان می کشم
که نمیرد صدا، صدا که تنها ماندست
و خون شعر لخته لخته زیر پاهایم

توازن معلق ِ بودن یعنی طناب را که رها کنی هر دو سقوط کرده ایم
دیگر نمی توان چنگ زد به طناب رها شده از آویز
حتی اگر تمام لحظات سقوطت را با تو بچرخد و برقصد...
توازن معلق ِ بودن یعنی یکی شدن ارتفاع سقوط در تمام لحظات
یعنی گناههای شبیه هم، شکستهای همزمان

صبحی اگر تمام بایدهای بودنت را مثل تفاله های چای شب پیش بیرون بریزی، کجا چیزی شبیه دلیل برای دوباره برخاستن داری؟

باقی مانده ام و گلویی که تاربه تار از وزش انگشتهایتان تاب برمی دارد از بی تابی... مرهم که نیست، انگار دستهایتان زخمهایی را سرمی گشایند که تمام تنم را انگشت کرده ام و فشرده ام بر دهانشان... لبهای رنجتان می نشیند بر لبم و چیزی که برای مکیدنم نمانده، چرک را می مکند از تنم... چکه چکه... غرور هر چه ایستادن است خرد می شود و غبارمی شوم از پس عبورتان سرگردان... سرگردان

...و بحث می کنند و من سکوت... و فکر می کنم کم است
دروغ و دزدی و بلاهت... و بی که فراموش شود گمان می کنم کم است
و قیمت زمین... و فرق یک هفته... و سالهاست که هیچ چیز فرقی ندارد انگار
و مرد که نامرد می شود و کودکی که پدر ندیده است... زنانی که قصه را نشخوار می کنند... و من که نمی دانم به کجای کدام قصه شبیهترم... و کاش می شد کمی س...ر
ولی کم است... نفس هم کم است... ولی کم است... چنان می رود دستم.... به لب که ...... ولی کم است...تو هم

من اما کجاها بردمت:توی آمبولانس هستیم... جا تنگه
اینجا اورژانسه... پزشک متخصصشونو باید پیدا کنن
اینجا ریکاوریه... منو راه نمی‌دن
ICU
I see you… you can not see me… I touch you… you can still try to kiss me…
…I can not see you…can you see me? ... I touch the ground... how will you kiss me?

روزها فکر زمان سلسله‌ی حادثه را
روی اندام تراونده‌ی خود می‌چیند
و سرانجام کسی
روی یک قطره‌ی حکاکی وقت
قامت حادثه را می‌بیند
و سرانجام کسی می‌بیند
مثل دیدار تو در کوچه‌ی متروک صدا

فرق زیادی نبود بین من، که دلم می خواست روی آسفالت خیابون دراز بکشم و از زمین و هوا داغی آفتاب رو بگیرم، با همه اونهایی که بیقرار سایه ی چند تا برگ و خنکی چند قطره آب و سبکی یه باد از آفتاب فرار می کردن... من فقط کمی سرما خورده بودم

دیگر تجزیه شده‌‌ای
شبیه رزها و مریم‌های هر هفته و ماه و سال... تجزیه... به برگ‌های پراکنده زیباییت... به خاطرات تکه‌پاره از پیراهنهات... به بریده‌های طلایی زمان، ثانیه‌های پلک زدنهات... به تمام پودهای ریخته از تارت
صدا زدن جمعت نمی‌کند... تجزیه شده‌ای
به شیوه راه رفتنت، نشستن، خندیدن، گرییدن، نوازشت... به تکه‌های زیباییت، گره‌های موهات، نازکای ابروهات، شکل لبخندت، خم پنجاه ساله پلکهات، طراوت پوست مهربانیهات، رد انگشتت بر غبارها... به هزاران طنین صدا، کلمه، قصه، ترانه، آه...... آه... دیگر تمام تجزیه شده‌ای... روی خاکها و ثانیه‌ها ریخته‌ای که نمی‌شود گذشت و حریص دیدن همه برگ‌ها نبود
تمام بادها وزیدند برای بردنت... آهها بازت نمی‌گردانند

:اول
کابوس
:بعد
تو
توالی منطقی خواب و بیداری

فقط چشم می‌گردانم و هی می‌چرخانم و باز باید بگردانم... خسته‌ام از تماشا

دلتنگی؟؟؟سر هم؟یعنی چی؟

Will: It feels a long long long way, right now, from where it needs to be. I wish we could unsay and unhurt back to wherever that is, and start again.
Liv: And how far back?
Will: I remember you bit me. You were angry with me and you bit me. I don’t remember why.
Liv: I don’t know why either, but I remember I bit you.
Will: You really bit me. And I thought we were very close. We were.

Motion is a way to release the additional energy of the body. When the person is sitting on a chair for a while, and there is a source of a kind of excitement (the lecture, the lecturer, or a hot person sitting in neighborhood or in the eye-vision (!), or even the individual’s physiology at that moment), body finds a way to release the high excessive energy which is just foot shaking. Actually, this release of the energy can be considered as the main reason of foot shaking. Since getting bored or nervous or stressful could be other kinds of the energy imbalance of the body.

حس یه زن وقتی داره تصمیم می گیره جنین ناقصی رو که به هزار زحمت صاحب شده، سقط کنه

و آهکی شدم،
صبور و سخت و بی‌نگاه،
بی‌فروغ...
بی‌نبوغ
گناه توست؟
که ایستاده ای ، نگاه را بجای دستها
روانه ی نیاز من در این سقوط کرده ای

صخره
دردی‌ست که زمین می‌زاید
تا به آب های شور دریا
مرهمش گذارد
صخره دردی‌ست بزرگ
که از خشمی فروخورده می‌روید
از این روست
که چشمان ِ صخره‌ای دارم

بیزارم از شکستن... از خرده شیشه بودن سر راه بیزارم... از ترسناک یا ترحم برانگیز بودن... از اینکه جای پنجه ی مصیبت روی تیکه های صورتم باشه... از اینکه با یه نگاه بشه نسبتم داد به یه قصه سوزناک... از اینکه با یه کلمه بشه حواله م کرد به یه راه نجات... از اینکه بخاطر من، تفی به صورت زندگی انداخته بشه... از اینکه شبیه قربانی ها باشم... از اینکه ترسویی ادای شجاعت درآره بخاطرم... از اینکه دلی بلرزه و بترسه از تقدیرم... از اینکه وجدانی بترسه از آهم
برای همینه که به هیچ چیز چنگ نمی ندازم به بهانه ی وفاداری
و لجوجانه بیوفایی می کنم

عاشقی مان پریشان شده در پراکندگی شهرها... سفر می کنیم و در گذر از هر دوراهی، به راهی که برنگزیده ایم خیانت می کنیم

به‌گاه که نوازش باید، کلمه دشنامی‌ست
آن‌گاه، در گریز از گفتن و شنیدن لذتی هست که نیابی در نشستن و گفتن و شنیدن
آن‌گاه، در گریز لذتی هست
بی‌درد

وقتی هزارپا داره به هزار تا منظره‌ی روبروش فکر می‌کنه و برای حرکت‌هاش برنامه‌ریزی و حساب کتاب می‌کنه، یا حتی با بوی تن هزارپای دیگه‌ای مشغوله، یه نویزی توی ذهنش هست... گاهی داغ... گاهی سنگین... که نمی‌فهمه از کجاست... شاید مال پای نود و سومه... شاید هم مال پای صد و دوم... که داره بی‌نظم خودشو پرت می‌کنه اینور و اونور... شاید هزارپا بلغزه کمی... شاید صد و دو به نود وسه نزدیکتر بشه

اینکه به گمانم خواب فرشها صاف نمی‌شود نشانه است
اینکه کمدها صاف کنار هم نمی‌ایستند
اینکه آردها طعم سابق را ندارند برای پختن حلوا
اینکه هرچه می‌تکانی خانه را، همیشه همه چیزش غبارآلود است
اینکه خانه تا بی‌نهایت خالی است
اینها نشانه‌هایش هستند وقتی دیگر نمی‌خواهم صاف چشم بدوزم به نبودنت

Saturday, March 15

Prejudice?

" Hi,

es sieht so aus, als waere es jemand fuer dich, aber halt wieder mal aus Iran...

Gruss, "

برگرفته از مکاتبات دو استاد آلمانی

Friday, March 14

نشانه‌هات


اینکه به گمانم خواب فرشها صاف نمی‌شود نشانه است
اینکه کمدها صاف کنار هم نمی‌ایستند
اینکه آردها طعم سابق را ندارند برای پختن حلوا
اینکه هرچه می‌تکانی خانه را، همیشه همه چیزش غبارآلود است
اینکه خانه تا بی‌نهایت خالی است

اینها نشانه‌هایش هستند وقتی دیگر نمی‌خواهم صاف چشم بدوزم به نبودنت

Monday, March 10

102



توی مغز من، هر تیکه‌ی تنم که می‌بینمش یا حس می‌کنمش، یه سهمی داره... دیدن به حس کردنشون کمک می‌کنه... توی آینه... با کج کردن گردن... کنار زدن یه گوشه از لباس... حرکت دادن و توی دید آوردن اون تیکه‌ی تن... ذهنم مشغول این تیکه‌ها می‌شه... هر تیکه‌ حق داره توی ذهنم، توی اون قلمروی اختصاصی خودش،‌ بره خودش فکر کنه، حس کنه، درد بکشه، قلقلکش بیاد... می‌تونه گاهی تمام خودآگاه منو معطل خودش کنه... مثل بچه‌ای که بخواد مامانش تماماً مال خودش باشه و نه بره 10 تا بچه‌ی دیگه هم...
حالا شما مثلاً پای نود و سوم هزارپا رو تصور کن... اون پا توی دید هزارپا نیست... من نمی‌دونم هزار پا چطور درموردش فکر می‌کنه؟ اصلاً فکر می‌کنه هیچوقت؟ اون پا چه زندگی یکنواختی داره وقتی نمی‌تونه خبر داشته باشه یه چشمی هست که اگه می‌تونست ببیندش، می‌تونست حق احساس شدنش رو بیشتر کنه،‌ درکش رو از خودش بالا ببره، احساسش رو بپزه، و راه رو براش باز کنه که ذهن هزارپا رو گاهی تماماً تسخیر کنه...

دیده نمی‌شه... دخالتی نمی‌دنش توی تصمیم‌هایی که دیدن تغییرشون می‌ده... اولین پایی نیست که راه تعیین می‌کنه... همیشه همون راه رو می‌ره که پای قبلی رفته... مجبوره با حالت و زاویه‌ای فرود بیاد که تعادل پای جلویی و عقبی و کناری به هم نخوره... هیچوقت هیچ نقشی توی شکارهای هزارپا نداره که توی 5 سانت اول تنش رخ می‌ده... توی خوردن شکار هم... اوووه... اگه فقط می‌دونست حس اون پاهایی رو که خفاش رو بین خودشون نگه می‌دارن تا دهن هزارپا تیکه تیکه بخوردش... نفهمیدم این هزارپا چطور جفت می‌شه (به‌عنوان "صحنه" از فیلم علمی سانسور شده بود)، اما با حساب کتاب خودم تصور نمی‌کنم اون پای نود و سوم دخالتی توی قضیه داشته باشه...
تمام درکش از زندگی، ترشح پای جلوییشه و شاید بازیش با پایی چند تا پا پایینتر..
شاید هم فقط خاک... پستی‌ها و بلندی‌هاش... نرمی و سختی‌ش... خشکی و رطوبتش... داغی و سردیش...

وقتی هزارپا داره به هزار تا منظره‌ی روبروش فکر می‌کنه و برای حرکت‌هاش برنامه‌ریزی و حساب کتاب می‌کنه، یا حتی با بوی تن هزارپای دیگه‌ای مشغوله، یه نویزی توی ذهنش هست... گاهی داغ... گاهی سنگین... که نمی‌فهمه از کجاست... شاید مال پای نود و سومه... شاید هم مال پای صد و دوم... که داره بی‌نظم خودشو پرت می‌کنه اینور و اونور... شاید هزارپا بلغزه کمی... شاید صد و دو به نود وسه نزدیکتر بشه

Saturday, March 8

خونه‌تکونی


...نفهمیدم کدوم فالها مال من هستن

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه‌اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و اِن یکاد بخوانید و در فراز کنید

دامن‌کشان همی شد در شرب زر کشیده
صد ماهرو ز رشکش جیب قصب دریده
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش‌خرامش در ناز پروریده

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس

برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت
که خدا در ازل از اهل بهشتم نسرشت
تو و تسبیح و مصلا و ره زهد و صلاح
من و میخانه و ناقوس و ره دیر و کنشت

چی کار باید می‌کردمشون؟

Wednesday, March 5

Virgin


:سوادش مفت نمی ارزه دکتری که بجای اینکه بپرسه
Have you had any se-x-ual relation?
:بپرسه
Are you married?

و بعد هم با توضیح دخترک چنان به چهره ش نگاه کنه که انگار مامانشه یا مربی تربیتیش
سوادش که هیچ
خودش هم به هیچی نمی ارزه

Monday, March 3

Horror

برام مهم نبود چه اتفاقی داره می‌افته... ماجرا ملغمه‌ای بود از افسانه‌های عرب و چین و داستان‌های شاهنامه.... تا رسید به یه زندگی مدرن شهری...
پیرزن رو جلوی چشمای من کشتن و پیچیدن لای پتو... زوم فقط روی پیرزن بود و به انزجار که رسید ازش روگردوند... پشت بومهایی توی زوایه‌ي دیدم بودن که من از خیابون با گردن کج بهشون نگاه می‌کردم... جسد پیرزن مثل توپ از پشت بومی به پشت بوم دیگه پرت می‌شد... سرخورده از فرهنگ ترس و دروغگویی جامعه، داشتم به خیابونی که از روبرو می‌رفت زیر شکم ماشین، نگاه می‌کردم... جسد پیرزن افتاد جلوی ماشین... مشمئز سرمو برگردوندم و خودمو از در ماشین پرت کردم بیرون... خیره شدم به اتوبوس سیر و سفری که سه برابر اندازه واقعی‌ش بود و داشت می‌اومد که لهم کنه

خیال دروغ



...دروغ دروغه، فرقی نمی‌کنه
از این به بعد به خیال اینکه تمام آهنگ‌های عاشقانه برای من خونده شده‌ن می‌رقصم


به خیال اگه بود، تابه‌حال باید از سرطان مرده بودم به‌خاطر اینهمه سیگار کشیدن خیالی

Saturday, March 1



به‌گاه که نوازش باید، کلمه دشنامی‌ست
آن‌گاه، در گریز از گفتن و شنیدن لذتی هست که نیابی در نشستن و گفتن و شنیدن
آن‌گاه، در گریز لذتی هست
بی‌درد


Wednesday, February 27

بحرانهای مهدکودک جیگر



ر: چند تا دوست پیدا کردی؟
!جیگر: خیلی
با کدومشون از همه دوست تری؟ :-
متین :-
دختره یا پسر؟ :-
پسره... یکی هست... به من می گه تو دختر نیستی... :-
من می گم ایناها... من گوشواره دارم... یه عالمه هم دامن
متین چی میگه؟ :-
متین می گه تو دختری :-

Saturday, February 23

دوایر زرد


برشما باد اکتیو داشتن آرشیو مسنجرهاتان... آنجا که حافظه و تن و احساس از رمق افتاده اند و از روشنای دوایر زرد، هیچ درنمی یابید جز گیجی طولانی فراموشی


عاشقی مان پریشان شده در پراکندگی شهرها... سفر می کنیم و در گذر از هر دوراهی، به راهی که برنگزیده ایم خیانت می کنیم...

برشما باد اکتیو داشتن آرشیو مسنجرهاتان... آنجا که حافظه و تن و احساس از رمق افتاده اند و از روشنای دوایر زرد، هیچ درنمی یابید جز گیجی طولانی فراموشی

Thursday, February 21

صد سال عیاشی


به راه رفتن تند پیرمرد نگاه می‌کنم و جنبش اندامش... و فکر می‌کنم وقتی پیر شدم چطور راه خواهم رفت؟... رقت تمام ذهنم رو پر کرده... وقار... می‌گردم توی حرکت مردها و زنهای مسنی که از روبرو می‌آن، چنددرصد وقار دارن؟ ....... برای حفظ وقار چی کار باید کرد؟

خانوم تپل با نگرانی از اینکه بهم بربخوره، می‌پرسه چرا موهاتو رنگ نمی‌کنی؟ خوشت نمی‌آد؟ خانوم باریک اندام که حتما فکر می‌کنه بی بروبرگرد بهم برمی‌خوره و ممکنه از روی ادب چیزی نگم، سریع می‌گه قشنگه که... بره چی رنگ کنه... لبخندی می‌زنم به هر دوشون که بیشتر زحمت نکشن و می‌گم وقت و حوصله‌ش نیست.......... و باقی عکس‌العملا و اصوات و چراهاشون رو بی‌جواب می‌ذارم و فقط لبخند می‌ زنم... خانوم بداخلاق مثل همیشه به آقای جدی بیخیال گیر می‌ده و چون استثنائا خوش اخلاقه از در شوخی این بار که: نمی‌بینید چقدر از دستتون حرص می‌خوره؟ موهاش هر هفته بدتر از هفته پیشه... آقای بیخیال سرشو بلند می‌کنه و با پوزخند می‌گه این مشه... هر هفته هم از اینجا که می‌ره مشش رو بیشتر می‌کنه ... و مثل رابین هود، تیر خانم بداخلاق رو تو هوا می‌شکنه... خانوم بداخلاق تمام خوشی‌ش رو خرج می‌کنه تا چیزی نگه و بخنده... و من هم خیالم که راحت می‌شه بلندتر می‌خندم... صحبتهای خانم تپل و خانم باریک‌اندام از مش و رنگ مو به چاقی و لاغری کشیده... و اینکه پرسنل فلان جا وقتی چاق می‌شن، بره بستن قرارداد هر ساله‌شون استرس می‌گیرن که نکنه بخاطر چاق شدنشون دیگه قراردادی در کار نباشه... خانم باریک اندام از غذای رژیمی فلان جای خصوصی صحبت می‌کنه و بطور ضمنی چاقی کارمندهای زن رو به عملکرد ضعیف ساختار دولتی نسبت می‌ده... آقای جدی بیخیال که با سکوت من احتمالا فکر می‌کنه همراه خوبی برای نقدش خواهد داشت، می‌گه: آخه اینقدر از این طفلک احمدی‌نژاد بد نگید... کجا پول مفت می‌دن که پرسنل بشینن وغیبتشونو کنن... خانومها کم آوردن و خانم باریک اندام می‌گه نـــــــــــــــه، جاهای خصوصی اصلا اینطور نیست... از چشمای خانم تپل معلومه دنبال حرفی می‌گرده که بگه در دفاع از خودش... من می‌گم توی جاهای دولتی هم که همیشه همین (اشاره می‌کنم به خود آقای جدی بیخیال) بوده... هنر احمدی‌ نژاد نیست... خانم تپل احساس می‌کنه قدمت این قضیه و شریک شدنش با آقای جدی بیخیال، روسفیدش کرده و بلاخره با خیال راحت از فکر گفتن چیزی که دنبالش می‌گشت، بیرون می‌آد

مجری اخبار، صدسالگی دوتاخواهر دوقلوی سیاه‌پوست رو اعلام می کنه و از حوادث تاریخی که به چشم دیدن، اسم می‌بره... خانومها نمی‌دونن چند تا نوه و نتیجه و نبیره و ندیده دارن که دیدن! ولی آرزوشون اینه که تیم فوتبال آفریقای جنوبی بره به مسابقات جام جهانی... یاد صد سال تنهایی می‌افتم که لابد برای اینا صد سال عیاشی بوده

بعد از مرگ آخرین زن پیرمرد، بچه‌ها می‌خوان خونه‌ش رو بفروشن تا یه خونه حوالی خونه‌ي خودشون بخرن براش... پیرمرد گفته اگه می‌تونید خونه‌ي خودتون رو نو کنید... بره من یکی رو پیدا کنید که بیاد توی همین خونه

با خنده می‌گه پیرزن انقدر پیر بود که نمی‌تونست از پله های اتوبوس بالا بیاد... با چهار دست و پا بالا اومد. بلاخره وقتی بهش جا دادن و نشست، تند تند شروع کرد به شکستن تخمه... می‌گم وقتی کسی تونسته باوجود همه چیز به اون سن و سال برسه، یعنی اونقدر غریزه‌ي زندگی داره که وقتی می‌تونه، تخمه هم بشکنه...

Tuesday, February 19

Full Moon



رقصی چنان تند و تنها و بی‌محابا وحشی
...که حواس هیچ حرکتش به بود و نبود گوشه‌ی آغوش منتظری نباشه
Full Moon and the Shrine -Keiko Matsui : پ.ن

Thursday, February 14

Someone


Yesterday was full of symmetric times. 11:11, 12:12, 13:31, 15:51, … I knew something is to happen. And it was watching this movie:

Cries and whispers


Agnes dies at the beginning of the drama. Yet she is not dead. She is lying in the room, in her bed; she calls out to the others, the tears streaming down her cheeks. Take me! Keep me warm!

Agnes: the dying one
Maria: The most beautiful one
Karin: The strongest one
Anna: The serving one




Agnes’ diary: It’s early Monday morning, and I’m in pain.

My sisters and Anna are taking turns to watch over me. … …. Mother is in my thoughts almost every day. Although she has been dead for almost twenty years…I loved her for being so soft, so beautiful and vibrant… For being so present… But she could also be cold and rejecting, or playfully cruel. Yet I couldn’t help but feel sorry for her. And now I’m older I understand her much better. How I wish I could see her again and tell her that I understand her tedium and impatience, her longing and loneliness.


Doctor: Look at yourself in the mirror. You are beautiful…perhaps so more than in our time. But you’ve changed. I want you to see that you’ve changed. These days you cast rapid, calculating sidelong glances. Your gaze used to be direct, open, without any disguise. Your mouth has an expression of discontent and hunger. It used only to be soft. Your complexion has become pallid. You use make-up. Your fine, broad forehead now has four creases above each eyebrow. You can’t tell in this light, though you can in daylight. Do you know how they got there? Indifference, Maria. And this fine contour, from the ear to the chin… It’s no longer quite so evident. That’s where complacency and indolence reside. Look here, at the bridge of the nose… why do you sneer so often, Maria? Do you see? You sneer too often. Do you see, Maria? Beneath your eyes… those sharp, barely visible wrinkles of boredom and impatience…
Maria: Do you see all that?
Doctor: No, but I feel it when you kiss me.

Priest: If it be that you gathered our suffering in your poor body and have borne it with you through death… If it be that you meet God, there, in that other land…if it be that He turns His face towards you… if it be that you will know the language of Our Lord… if it be that you can speak to the Lord… if it be so : pray for us… pray for us who are left on this dark and dirty earth… beneath an empty and cruel sky. Lay your burden of suffering at the Lord’s feet… and ask Him to pardon us. Ask Him to set us free at last from our anxiety… our weariness and our profound doubt. Ask Him for a meaning to our lives.


Karin: It’s nothing but a tissue of lies. All of it… Nothing but a tissue of lies… A tissue of lies…

Karin: It’s true. I have… Many times… Considered taking my life… It’s disgusting… It’s degrading… It is… invariably the same. … My husband says I’m clumsy. He’s right… I’m awkward. My hands are too big, you see… They won’t obey me.

You sit there, smiling uncomfortably. It wasn’t this kind of conversation you wanted. Do you realize how I hate you? How ridiculous I find you, with your coquetry and moist smiles. How I’ve put up with you, never saying a word. I know you. You and your caresses and false promises… How can anyone live with all the hatred I have to bear?
There’s no mercy, no relief… No help, Nothing… And I see it all, nothing escapes me. Now you hear what it sounds like when Karin speaks.




Anna: Can’t you hear? Someone’s crying, can’t you hear? Someone’s crying all the time.

Friday, February 8

لجبازی


بیزارم از شکستن... بیزارم از تصویر اندامی که فرورفته توی خودش... از هر ضعفی در برابر طبیعت بیزارم... بیزارم از اینکه طبیعتاً ضعفی داشته باشم که کمک کسی براش لازم باشه... بیزارم از اینکه کسی به کمکم نیاز داشته باشه... لذت نمی برم از کمک... بعد از هرکمکی فقط خیالم راحت تره... که لک ضعفی یا نیازی پاک شده از صدایی، نگاهی، صورتی
بیزارم از شکستن... از خرده شیشه بودن سر راه بیزارم... از ترسناک یا ترحم برانگیز بودن... از اینکه جای پنجه ی مصیبت روی تیکه های صورتم باشه... از اینکه با یه نگاه بشه نسبتم داد به یه قصه سوزناک... از اینکه با یه کلمه بشه حواله م کرد به یه راه نجات... از اینکه بخاطر من، تفی به صورت زندگی انداخته بشه... از اینکه شبیه قربانی ها باشم... از اینکه ترسویی ادای شجاعت درآره بخاطرم... از اینکه دلی بلرزه و بترسه از تقدیرم... از اینکه وجدانی بترسه از آهم

برای همینه که به هیچ چیز چنگ نمی ندازم به بهانه ی وفاداری
و لجوجانه بیوفایی می کنم