همین شرم و حیاست که خرج آدم رو بالا میبره دیگه!
رفتم با آقای آشنا خداحافظی کنم، مثل خانومای خونهدار تعارفم کرد که نهار بمونم و راه افتاد دنبالم و سربه زیر وایساد دم در شرکت تا آسانسور بیاد بالا و من برم داخل
از در ساختمون که بیرون رفتم و آفتاب خورد توی چشمم معلوم شد که عینکمو جا گذاشتهم
حالا مگه من روم میشه برگردم و بگم اومدم عینکمو بردارم! که دوباره آقای آشنا بیاد وایسه جلوی در تا من برم داخل آسانسور... بیخیال عینک شدم... بلاخره بعضیها رو آدم میشکنه، بعضیها رو گم میکنه، بعضیهارو هم بیخیال میشه
پنج دیقه بعد آقای آشنا زنگ زدن که گمونم عینکتون رو جا گذاشتید! گفتم عجب!! ولی من دور شدم دیگه... گفت میخواید بذارم پیش نگهبان که اگه بعد از ساعت اداری وقت میکنید بیایید بگیریدش... گفتم امروز که نه... باشه بعداً اگه گذرم افتاد... گفت پس بمونه همین بالا بهتره!!! هر وقت تونستید بیایید
حالا مگه چقدر از تابستون مونده! فوقش هم یه عینک دیگه
1 comment:
خب برو بگير ديگه
مگه چيه اين آقاي آشناي بد بخت كه تا دم آسانسور اومده و زنگ هم زده
Post a Comment