یکدفعه میبینم بین همه خطها و کلمههایی که ریختم روی ورقهای کاهی به هوای روونی نشئهانگیز حرکت رواننویس، یک عالم چپ و راست و زیر و بالا با هزار تا کشیدگی و انحنا نوشتم "بخند"... معلوم هم نیست هرکدوم رو توی خیالم چطور به کی گفتم یا از کی شنیدم که یه شکلی شده روی کاغذ
با کسی نبودهم لابد... وقتی به هر کسی میگم بخنده، چرا باید قلمبه شده باشه پشت گلوم و توی ذهنم که مدام بچکه روی ورق... مگه به کسی بگمش که نه بخوام امرش کنم نه خواهش... که بخند... تو بخند... از اون خندهها که قلاب میشن و تفالههایی رو میکشن بیرون از دلم که به زور هیچ منطقی تکون نميخورن
که مگه هست؟ هستی؟
با خودم بودهم لابد... حتماً با خودم بودهم... که خسته نشم مثل وقتایی که عضلهی فکم درد میگیره از کش و قوس خندههای ظاهراً صمیمی مکالمههای ناغافل... با خودم بودهم حتماً بعد تجویز مرخصی استعلاجی این روزها، که نشستم بین آدمهایی که نه برای نخندیدنام لازمه زور بزنم و توجیهی براشون جور کنم، نه برای خندیدنام... نشستم جلوی افت دوز خندههای بابهانه و ابلهانهم رو بگیرم که باز مشغول پس و پیش و سنگین و سبک کردن جملههای روضههایی نشم که وقت و بیوقت........../؟
....
وقتش نیست هنوز
....
....
No comments:
Post a Comment