Saturday, November 25

اگر کاشف معدن صبح آمد
صدا کن مرا
...

Wednesday, November 22

"من يار مهربانم"


چشمها مهم نيستند... حتي رنگشون... مي شه توي آينه نگاه نکرد... حرفها رو مي شه نشنيده گرفت... از آشناها مي شه دوري کرد... اما نمي شه ننوشت... نمي شه دستخط رو عوض کرد

اتفاق شاعرانه ايه...همين...
روزي دو ساعت لابلاي کتابي، توي دستخطهاي حاشيه اش، بجاي مرور مطلب، حموم خاطره کني... و بعد دستخطت رو بگذارن لاي صفحه هاش... که نشونه باشه... که صفحه ش گم نشه...

اين فقط تن نيست که از لمس کردن لذت مي بره... انگار تقدير هم از ساييده شدن به تقدير ديگري


Monday, November 20

سرما

هوا سرد شده
مغازه ها پره از مامانهایی که بره بچه هاشون کلاه و شال گردن و دستکش می خرن
خیابونا از آدمهایی که سر توی یقه و دست توی جیب کردن
پارکها از دو قلوهای به هم چسبیده

شال گردن نمیخوام...همین بهتر
که بوسه یخ بزنه و پشت لبهام بمونه ، و بغض توی گلوم
پ.ن: چند نفر توی این سرما برای اولین بار همدیگرو بوسیدن؟

Saturday, November 18

عادت دادن

عادت نکرده ام به جنگلهای بزرگ تُنُک
به آسمانهای ابری بارانهای گاه و بیگاه
به خورشیدهای کوتاه و سرد زمستانی

به دریغهای مصلحتی
به تنهایی های بی انتظار
...
عادت دادنم ممکن نبود

Thursday, November 16

درد ذهنی



:درد ذهنی" به دو راه تسکین پیدا میکنه"
(الف- "انتقال درد ذهنی" به "فضای مادی" (درمان ریاضی
(ب- "انتقال تمرکز حسی" بر روی "درد مادی" (درمان فیزیکی
:الف
اگر ذهن و ماده را به منزله توابع معکوس هم که حاصلضرب اونها عدد یک میشه، در نظر بگیریم، می تونیم با الهام از کمیتهای معکوس زمان و فرکانس، و شبیه سازی تابع تبدیل فوریه، عبارت "انتقال درد ذهنی" به "فضای مادی" رو تعریف کنیم. تبدیل فوریه عبارته از: انتقال یک عبارت از فضای زمانی به فضای فرکانسی یا بالعکس، جهت ساده سازی توصیف و تحلیل.
انتقال تابع "درد" از فضای ذهن به فضای جسم(مادی)، به طریقی تعریف میشه که میشه با عبارت "مادی سازی"، خلاصه ش کرد.
"مادی سازی درد ذهنی"، یعنی انتقال حس درد از ذهن، به بعضی اندام جسمانی مثل قلب، عروق، مفاصل، و گره های عصبی مختلف. به این ترتیب درد در جای دیگه ای بروز کرده که توصیف و شناخت اون ساده تر و رایج تره و درمانش هم شناخته شده تر. یعنی بین خودآگاه فرد و عامل درد یک واسطه قرار داده شده. خودآگاه وقتی با درد روبرو می شه که در یک اندام مادی بروز پیدا کرده، بدون اینکه به منشأ اصلی اون تمرکز کنه، به دنبال راه تسکین اون برمیاد. فقط با گوشه نظری به اینکه منشأ این درد، مادی نیست، نوع درمان (که البته کاملاً مادی خواهد بود) متفاوت از درمانهای رایج برای دردهای جسمانی با منشأ جسمانی خواهد بود. درمان در فضای مادی انجام میشه و بعد از بهبود نسبی، این بهبود به فضای اولیه "ذهن" انتقال پیدا می کنه و باز خودآگاه می تونه بدون واسطه با ذهن روبرو بشه و مسئله رو حل کنه.

اگر معضل ذهنی، مثل یک لامپ، در مداری بر سر راه جریان ِ "احساس" قرار داشته باشه، راه کاهش احساس درد(روشنی لامپ)، اینه که به موازات این لامپ، مقاومت ثانویه بزرگی، که میتونه یک مشکل جسمانی باشه، به صورت موازی قرار بگیره. قطعاً جریان احساس بجای عبور از مقاومت ذهنی از مقاومت جسمی ثانویه عبور میکنه(بدلیل اولویت ماده بر ذهن). درنتیجه احساس درد ذهنی، یعنی(روشنی لامپ، کاهش پیدا میکنه. و خب یعنی "انتقال احساس" درد به جای دیگه ای که "درد جسمی" قرار داره. برای همین هم "خودزنی" راه رایجیه برای تسکین "درد ذهنی" که از مزیت ذاتی تسکین عذاب وجدان هم برخورداره
البته مقاومت ثانویه میتونه حتی باز هم از نوع ذهنی باشه. در صورتیکه استفاده از چنین مقاومت ذهنی ثانویه برای "درمان" بکار گرفته بشه و نه برای "فراموشی"، لازمه که مقاومت دوم باوجود بزرگتر بودن، مقاومت مفیدی باشه. به عبارتی، معضل قابل حلی که ذهن بتونه ازش برای رشد خودش بهره ببره، مثل درس خوندن، یا هر مشغله فکری مفیدی ایجاد کردن


انتخاب یکی از روشهای بالا، بسته به "نوع"، "دوره زمانی"، و "هدف مقابله" معضل ذهنی داره. برای معضلاتی که سخت، اما قابل حل هستند، روش اول، و برای مشکلاتی که اساساً امیدی به حلشون نیست، روش دوم مناسبه. مشکلات ریشه دار قدیمی از روش اول، و مشکلات شدید مقطعی از روش دوم معمولا بهتر درمان می شن. و درصورتیکه حل مشکل مورد نظر باشه، روش اول، و درصورت حذف مشکل، روش دوم مناسبتر به نظر میان.

و من الله التوفیق

Wednesday, November 15

پیله

:این به اون در

پیرمرد وقار خاصی داشت اگرچه لاغر بود... دشداشه ای به سرش و تسبیحی به دستش، نشسته بود روی صندلی انتظار و تسبیح می گفت... می دیدم که انگار تا فاصله یک متریش سکوت و سکونی حاکمه... محو تماشاش شده بودم... اگرچه بدون عینک صورتش رو درست نمی دیدم... فقط پوست سوخته ش و خیرگی نگاهش رو می شد تشخیص داد... دزدیده نگاهش می کردم و دزدیده عکسی ازش گرفته بودم، و احساس بدی داشتم که از دور به سکوتش تجاوز کرده بودم

امروز خسته که شدم از نشستن، و از اتاق بیرون که رفتم که بدنم رو کش بدم، و سوال مردی رو که جواب دادم، سوسکی رو دیدم که پای پله، جلوی پای مرد راه می رفت... مرد که به خیر از کنارش رد شد، نزدیک شدم و پام رو بالا آوردم که لهش کنم، و انقدر سست پایین آوردم که فقط به شاخک سوسک بیچاره گیر کرد، اما گویا توازنش به هم خورده باشه، به پشت برگشت... رقـّت تمام صورتمو گرفته بود... نگاه نمی کردم که تقلاشو نبینم... و پامو آروم روش گذاشتم و امیدوار بودم که احساس نکنم له شدنشو... ولی حس کردم... و "اَه" غلیظی با چندش ادا کردم
سنگینی نگاهی روم بود... پیرمرد خیره خیره نگاهم میکرد

پروانه نشده ام
پروانه نشده ام باز
هر چه بافته بودم از ابریشم و تنهایی
...بر زمین و زمانم می لولد

دوباره گمشدنم را نگران نباش
دوباره پیله می بندم



...!بی همگان به سر شود، بقیه ندارد

Sunday, November 12

خاکستر

ترس از کلمه، جمله، مفهوم... ترس... ترس از تقلای ذهن... یورش فکرها... ترس از آدمها... شکستنها... ترس از بودنها... نابودها
حالا وقتی حرف می زنم انقدر کلمه ها رو پس و پیش می کنم که جمله بی معنی می شه و دوباره باید بسازمش... تازه هنوز چیزی که هجوم آورده برای گفتن، پشت خاکریز کلمه های پودر شده و مفهومهای به هم ریخته، وامونده... وقتی می نویسم... نمی نویسم... فرار می کنم از نوشتن... از خالی شدن... از تولید شدن... از درد زاییدن

ترس از کلمات و جمله ها، انقدر که نیاز به نوشتن رو انقدر به تأخیر بندازی که از احساس جز خاکسترش چیزی نمونده باشه که به باد بدی
انقدر با اندام ذهنت وَر بـِری و مچاله ش کنی و بـِبُری تیکه هاشو، که برای یه تکونش، مجبور باشی بگردی و هزار تیکه گمشده رو بگذاری سرجاش تا چیز پیوسته ای ازش صادر بشه
انقدر سد کشیده باشی جابجای جریان فکرت، از ترس سیلاب، که برای یه نمه خیس شدن خیالت، باید دریا رو خالی کنی سر سدها

ترس از مفاهیم، انقدر که حرف زدن با غریبه ها برات کابوس باشه و حرف زدن با آشناها، عذاب... بترسی که غریبه ها گیج بشن و به سلامتت شک کنن، و آشناها چیزی برای نگرانی بیشتر پیدا کنن تا ترحم یا تقلا یا ترسشون بیشتر بشه
انقدر که تمام انرژیتو صرف هَرَس کردن شاخه های ذهنت کنی، و مدام خودتو مسموم کنی که آفت نخوری... و مدام مثل اجل معلق نشسته باشی پای هر شکفتنی، که هرزگیشو تخمین بزنی

ترس برای زندگی ای که پروازش چسبیده به تار عنکبوت کلمه ها، حرفها، حرفها، حرفها

Saturday, November 11

ماهی

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلب من
این‌گونه
:گرم و سرخ


احساس می‌کنم
در بدترین دقایق ِ این شام ِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی ِ خورشید
در دل‌ام
می‌جوشد از یقین؛


احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار ِ یأس
چندین هزار جنگل ِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین



آه ای یقین ِ گم‌شده، ای ماهی ِ گریز
!در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آب‌گیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحر ِ عشق
!از برکه‌های آینه راهی به من بـِجو



من فکر می‌کنم
هرگز نبوده دست ِ من
این‌سان
بزرگ وشاد

احساس می‌کنم
در چشم من
به آبشُرِ اشک ِ سرخ‌گون
خورشید ِ بی‌غروب ِ سرودی کِشـَد نفس

احساس می‌کنم
در هر رگ‌ام
به هر تپش ِ قلبِ من
کنون
.بیدارباش قافله‌یی می‌زند جَرَس


آمد شبی برهنه ام از در چو روح ِ آب
در سینه اش دو ماهی و دردستش آینه
.گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم

:من بانگ برکشیدم از آستان یأس
آه ای یقین ِ یافته، بازت نمی نهم -


Thursday, November 9

or

you can be, without everyone
why should you be, with anyone?

to be or to be?

Monday, November 6

مکان


برای هر آدمی، مکان یا مکانهایی هست
که بارها روحش اونجا در هم شکسته... و هر بار با هر شکست، استحاله ای توی وجودش رخ داده... هر بار با هر شکست، تکه هایی، ذراتی از وجودش مثل تراشه های چوبی یا غبار سنگی که تراش می دن، اونجا توی فضا معلق شده... اثری قویتر از بقای امواج مکانیکی صدا... خیلی ملموستر و مادیتر از تصور، تصویر، خاطره، خیال... تراشه هایی از روحش...
این مکانها، بسته به استحاله، یا مقدس می شن و یا منحوس... یا پناه می بریم به اونجا یا فرار می کنیم ازش...

نه، هیچ مسخره نیست که برای پدرم، یکی از این مکانها، توالت شد... جایی که هربار تن خسته فرسوده ش رو حایل یکی از بچه هاش کرد... تارهای غرورش با هر ارتعاش حنجره ش برای صدا زدنی، لرزید و خراشید... فروغ چشمهاش با شرم هر نگاه واجبی، تاریک شد و گمش کرد... گم... گیج... عرق کرده... آوار...
هنوز هم ذراتی از آوار روح پدرم اونجا، توی فضا معلقه... و می شینه روی شونه های روح... و سنگینی می کنه... غمش
همونطور که حوالی صندلی گوشه آشپزخونه، مادرم ...
شاید همونطور که روی این مستطیل رو به جنوب غربی، گوشه این اتاق... من


اینکه چرا امشب؟... نمیدونم من هم

*&**

These days,
All day long, "H"* & "W"** of the memoires.

*,**: USE YOUR CREATIVE POWER!

Wednesday, November 1

آدرس

تصمیم کبرای من همیشه گم کردن بعضی دفترهام بود
چند وقتیه دارم وسوسه می شم خودم رو گم کنم
فکر میکنی چند تا چیز هست که باهاشون میشه تو این دنیا یکی رو دنبال کرد؟
آدرس خونه، ایمیل، موبایل، کار؟
...

Sunday, October 29

به نیمه شب

تولد شاید فاجعه نباشه، اما هر فاجعه تولدی دوباره ست... تولد یعنی شدن، بی تملک...
گاهی متولد میشی و همه منتظرت هستن تا هرچی دارند به پات بریزند... گاهی متولد میشی و هیچ کس هنوز نفهمیده که جایی کسی غریبانه به درک خلأهای خودش می رسه
شب، خالی آفتاب
تعجب نداره اگه سر از بالشم برنمیدارم و از آسمون ناامید نمیشم و دوباره شاعری نمیکنم... خورشید که غایب شب بلندت باشه، دیگه خاموشی گاه و بیگاه ستاره های آسمون چه تفاوت داره... تفاوتی هست اگه، در بودن و نبودن آفتابه...
بیتفاوت شده م ...با وجود همه بغضها و دردها...

Friday, October 27

اسرار حروف؟

I M P R E S S E D
by the
Bee Season

Sunday, October 22

افطار

جویدن آدامس سخته؟ زندگی هم به همون اندازه آسونه
و به همون اندازه آرواره ها رو خسته می کنه

گاهی اصرار دارم که عمل خاصی رو انجام ندم... اولین بار که لحظه عمل می رسه خیلی راحت جلوی خودم رو می گیرم... بعد وقتی وقت عمل گذشت، وقتی وسوسه ای در بین نیست، وقتی اصلا انگیزه ای هم در بین نیست، نمیدونم و نمیفهمم و یادم نمیاد با چه توجیهی خودم تصمیم میگیرم دست به عمل بزنم! شاید از سر غرور و اطمینان به اراده! شاید هم جمله دستوری که توی ذهنم تولید شده به هرحال باید عملی بشه... هر دو دستور "نکن" و "بکن" اجرا میشن! یکی بموقع، یکی دیرتر!... مثل مشتی که توی صورت کسی نزنی و بکوبی به دیوار پشت سرش... یا مثل سکوت وسط دعوا، و داد و بیداد موقع آشتی! ... یا مثل روزه خوری دم افطار... به هرحال گاهی حین اجرای دستور "عمل"، ضمیر ناخودآگاهی که رودست خورده، تند تند حس پشیمونی میریزه توی ذهن... اما کسی که در حال عمله، تردید حالیش نیست... یه راه بیشتر نداره!... بعد خوشم میاد که گاهی اون راه همچین قشنگ کج میشه که به بن بست میرسه... خوشحال میشم... حسی شبیه شاکر بودن دارم من که جز ناشکری مرامی ندارم، که بیشتر یکجور احترام به قوانین برتر زندگیه... خوشحالم که هیچ چیز به خواستهای بوالهوسانه من پیش نمیره...

احساس یک زن به زیورآلات و آرایشش رو نسبت به استخوون گرسنه ماه رمضون و نور صورتش دارم... که نمیخوام گمشون کنم... که حسرت میخورم کاش بیشتر می بود... گاهی آخر ماه احساس میکنم کـَمَم بود... گاهی هم فکر میکنم بـَسَمـِه...گاهی غرّه میشم... گاهی دلم بی افطار می مونه... بی عید

Thursday, October 19

سرنوشت

روزها و شبهايي که به نامي خوانده مي شوند، حقيقت يک مفهوم را در ذهن به اندازه فشردگي يک روز در برابر زندگي، فشرده مي کنند: شب قدر... رقم خوردن سرنوشت... آرزو...خواست... دعا
سرنوشت رقم خوردني نيست، هميشه رقم زدني است... گاهي به غفلت حال و با اعمال گذشته... گاهي آگاهانه در هر گامي که برمي داريم رقمش مي زنيم... و
من مدتهاست که دعاهايم اسکناس متاع زميني نشده اند... نه از سر زهد ديني... شايد از سر پوچي فلسفي يا تهي احساسي... نمي دانم چه چيز ميخواهم... اصلا مي خواهم؟... گاهي تفاوت ميان خواستن و نخواستن مثل تفاوت ميان ماندن و رفتن است... يا بايد بماني... يا بروي... و چون رفتن هميشه آخرين انتخاب بايد باشد، مي ماني، مي خواهي، به ناچار... و ناگهان خود را ميان تقاطع همه راههاي زندگيت ايستاده مي يابي... ناگهان همه دوباره ظاهر مي شوند در برابر گام برنداشته آن روزها که امروز مي خواهي برداري... انتخاب... عمل... زندگي... رقم زدن... همه در قدرت خودت... که بداني سرگرداني تقديرت از سرگرداني خودت در انتخاب زندگيت است... در فاصله دو روز شيطان پر از وسوسه مي شود، فرشته ها از هرچه عشق دارند مي بارند، صخره هاي زندگي شسته مي شوند، غارهاي گريز و تنهايي نزديک مي شوند... و من تماشا مي کنم... و در اين تماشا "چه بر سر جان مي آيد" و "جان چگونه به پايان مي رسد" و "جان چگونه خالص مي ماند" گفتني نيست...
تو اگر من باشي، شايد هنوز به خواستن نرسيده باشي، اما خوب دانسته اي چه چيزها را نمي خواهي... عريان شده اي پس پرده تا ديبايي


Tuesday, October 17

فرسودگی-2

بر یک کفه ترازو تنها یک بوسه کم است. بر کفه دیگر شبهایی است که با سیاهی مرکب به سپیده دم رسیده اند، تمامی نوشته های عالم... ادبیات بیخواب هرگز از فقدان عشقی که به چهره ما آرامش می بخشد، تسلی نخواهد یافت.

همواره نسبت به صداهایی که باد با خود می آورد حساس بوده ام، صداهایی که خطاب به شما نیستند و در یک لحظه، چند سخن پیش پاافتاده را برایتان به ارمغان می آورند، سخنان جاودانه هر روز.

برای من داشتن شغل در حکم به اداره رفتن در دیرترین زمان ممکن بود. نقطه مقابل آن عشق بود. بر سرار قرار عاشقانه پیش از زمان مقرر می رسیم...

کتابهایی که دوستشان می دارم آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله می نمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هربار گونه تازه ای از خواننده را از نو ابداع می کنند.برای سخن گفتن از آنها تنها نیاز به یک کلمه است: تمامی ریلکه، تمامی پاسکال، تمامی داستایفسکی... بدون گذر از حماقت خویش نمی توانیم به نور این ژرفا برسیم...کوشش برای آنکه همواره هوشمند بنماییم کوششی است عقیم و در اینجا مظهر حماقت.

نوشتن یعنی خویشتن را مبتلا به هموفیلی یافتن، جاری شدن مرکب از تن به محض نخستین خراشیدگی... می نویسیم از آن روی که دچار نوعی بیماری پوستی هستیم، چون درمی یابیم که بدون پوست به دنیا آمده ایم و کوچکترین تماس، سبب طنینهای رویا می شود و عصبی ناشناخته را می سوزاند.

زندگی هیچگاه بقدر زمانی قدرتمند نمی شود که یکی از راههای آن به رویش بسته می شود... نویسندگی را آنگاه دوست می دارم که به خدمت زندگی درآید...آنچه مزاحم زندگی ماست درنهایت کاری جز قدرت بخشیدن به آن نمی کند.

آن کس که خنده سردادن کودکی خردسال را به چشم دیده باشد، همه چیز این زندگی و آن زندگی دیگر را دیده است.

بی درنگ عاشق قدرت پر کشیدن و گشودگی زیاد بالهایش شدم. وارد مغازه قابساز شدم و تابلو را خریدم...آنگاه که شکسپیر میخوانیم یا هنگامی که رنگی را در آسمان تماشا می کنیم همواره امید آن را در دل داریم که چهره راستین خویش را در آنها بیابیم. آنگا ه که عاشق می شویم نیز چنین است...در روح گونه ای حضور مادی هست که کلام، آنگاه که راست است، آن را پدید می آورد.

هر زندگی که زندگی آن را زیر و رو نکرده باشد... مرده است

..امری مطلق است، زخمی ابدی در کالبد زمینی زمان است، کاری است که بشر با کل بشریت کرد، کاری است که بشر با خویشتن کرد. شرارتی که تنها یک انسان مرتکب آن می شود تمامی انسانهای دیگر را می آلاید، همان سان که اشکهایی که از دیدگان تنها یک انسان روان می شود تمامی انسانهای دیگر را می شوید.

آنان را بیمار می خوانیم، تنها از آن روی که عشق فاسدی را که از آنها می خواهیم طعمش را بچشند پس می زنند. نوشتن یعنی بی اشتها شدن...جستن خوراک راستین در لاغراندامی وحشت آور یک جمله ...

راست است که بخش دیگر تابلو از لحاظ زیبایی شناختی صحیح تر است... اما پرنده دارای حقیقتی والاتر از حقیقت ناچیز زیبایی شناختی است.

زیبایی بزرگ این کتاب از تنهایی هول انگیز آن سرچشمه می گیرد... گمان می کنم که مصائبی فراموش ناشدنی وجود دارند... حتی گمان می کنم که بیش از دوتا نیستند: مصیبت نخست، خواری انسان به دست انسان است...که اگر هم از آن جان به در بریم، ناگزیر به همه چیز با تردیدی ژرف و مهارنشدنی می نگریم... مصیبت دوم... مصیبت اضطراب بی پایان و مرگبار از مرگ.....

این کتاب به سان کشف برادری است که در حال خفقان است و لخته های واژه های تیره را تف می کند...

خوردن وسپس رفتن، قانون ضروری بالیدن است. حرکت مشروع هرگونه رشد است. سوگی است که نمیتوان از بیم مرگ از آن گریخت

زندگی مرا منقلب می کند، به سان کاغذ ابریشمی چندان لطیفی که یک نگاه زیاده سنگین برای دریدن آن کفایت می کند. زندگی به همان اندازه مرا از احساس تهدید نیز سرشار می کند...

از کودک دوساله نمی پرسند که به خدا ایمان دارد یا نه. او ناگزیر نیست به خدا ایمان داشته باشد: او خود، تجسم خداست، او بر روح زندگی عریان مأوا دارد...

برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هردو مورد باید تنها و بی اندرز رفت..

نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می کند و بی خبر می رود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل بیاورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است برآیند

این کتاب را به ناتالی پاپن می دهم،
ترا می بوسم ناتالی،
پایان فرسودگی.






Tuesday, October 10

فرسودگی-1


این شیوه من است برای آنکه عشق را بدون خطا بازشناسم: عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه بازمیآورد، آنگاه که روح به تن بازمی آید، در حالیکه از فزط سالها غیبت فرسوده شده است.

سخن از فرسودگی است و بنابراین ظهور یک حضور: هر حضور حقیقی فرساینده است... هیچ برخورد حقیقی نمیتواند صورت پذیرد بی آنکه بی درنگ ما را از پای نیفکند. هیچ برخوردی خارج از عشق حقیقی نیست، هیچ عشقی نیست که آغاز به میراندن ما نکند.

تنهایی بیماریی است که تنها در صورتی از آن شفا می یابیم که بگذاریم هر آنچه می خواهد بکند و بخصوص در پی علاج آن برنیاییم، در هیچ کجا.

جمله احساسهای ما خیالی اند و هر اندازه هم که ژرف باشند در آنها جز به خویشتن برنمی خوریم، یعنی به هیچ کس. عشق دارای هیچ جنبه احساساتی نیست. عشق گوهر پالوده واقعیت است و سخت ترین اتم آن. عشق واقعیت رهیده از قید و بند عشقهای خیالی ماست.

آنگاه که گرترود را می بینم، نخست نه او را که تنهاییش را می بینم، به سان لکه ای که بر چهره خویش داشته باشد، لکه ای که او را زیبایی می بخشد

دیگر هیچ چیز جز واقعیت ناب رویا نمی انگیزد.

هرگز به آنچه بعدها روی خواهد داد نمی اندیشم. این سخن زنی است که زندگی از دست رفته و تابنده ای را می زید. این قداست زیستن در غبار چند واژه است.

امشب از شعر تصویری بهتر از این ساک خالی نخواهم یافت که نشانه حضوری بی پیرایه در زندگی آشفته من است. شعر اساساً و حتی بدواً به زبان تعلق ندارد. تیری است که نشانه پذیرای آن می شود. اینکه این تیر بر چله یک آوا نشسته یا از درون خاموش اشیا پرتاب شده باشد اهمیت ندارد. نشانه همواره یکی است و آن حضور ناگهانی و بی چون و چرای یک زندگی دیگر در زندگی ما است، حضوری چندان آشکار که شادی خفته در ما را دگرباره زنده می سازد.

هرگز تعریفی ظریف تر از این ازحضور و عشق و زیبایی نیافته ام. آوای روشن بی هیچ ملال. شعر، از پی دل خویش به بازار مکاره رفتن است.
"کریستین بوبن"


Monday, October 9

خوبم امروز

میخوام ساده بنویسم این روزهارو، اما سادگی جوابگوی قالبهای خالی یا آشفته و سفید تصویر و تصور من نیست... میخوام توجیه کنم خود این روزهام رو، اما جز گاهی خشم، هیچ چیز نمیتونه وادارم کنه به توجیه... خستگی در من یکجا بروز قاطع داره: کلام... از منطق و واژه هاش گرفته تا صوت اداش... این روزها دوست ندارم صدای خودم رو بشنوم، و وقتی لازمه که شنیده بشم دوست دارم زودتر خفه شم!...
این مهم نیست: گفته شدن یا نشدن... نگرانم برای چیزهایی که میتونم توی آشفتگی ها گم کنم... که همیشه گم کرده م... اونقدر که دیگه مدتهاست علاج خودبخود آشفتگیهام شده گم و گور کردن بعضی چیزها، بعضی فکرها، بعضی...
حتماً اینها همه پیآمد هستی خودم هستند... منطق صفر و یکی که ارقامش توی ریزترین واحدهای حافظه و شعورم پخش و پلاهستند... اما کی ازهستی خودش راه گریزی داره؟ ... من هم تغییر میکنم... قابل تغییرم! امابقدر جابجایی این دو رقم توی آرایه های بیشمار ذهنم... "یک" های من به ارقام دیگه تبدیل نمی شن... "صفر" های من زیادتر نمی شن!... به خودم و هیچ کس وعده تغییری بیشتر از جابجایی ارقام رو نمیتونم بدم... و لازم نیست که خودم و هیچ کس بترسیم از اینکه "صفر و یک" های من تغییرکنن... به همین سادگی... من ساده ام، و صریح... به صراحت و سادگی دو رقم که مرزهای بودنم هستن... و بیخطرم... قوانینی هست برای چینش ارقام که تا تخطی نکنم نمیتونم خطری باشم برای هیچ هستی...
نه، حتی اینها هم مهم نیست... همه چیز ساده تر از این حرفها رخ می ده... گاهی همه چیزی که لازمه تا یک روز شیرین بشه، متوقف شدن زیر سایه یک درخت خیس، پا گذاشتن روی خاک نمدارش، و تن دادن به نسیم مرطوبیه که تب وجودت رو با خودش ببره... اما... کسی روی نیمکتی ننشسته منتظرم... و من عجله دارم... به همین سادگی... فرصت شیرین شدن یک روز هدر می ره... و ساده تر ازاین... خیلی ساده تر از این تلخ می شه... تنها، تلخ، ملتهب... و "صفر" هجوم میاره که: چادر هر لحظه از این لحظات رو که از سرش بکشی، همینه... بعد فرار می کنیم از این لحظه ها: بی نگاه، بی لمس، بی عطش آروم گرفتن میونشون... و فقط می پریم از سر لحظه ها... و اگه کسی بپرسه "چند لحظه پیش چی شد؟ چی بود؟ کی بود؟"، یادمون نمیاد... ساده میشه خندید وقتی حتی یادت نیاد که "چند لحظه پیش چی شد؟ چی بود؟ کی بود؟"... اتفاقاً میخندیم... بعد میشنوی: "امروز خوبی ها!"


Wednesday, September 27

در جان من

چیزی کمست
گاهی برای من، گاهی برای چراغی که خموش است در دلم
شمعی فروز
گاهی بجای روز، گاهی بجای ستاره‌ها که فرو رفت در شبم
نوری بپاش
آخر شبی از روشنای آبها چکیده‌ام

گاهی که سخت می‌شوی بر استخوان بکوب
گاهی که سنگ می‌شوم از سینه‌ام بجوش
آخر
نرم از عبور آبها چکیده‌ام

چیزی بخوان، نَفَست را بدَم به تار غم
دستی بگیر، قَدَمت را بخوان به ریشه‌ام
من تشنه‌ام

چیزی کمست
چیزی
در جان من کم است




Monday, September 25

امروز



امروز خنده های تو یادم آمد...و چشمهای درخشانت... و اندوه پریشانت... که اگر مرد بودم حتماً عاشقت می شدم...
بعد تو را مرور کردم... بیخیال صفحه هایی که پول می دهند که بخوانم... بعد به خودم رسیدم... و مثل همیشه این روزها، انگار لاشه هزارساله مرطوبی را دیده باشم، روبرگرداندم و در کتابها فرورفتم تا تهوعم را میان صفحه های سفید فراموش کنم...
می خواستم چیزی بگویم...از تو...از خودم... دیدم چه تلاقی ناممکنی ست... تو درآبها زندگی می کنی و من در مردابها... تو غسل می کنی مدام و من واجب الغسل می شوم مدام... دیگر حتی نمی توانم امید ببندم به این قطره های شور که نمی دانم کِی و چگونه نازل می شوند... رگبار هم ناتوانست از شستن و بُردنم...
باورنمی کنی؟ من هم... که تو فراموشم کرده باشی....
خلوت نمی شود که بگویم که باور کنی از ضجه ام که خسته ام، خسته.......... از سالهای نیامده هم خسته ام... دور می زنم... زنجیری شده ام مثل سگ... عادت کرده ام...
آخ اگر می توانستی کاری می کردی...

Sunday, September 24

کو سبزپوشان چمن...کو ارغوان...کو ارغوان

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان
.
ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن
نوحه کنان از هر طرف صد بی​زبان صد بی​زبان
.
هرگز نباشد بی​سبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بی​درد دل رخ زعفران رخ زعفران
.
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می کوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان
.
کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن
کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان
.
کو میوه​ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان
خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان
.
کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم
طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان
....

Friday, September 1

...

راهی بزن که آهی
بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با آن
رطل گران توان زد










Wednesday, August 23

Lovers

عاشقي همين بايد باشه
يکي شدن تقدير، حتي در شيوه مردن

ما چه تماشاگرهاي بي نوايي هستيم ... همين هم نيستيم ... خواسته بود که فقط تماشا کنيم ... ما جرأت نداشتيم ... نخواستيم بنشينيم به تماشا ... سپرديم نطفه واقعه رو به لوله هاي پلاستيکي، تا غريبه ها زايشش رو تماشا کنن، و نشستيم به انتظار خبر... خبري که انقدر توي ذهن تکرارش کرديم که مي شه خلاصه ش کرد توي شنيدن صداي زنگ تلفني و بغضي ... تا تمام تخيل وحشتي که شب و روز از ذهن مي گذرونديم تصوير بشه...
اشک مقدر، چشمهارو خشک مي کنه... چيزهايي که با بيخبري توأمن، اختيار تن و روح را به ناخودآگاه زنده مي سپرن و امکان اشک براشون مهياست... اما باخبري يعني تسلط ذهن، که تسليم هيبت حادثه مي شه ... وقتي اين تسليم طولاني مي شه، تن و روح هم يخ مي زنن...
فکر مي کردم مي تونم مرگ رو به کسي که خودش مي خواد ببخشم... فکر مي کردم اين حرمت به انسان زنده و زندگي و مرگه... ولي وجودم پر از نفرت شده بود از تصور اينکه بنشينم به تماشا... حالا حتي به تماشا هم ننشسته م...

Wednesday, August 16

Keeping silence for awile,
means holding back the words...and the voices...

Monday, August 14

Biomachine

In summary,
Life has been changing in to a biomachine which generates wrong desires.
Every night I try to kill new growing parts by drinking toxic thoughts,
(Nights are too short to die)
Every morning, in the light and fresh air of this wrong life, the biomachine recovers and developes...

To kill it, need long awake nights and short sleepy days...

Monday, August 7

shape of memories

Sometimes
Present is just barren , not empty

Sometimes
People have no shape other than their memories
Sometimes
You know they have ended in a certain time, and would never begin
Sometimes
Life is diving in the oceans of dead past
Sometimes
We should just swim and let the ocean to be,

If there could be a breath

Monday, July 31

I know

آه ah
سهم من اینست this is my lot
سهم من اینست this is my lot
سهم من my lot is
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد a sky which is taken away at the drop of a curtain
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست my lot is going down a flight of disused stairs
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن a regain something amid putrefaction and nostalgia
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
my lot is a sad promenade in the garden of memories
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید : and dying in the grief of a voice which tells me
دستهایت را دوست می دارم I love your hands


دستهایم را در باغچه میکارم I will plant my hands in the garden
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم I will grow, I know, I know, I know
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم، تخم خواهند گذاشت and swallows will lay eggs in the hollow of my ink-stained hands.

Tuesday, July 25

نخ

دستبند پاره ای و دانه های گمشده شادی که هرگز بازنخواهیم یافت... و خالی لغزش دانه ها بر اندام بیقرار نخ، و سودای خیالی که از گوشه چشم و دل آدمها می چینیم تا دلخوش بمانیم که روزی باز دستبندی باشد که به دست کنیم.

Friday, July 14

چرخ و فلک

کلمه که کم می آد و نمی آد، از زیادی حرفهاست... به قول نیم وجبی اعظم: " گاهی فکرهام توی کله م چرخ می خورن و چرخ می خورن، انگار که سوار چرخ و فلک شده باشن... بعد هیچی یادم نمیاد... اونوقت تموم اون فکرام که قبلا می خندیدن انگار دارن گریه می کنن..."
همه می گفتن طرح برگها مسن نشونش می ده... من می گفتم جوونترش هم می کنه!... باورم نمی شد اینهمه سکوت در برابر درد... چطور می تونه یه زن؟؟ ... فقط چند روز در چند سال و بعد دیگه هیچی نداریم که هدیه کنیم... اما به شمردن نمی رسه چیزهایی که از تو... همیشه معامله می کنیم... چیزی که می شه اسمشو دیوونگی گذاشت معامله ی از پیش باخته س... دیوونگی عارضه نیست، ذاتیه... متهم می شی و مبرا... ولی برنمی گردی به نقطه اول... نه، انسان کامپیوتر نیست... هیچوقت هیچ چیز پاک نشد... چقدر میشه بخشید؟ بخشش معامله از پیش باخته نیست... درختهای پرمیوه هم خشک می شن... دیگه هیچ کس از بخشش من قوانین جهان رو کشف نمی کنه و به هبوط کشیده نمی شه ... خشک می شیم... و برای گفتن شب بخیر هم حساب و کتاب، و بعد تردید می کنیم... سکوت مرداب ناگفته هاست... فرار می کنیم... و حتی توی آینه هم نمی بینیم خودمون رو... خشک می شیم و حتی از بارون هم خیس نمی شیم... توقع داریم چطور پوست بندازیم؟... لاف... عجز... خشک شدن شاید تقصیر هیچ کس نیست... اما خشک موندن حتما بی عرضگی خودمونه... همسایه مهربون بود... اما خوب نه... ما خوب بودیم... و سعی کردیم مهربون هم... همیشه یه رود بود توی تصوراتم که از پای درختم می گذشت... و درخت من تنها بود... درخت من هنوز تنهاست... اما دیگه رودی نمی گذره... التماس بارون رو باید کرد؟ یا ریشه دووند توی خاک؟؟؟... مثل عروس برگها رو روی تنش می چید... برگهای طلایی روی پوستش خواب می رفتند... بعد خوابید... خشک بود زمین... مرداب نخواهم ماند... گرداب کسی در من... دریا نگهی در چشم... نیلوفر مردابم ... همخون شکفتنهاست...

Sunday, July 9

feeling existence

In this unending fall that has begun long ago, with falling of every leaf, I find out the empty space of a previous existence.
Winter may put an end to this sense of losing

Thursday, July 6

Pain

زخم بی مرهم غرور هر روز چرکین تر می شه و دردآورتر... تقلای اندیشه هم برای خلق فریبهای التیام بخش، فقط نمکی بر زخم...
فروریختن غرور مثل پوکیدن ستونهای قوامه، مثل شکستن شیشه های مات فاصله، مثل چرخ شدن محتویات "دل"، مثل برداشتن سد هویت، مثل دریده شدن پیراهن زنی در برابر هرزگی مردهای مست یک میکده...
رخوت
آوار
گرسنگی ویرانگری
و درد
درد بی مرهم
درد بی تسکین
درد بی تخدیر

بیچاره ذهن با اینهمه تقلای عبث

Wednesday, July 5

suits last night

Tatu-30 minutes

Out of sight...Out of mind...Out of time...To decide
Do we run?...Should I hide?...For the rest...Of my life
Can we fly?...Do I stay?...We could lose...We could fail
In the moment...It takes...To make plans...Or mistakes

30 minutes, a blink of an eye
30 minutes,to alter our lives
30 minutes,to make up my mind
30 minutes,to finally decide

30 minutes,to whisper your name
30 minutes,to shoulder the blame
30 minutes,of bliss, thirty lies
30 minutes,to finally decide

Carousels...In the sky...That we shape...With our eyes
Under shade...Silhouettes...Casting shade...Crying rain
Can we fly?...Do I stay?...We could lose...We could fail
Either way...Options change...Chances fail...Trains derail

30 minutes, a blink of an eye
30 minutes,to alter our lives
30 minutes,to make up my mind
30 minutes,to finally decide

30 minutes,to whisper your name
30 minutes,to shoulder the blame
30 minutes,of bliss, thirty lies
30 minutes,to finally decide

To decide
To decide, to decide, to decide

To decide
To decide, to decide, to decide

To decide

Tuesday, July 4

welcome

every one is welcome to heap insults on me...
I want to know who may be more familiar with real me!

Monday, July 3

آه

نَفَس در گلوم می پیچید و به انتظار واژه تاب می خورد و واژه که می نشست بار می گرفت و رها می شد و صدام به شعر می رقصید....
نَفَس گلوم را می خراشد و گلوم نَفَس را و شیار نازکی می ماند بر صدام که توده شده در دهان تا واژه نازل شود که نمی شود و اندیشه لال برمی گردد و نَفَس لـَخت می خزد و بر سکوت کش دار رد می اندازد: آه......آه......
انگار دیگر شعری نخواهم داشت برای تمام هزاره هام جز همین آهنگ خراش آه بر سکوت های ممتد...

شیشه از دل ِ سنگ ِ زمین بود اما دل ِ شیشه سنگ شد در من
**************************************
پ.ن: سرود شب
شب است: اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلندآواتر سخن می گویند. روان من نیز چشمه ساری ست جوشان.

'Tis night: now do all gushing fountains speak louder. And my soul also is a gushing fountain

شب است: اکنون است که نغمه های عاشقان همه سر از خواب بر می کُنند. روان من نیز نغمه ی عاشقی ست.

'Tis night: now only do all songs of the loving ones awake. And my soul also is the song of a loving one.

چیزی بی آرام و آرام ناپذیر در من است که می خواهد به سخن درآید. شور عشقی در من است که با زبان عشق سخن می گوید.

Something unappeased, unappeasable, is within me; it longeth to find expression. A craving for love is within me, which speaketh itself the language of love.

همه نورام من؛ آه، ای کاش شب می بودم! اما این تنهایی من است که مرا در نور فروگرفته است.

Light am I: ah, that I were night! But it is my lonesomeness to be begirt with light!

آه، ای کاش تیره و شبگون می بودم! آن گاه چه فراوان پستان نور را می مکیدم!

Ah, that I were dark and nightly! How would I suck at the breasts of light!

اما من در نور خود می زیم. من آن شراره ها را باز می نوشم که از من زبانه می کشند.

But I live in mine own light, I drink again into myself the flames that break forth from me.

با شادکامی ستانندگان بیگانه ام و بسا در خیالم گذشته است که دزدیدن باید خجسته تر از ستاندن باشد.

I know not the happiness of the receiver; and oft have I dreamt that stealing must be more blessed than receiving.
تهیدستی ام از این است که دستان ام هرگز از بخشیدن بازنمی ایستند. رشک ام این است که دیدگان منتظر را می بینم و شب های روشن خواهش را.

It is my poverty that my hand never ceaseth bestowing; it is mine envy that I see waiting eyes and the brightened nights of longing.
آه از نگون بختی بخشندگان! آه از گرفتگی خورشدم! آه از شوق به اشتیاق! آه از گرسنگی سخت در سیری!

Oh, the misery of all bestowers! Oh, the darkening of my sun! Oh, the craving to crave! Oh, the violent hunger in satiety!

آنان از من می ستانند؛ اما دست ام هرگز به روان هاشان دست می یابد؟ میان دادن و ستاندن ورطه ای است؛ و سرانجام بر کوچک ترین ورطه پلی باید زد.

They take from me: but do I yet touch their soul? There is a gap 'twixt giving and receiving; and the smallest gap hath finally to be bridged over.

شادکامی ام از ایثار در ایثار مرد. فضیلت ام از سرشاری خود به ستوه آمد!

My happiness in bestowing died in bestowing; my virtue became weary of itself by its abundance!

آن که همیشه ایثار می کند در خطر از کف دادن آزرم است. آن که همیشه قسمت می کند، دست و دل اش از قسمتگری مدام پینه می بندد.

He who ever bestoweth is in danger of losing his shame; to him who ever dispenseth, the hand and heart become callous by very dispensing.

دیدگان ام دیگر در برابر شرم خواهندگان پراشک نمی شود. دست ام زبرتر از آن شده است که لرزش دستان پر شده را حس کند.

Mine eye no longer overfloweth for the shame of suppliants; my hand hath become too hard for the trembling of filled hands.

کجا رفته است اشک دیدگان ام و نرمی دل ام؟ این تنهایی بخشندگان همه! ای خموشی بخشندگان همه!

Whence have gone the tears of mine eye, and the down of my heart? Oh, the lonesomeness of all bestowers! Oh, the silence of all shining ones!

بسا خورشیدها در فضای تهی گردان اند. با تاریکان با نور خود سخن می گویند؛ با من اما خاموش اند.

Many suns circle in desert space: to all that is dark do they speak with their light--but to me they are silent.
آه، این است دشمنی نور با نورانی! او بی رحمانه در مدار خویش گردان است.

Oh, this is the hostility of light to the shining one: unpityingly doth it pursue its course.

بیدادگر در ته دل با آنچه نورانی ست؛ سرد در برابر خورشیدها: هر خورشد چنیین می گردد.

Unfair to the shining one in its innermost heart, cold to the suns:--thus travelleth every sun.

خورشیدها طوفان وار در مدار خویش پران اند. این است گردش شان. پیرو اراده ی بی امان خویش اندک این است سردی شان.

Like a storm do the suns pursue their courses: that is their travelling. Their inexorable will do they follow: that is their coldness.

آه، این شمایید، شما تاریکان، شما شبگونان، که از نورانیان گرما می ستانید! آه، این شمایید که از پستان نور شیر می نوشید و مایه ی جان فزا!

Oh, ye only is it, ye dark, nightly ones, that extract warmth from the shining ones! Oh, ye only drink milk and refreshment from the light's udders!

آوخ، پیرامون ام یخ است و یخزار دست ام رامی سوزاند! آوخ، در من تشنگی ست تشنه ی تشنگی تان!

Ah, there is ice around me; my hand burneth with the iciness! Ah, there is thirst in me; it panteth after your thirst!

شب است: دردا که نورمی بایدم بود و تشنه ی شبگونان و تنهایی!

'Tis night: alas, that I have to be light! And thirst for the nightly! And lonesomeness!

شب است: اکنون شوق ام چون چشمه ای از من برون می تراود. شوق سخن گفتن م است.

'Tis night: now doth my longing break forth in me as a fountain,--for speech do I long.

شب است: اکنون چشمه ساران جوشان همگی بلندآواتر سخن می گویند. روان من نیز چشمه ساری ست جوشان.

'Tis night: now do all gushing fountains speak louder. And my soul also is a gushing fountain.

شب است: اکنون نغمه ی عاشقان همه سر از خواب بر می کنند. روان من نیز نغمه ی عاشقی ست.

'Tis night: now do all songs of loving ones awake. And my soul also is the song of a loving one.

چنین سرود زرتشت.

Thus sang Zarathustra.

Sunday, July 2

سر زلف او

گر نه تهی باشدی بیشتر این جویها
خواجه چرامی دود تشنه در این کویها

خُم که در او باده نیست هست خم از باد پُر
خمّ پر از باد کِی سرخ کند رویها

هست تهی خارها، نیست در او بوی گل
کور بجوید ز خار، لطف گل و بویها

با طلب آتشین، روی چو آتش ببین
بر پی دودش برو، زود درین سویها

بر رخ او پرده نیست، جز که سر زلف او
گاه چو چوگان شود، گاه شود گویها

آهوی آن نرگسش، صید کند چونکه شیر
راست شود روح چون، کژ کند ابرویها

مفخر تبریزیان، شمس حق بی زبان
توی بتو عشق توست، باز کن این تویها

Friday, June 30

later

Don’t worry … These are just Nightmares of worried thoughts… It won’t happen this way…
It should be unexpected,
It should be unbelievable,

It should be, though…
Every day, every moment, getting closer, feeling its cold, reaching its darkness… trying to be brave… and being prepared…




How long later?
2 years, 3, 5, 10???
When are you ready?
To be left on your own,
To be all alone...

Tuesday, June 27

به طرب حمل مکن

Laughing till crying, is my way when there is enough energy, at least for a smile.


Eating bitter words and drinking poisoned senses… It should be this way, which ends with getting mad…

Wednesday, June 21

امروز آخرشه

جیغ های زن گوینده رادیو مغزم رو دقیقا داغ می کرد: امروز آخرشه...نه... خرداد رو نمی گم! امروز آخرشه! ... اصلا یه روز دیگه س...آخرشه!... امروز آخرشه

Monday, June 19

بادها

هنوز هم می توان صبوری کرد
هنوز هم می توان تنها روی نیمکتی نشست و به باد بی پروا رخصت داد که محرمتر از پیراهن باشد؛ و به پیراهن، که هنوز مرز حرمتها بماند
هنوز هم می توان از تمام صداها و چهره ها، به صدای پرنده ها گوش کرد و به تن برگها چشم دوخت
هنوز هم می توان دغدغه داشت....دغدغه تابستانی که با برگهای خشک قهوه ای روی خیابانهاش شروع می شود
هنوز هم می توان به حرمت زندگی لبخند زد...ایستاد...راه رفت...نفس کشید... و با زنده ها آشتی کرد
هنوز هم درد دوست داشتن سادگی آدمها میان تلخی کامها می دود
هنوز زنده ام
اینهمه خاک گورهای بی سنگ که در خاطرم وزیده و نشسته است آسان می توان پاک کرد اگر سنگی بنشانم بر خیالشان... سخت نمی شوم اما ... سنگ نمی شوم هرگز... مگر باران بی امانی جای سنگ به هم بفشارد این خاکها را... ابر وسیعی که بادها بیاورند اما بادها نپراکنند


هنوز زنده ام
تشنه

...
پ. ن: ... وسليمان دانست اين قضای خداوند است که باران بر مردمان نبارد. پس بازگشت نزد ايشان با سری افکنده و دستانی به زير آويخته که وعده کرده بود جز به مژده ی باران دست از آستين نگرداند و پای به شادی نکوباندو چون به دروازه ی شهر رسيد زنانی ديد لب تشنه با کودکانی خفته به دامان و مردانی پريشان. جمعی به خاک نوميدی نشسته و جمعی دست نياز به آسمان بر داشته. پس دلش از درد مردمان به درد آمد و فزونی غم ايشان تاب نياورد.دست و پای به رقص آورد و خدای را گفت: بر من ببخشای که گفتن تقدير تو در توانم نيست.
مردمان که پنداشتند سليمان به مژده ی باران ميرقصد، از جای برخاستند و از پروردگارشان عذر گناه خواستند و چندان به شکرانه گريستند که خاک خشکيده را جويها روان شد. پس خداوند را عشق مردمان کارساز افتاد و قضای خود به رضای مردمان گرداند. باران باريد و جوی اشک مردمان ،از عشق، بارور شد...


Saturday, June 17

fair play

I play carelessly with life
and
Life plays carelessly with me

Tuesday, June 13

longing

I wish I could long for something....

Friday, June 9

sting

weak animals have special unbelievable defense organizations in their bodies, and their algorithms are too simple to distinguish between what they should and what they should not sting when they are frightened…

simple people are more similar to weak animals…it’s an absurd and dangerous effort to be a friend of simple fearful people…

Saturday, June 3

the reason

There are few directors who mean and can make you cry during a love-making scene, with or without few essential sentences or words. One of the bests is Bertolucci on his “sheltering sky”…

Imperfect feelings couldn’t fill these hungry souls… what makes me afraid of this hunger, is not feeling hungry… it’s the fear of eating everything…

Getting hopeless is a sin, and its punishment is being hopeless… being hopeless make you starve for joys, and get unable to enjoy at all… being a thirsty desert…

No matter what is the reason, they all fall on your memories to make them shine as morning flowers with pearls of dews...

Sunday, May 28

like a candle in the dark...

Rain
Smile
Looking at you
Truth
Touch
Hero
Safe
Candle
Stop the Tears
Hunger
Stronger

can't make the song

Sunday, May 21

چه بی مزه! چه لوس!

................
و کتابهایی نیز هست برای ننوشتن
و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی که باید قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم و جلدش را به صاحبش پس دهم و خود به کلبه بی در و پنجره ای بخزم و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت
..........
بر این انگشتان به شک می نگرم که چنین کتابی را بتواند "ننویسد"....آه
......
آنچه آغاز شده است مرا به سکوت واداشته است
احساس می کنم که پرنده موهومی شده ام که وارد فضای بیکرانه عدم شده است
....

Thursday, May 18

دروغ

گفتم حالم به هم می خوره از دروغ


راست گفتم


حالم داره به هم می خوره

I A M

Lying on cold SandS
Feeling toucheS of Sea
Closing eyeS on Sun
Dreaming of SeaSonS
Hearing the voiCe of danCing wordS

DON’T SHOUT YOURSELF IF YOU ARE NOT A WORD





Sunday, May 14

غلت

تیر می کِشی
روی پوستم....تا استخوانم
ناگهان
مثل بادی مخالف
وقتی بادبادک شده ام و چرخ می زنم بالای پشت بامهای افکارم

می بُری
رگ شادیم را
ناغافل
از کجای پوسیده نخ؟ نمی فهمم
که بادباک وارونه می شود روی سختی یک پشت بام

تقصیر تو نبود
دست تو نبود
نخ پوسیده پاره می شد حتی بی تو
اما باز
تن بادبادک
به تقلای نسیم
دلخوش می غلتد

Wednesday, May 10

خواب جمعه باراني- جوان آیکن

من هميشه چشم انتظار جمعه ها بودم تا برن به خانه بيايد. چون آن موقع بود كه او آوازش را مي خواند و من هم به سمت جنگل پرواز مي كردم. البته بعضي وقت ها؛ نه هميشه. بعضي وقت ها لازم بود هم آواز بخواند هم آهنگ بزند، بعضي وقت ها فقط خود آواز برايم كافي بود.من آرزو داشتم بتوانم به وسط جنگل برسم، اما هر بار، آوازش درست چند لحظه مانده به رسيدنم تمام مي شد.هميشه به برن مي گفتم: كاش شعرت يك كم طولاني تر بود. كاش عوض هفت تا نت، نه تا نت داشت! ولي او مي گفت شعر و آهنگ خودش مي آيد، مثل دَرآمدن يك شاخه گل، كه هر جوري دربيايد، بايد همان جور قبولش كني و باهاش كنار بيايي.با همة اين ها، من آن يكي دو سال، آن قدر به جنگل رفتم كه كم كم جنگل را مال خودم مي دانستم، و مطمئن بودم بالاخره يك روز، هرطور شده، به قلب جنگل مي رسم.

Tuesday, May 9

blind fold

روزها فکر زمان سلسله حادثه را
روی اندام تراونده خود می چیند
و سرانجام کسی
روی یک قطره حکاکی وقت
قامت حادثه را می بیند
و سرانجام کسی
می بیند


Accidents that happen and certain things that don’t happen, surprise me… it’s the failure of statistics when most of the time, the least likelihood happens…. which makes me respect the game of life and feel calm….

And if you know the rules of this game and get used to them, you would know exactly when and where, which events would or would not happen ….

If you know, you can run your life blind fold

Friday, May 5

fishes

May be writing is easier on this senseless whiteness, where the shape of each word can be imagined before typing, … so no space of mind would be occupied by imagination of the shape of the lines of the words……………just the words…………..which are the hooks to fish the feelings…………….

Fishing needs concentration

Fishing needs interest

What does it mean “interesting”?

It’s just the hard pain of breathing that make me sit in front of this bothering white light of blindness….and type the words to be written….to be escaped….to make me breath easier…

Nothing happened…………..
Fishing needs some alive swimming fishes …… I need to collect their dead bodies



Thursday, May 4

موقوف

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
بکوی عشق منه بی دلیل راه قدم
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
خوشست خلوت اگر یار یار من باشد
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

Monday, May 1

مثل مردهای مغرور

هر شب خیال می کنم صبح بعد، این عشایر دشتهای ییلاقی خیالم رو می کُشم تا فردا تکه تکه زمینهاشو از نو شخم بزنم و بکارم و بسپرم به خورشید...تا زن زمینهام از نو حامله لحظه لحظه های خودم باشه...هر شب به بهانه تصمیم خودسوزی ِ فردا، به تک تک چادرهای خیالم سر می زنم و بیدارشون می کنم که ترک دیار کنید، وَگرنه صبحه که خاکستر شید و بارون که بیاد آبروی آب و خاک رو بـِبَرید..... ساعات هر شبم رو کنارشون، جای نوازش، به تهدیدشون می گذرونم، مثل مردهای مغرور ناامید از اقرار به عشق ...
و صبح نگاهشون نمی کنم که فراموش کنم که تمام سرزمینم رو اشغال کردن ویادم نمی ره که شب تا صبح به تهدیدهای من فقط سکوت کردن و گردن خَم ... مثل مردهای مغرور سرخورده ای که عادت ندارن به ستمگری ...
عصر که از فرار از خودم خسته ام و قدمهام مثل هر خسته دیگه ای به تنها راه آشنایی که می شناسن کشیده می شَن، بر می گردم و ساکت می شینم و نگاهشون می کنم که هنوز چادرهاشون از جا تکون نخوردن و تکونهای آروم زندگی عشایریشون گرمم کرده .... دلم می خواد شبم رو کنار آتیش یکی از چادرها سر کنم و به لباس ساده و تکرار خواب آور زندگیشون خو بگیرم.... اما قانع نمی شم... مثل مردهای مغرور جاه طلبی که رخت سادگی به تن نمی کنن.... روح تمام اسبهایی که کشتم و اینجا دفن کردم رم می کنن و سم می کوبن که هنوز دشت، دشت تاختهای اونهاست، نه خواب عشایر آروم بی هیاهو.... دلم می خواد دست دراز کنم و رها بشم میون درشتی دست یکیشون ...... اما می ترسم از دیرک چادرهاشون و سردی آتیشهاشون و سفتی دستهاشون........
کاش باد بودم و با اسبهام به تاخت می رفتم تا مجبور نباشم دفنشون کنم که حالا روحشون از سمهاشون له ترم کنن......

Friday, April 28

childish dreams

I’m one of those readers who can’t put the story book away until they finish reading. No pause between the chapters, to find the view of the whole picture. After finishing the book, there is a quite long rest time,

It’s the rest time.


باور نمی کنه کسی که برای تو بنویسم....که اصلا تو راست باشی.... که من اینقدر ساده باشم....که ایتقدر تنها... که اینقدر بی مخاطب.... که اینقدر بی مَحرَم
اما می نویسم، هستی، هستم، هستم، هستم، هستم...

Not a day I have seen you, how did I dream of you all the night? Not a word you talked of yourself, how did I touch your soul of mine? Not hours, just some moments… and I saw, rushed, hushed, touched, and loved your soul… your voice…
Sparkle! I’ve always needed a sparkle to pass through dark nights… be my sparkle… and when the sun is rising, I still worship you with its every beam….

اینجا هم نمی نویسم.... فقط صدا می زنم....بلند بلند.... به اسمی که نمی شناسم
be my sparkle!

And you, looking me, beyond the walls, sad and worried,… where is your smile? why have you left the seas? to come and seat beyond the walls? can you hear me? have I lost my voice? how could I call someone without a voice?… in your silence, can you lend me your voice? need it… can you deliver my voice? would you? can you prevent it from decaying?... can you still hold me when I’m crying over no shoulder? hold me... can you pray for me? as I imagine that I’m praying for you? I just need your prayers…just yours... can you come and smile again? when I just make you cry, when I just cry…can you hide me in your arms again? From nightmares of childish dreams?... can you? can you still be? are you? where are you? can you come and smile again? come and smile again, when I can’t come and cry for you………………………………………………………………

Thursday, April 27

الیس الصبح بقریب؟

صبح خواهد شد؟؟
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد؟؟؟؟؟؟

Tuesday, April 25

وقتی خواهرزاده ها شاعر می شوند

احساس
پر
انسان
پر
خدا
پر
you lose
game over!
*****
لبخند
پر
عشق
پر
آزادی
پر
وجدان
نپر!
می خواهم دوباره بازی کنم.

Monday, April 24

تب

نه به تماشا، نه به غفلت.... به خواب افسرده چشمها می گذرند لحظه ها... خواب دلهره های سقوط، ترسهای فاجعه، انتظارهای کابوس.... و خشکی این گلوهای مغرور

رَخت می کـَنَم از هُرم گرما...آب می پاشم به هستی ام.... دست می کِشَم به فلزِ سکوت... اما تَبِ این بی تابی بخار نمی شود از مذابم

خط می کشم باز... منحنی و دراز... نزدیک و بی تماس... خط می کشم که خالی ِ نگران ورقها را زیبا کنم با منحنی... خط می کشم که این خیال آهنگین بیقرار را آرام کنم با جوهررقص دستهام... خط می کشم که بیدار کنم این دستهای خوکرده به حرکات ماشینی میان مقصدهای مرده مسکون را... که دور بریزم خمودگی خسته پنهانشان را...

ورقها نیمه نیمه خط خط می شوند... ورقها سفید نمی مانند
خط می کشم که بنوازم... بُهت ملتهب این سطوح سفید را

Saturday, April 22

bittersweet

نمی دونم چرا به طعم قهوه می گن تلخ ... تلخ نیست... تلخی رو خوب می شناسم... بادومهای تلخ رو از ظاهرشون می شناسم... لیموشیرین رو دوست ندارم و نمی خورم... دروغی هست توی شیرینی ش که همون لحظه چشیدنش هم حس می شه، کافیه چند دقیقه دیر بشه خوردنش تا رسوا بشه تلخی ش
دیر شده ... تلخ شده م ... و انگارهیچوقت شیرین نبوده م... مثل لیموشیرین
انجیر رو دوست دارم اما خشک... همیشه چندشم می شده از شکاف برداشتن گوشت انجیررسیده ای با یه تلنگر.... قلبم درست مثل یه انجیرِ رسیده اس
و چقدر شکلات رو دوست دارم... که می گن دونه ش تلخه... تلخ نیست... توی هر حال بدی، شیرینی ش زنده م می کنه... آدم هیچوقت اونی نیست که دوست داره

Friday, April 21

The Great Longing - درباره ی اشتیاق بزرگ

O my soul, I have taught thee to say "to-day" as "once on a time" and "formerly," and to dance thy measure over every Here and There and Yonder.

ای روان من، تو را آموخته ام که چنان بگویی "امروز" که می گویی "روزی" و "روزگاری"، و از روی تمامی اینجا و آنجا و فراسو، چرخ زنان برقصی و بگذری.

With the storm that is called "spirit" did I blow over thy surging sea; all clouds did I blow away from it; I strangled even the strangler called "sin."

با طوفانی که نامش "جان" است، بر دریای موج خیزت وزیدم و ابرها را همه از آن تاراندم. و من خود بُریدم نَفَس ِ آن نفس بُری را که نام اش "گناه" است.

O my soul, I gave thee the right to say Nay like the storm, and to say Yea as the open heaven saith Yea: calm as the light remainest thou, and now walkest through denying storms.

ای روان من، تو را این حق بخشودم که همچون طوفانی "نه!" بگویی و همچون آسمان گشاده بگویی "آری!" : تو اکنون چون نور آرام می ایستی و از میان طوفانهای نابودگر می گذری.

O my soul, to thy domain gave I all wisdom to drink, all new wines, and also all immemorially old strong wines of wisdom.

ای روان من، من به خاکت همه ی فرزانگی ها را نوشاندم؛ همه ی شراب های تازه و نیز همه ی شرابهای مردافکن بسیار کهنه ی فرزانگی را.

O my soul, every sun shed I upon thee, and every night and every silence and every longing:--then grewest thou up for me as a vine.

ای روان من، من هر خورشید و هر شب و هر خاموشی و هر اشتیاق را در تو فروریختم. آنگاه تو چون تاک روییدی.

O my soul, I have given thee everything, and all my hands have become empty by thee:--and now! Now sayest thou to me, smiling and full of melancholy: "Which of us oweth thanks?—

ای روان من، من تو را همه چیز داده ام و دستانم در تو تهی شده است و اکنون، -- اکنون تو لبخند زنان و آکنده از اندوه با من می گویی:"کدام یک از ما باید شکرگزار باشد؟

--Doth the giver not owe thanks because the receiver received? Is bestowing not a necessity? Is receiving not--pitying?"—

-- "مگر بخشنده نباید شکرگزار آن باشد که ستاننده می ستاند؟ مگر بخشش نیاز نیست؟ مگر ستاندن رحم آوردن نیست؟"—

And verily, O my soul! Who could see thy smiling and not melt into tears? The angels themselves melt into tears through the over-graciousness of thy smiling.

و براستی، ای روان من! کی ست که لبخندت را ببیند و در اشک غوطه نزند؟ فرشتگان نیز خود از مهربانی بی اندازه ی لبخندت در اشک غوطه می زنند.

But wilt thou not weep, wilt thou not weep forth thy purple melancholy, then wilt thou have to SING, O my soul!--Behold, I smile myself, who foretell thee this:

باری، اگر نخواهی بگریی و اندوه ارغوانی ات را در اشک بیرون بریزی، باید بخوانی، ای روان من! بنگر که من، یعنی همان که در برابرت چنین می گوید، خود لبخند می زنم:

--Thou wilt have to sing with passionate song, until all seas turn calm to hearken unto thy longing,--

-- بخوان، با آوای خروشان تا که دریاها همه خاموش شوند؛ تا به [خروش] اشتیاقت گوش فرادهند؛--

--Already glowest thou and dreamest, already drinkest thou thirstily at all deep echoing wells of consolation, already reposeth thy melancholy in the bliss of future songs!—

-- هم اکنون توتافته ای و خواب می بینی؛ هم اکنون تشنه لب از همه ی چاه های ژرف و پژواکنده آرامش می نوشی؛ هم اکنون غم ات در شادمانی سرودهای آینده می آرَمَد.
O my soul, now have I given thee all, and even my last possession, and all my hands have become empty by thee:--THAT I BADE THEE SING, behold, that was my last thing to give!

ای روان من، من اکنون تو را همه چیز داده ام، واپسین چیزم را نیز، و دستان ام همه در تو تهی شده است. بدان که واپسین چیزم همین بود که تو را آواز خواندن فرمودم!
That I bade thee sing,--say now, say: WHICH of us now--oweth thanks?-- Better still, however: sing unto me, sing, O my soul! And let me thank thee!—

با این فرمان به آواز خواندن، اکنون بگو، بگو، کدلم یک از ما باید شکرگزار باشد؟ اما همان بــِـه که بخوانی. بخوان، ای روان من، و بگذار تا من شکرگزار باشم!
Thus spake Zarathustra.

چنین گفت زرتشت.

Monday, April 17

moments

Moments….. just one moment is enough, one moment can contain all the requires for every unexpected change………
3 hours before I was crossing over a crucible, watching the young leaves of it, suddenly I thought how joyful is the beauty of the nature…
and now that again I was crossing over it, it meant nothing to me……, I just crossed and felt nothing and even I laughed at my previous feeling about it……
not 3 hours, just a moment caused that much difference in my feelings…

Friday, April 14

temptation

I’m hungry, my mouth is paralyzed, and it can't chew any food, but the temptation is harder, and stronger, than hunger.

Hunger could be fed up without a mouth, with a little of any thing, which is eatable…, temptation imagines a perfect way for feeding up….

Hunger could be forgotten… temptation, is awaking of all the senses, even satisfied ones,

Hunger weakens the body, uses less energy and saves it… temptation is firing the bombs of energy to obtain a sense of satisfaction…

Hunger is the state of an organ, in the lack of a response, for a natural need… temptation is the mad game of the mind…

Hunger, and feeding up, and returning, to the roads of life, and walking, and making a story,

Temptation, at the edge of the valleys, and then, just closing the eyes, is enough, to fall, and reach the end, of all the stories….

Thursday, April 13

دیر

....
و غرورم حالا
و غرورم حالا
به چنان غیرتی این جان را به نَفَس داشته است
که نه دیگر رخشش
نه تن شاعر زیبآهنگت
نه جنونی که حضورت به شعورم انداخت
لرزشی ساده بر آواز خیالم نشوند


دیر ِ من
لحظه به بار آمده بود

Tuesday, April 11

یخها

هیچوقت عادت نداشتم خودمو تحقیر کنم، متهم می کنم اما تحقیر نه..... سرزنش می کنم و ممکنه توی عصبانیت حرفی به خودم بزنم اما اینکه عادتم باشه که خودمو کم ببینم یا دست کم بگیرم، نه... هیچوقت....... اگه اینطور بودم شاید الان بهترین وقت بود که خودمو هرقدر می تونم تحقیر کنم..........
یکی می گفت پشت سرت حرف زیاده......بهشون حق می دم....حق می دم که از همه من، همین وارفتگی رو که می بینن ببینن....... و تعجب کنن از اینهمه بی قیدی و بد بگن از بیهودگی حرمتی که این بی قید داره.......... حق می دم حتی اگه حسد(ای کاش می فهمیدم حسد چی) یا خشم از این غرور بی تفاوتی، نزدیکانم رو وادار کنه که تلخ باشه حرفهایی که با من و درمورد من می زنن.....به همه حق می دم.....که هر چی می خوان یا می تونن باشن...... مدتهاست از کسی انتظاری ندارم...... مدتهاست انقدر خودمو پنهان کردم تا توی روابطم دردسر نداشته باشم که دیگه دستم به خودم نمی رسه.... وقتی می خوام فکر کنم به خودم یا بنویسم، دیگه خودمو پیدا نمی کنم.... دیگه توی رفتارهام نمی شه "من" رو تشخیص داد..... غلت میخورم به سمتی که راحت تره........ اصل پایداری....رسیدن به سطح انرژی پایینتر.... وقتی می خوام حرف بزنم نمی دونم خودم چقدر از این حرفا دوره یا نزدیک..... گولـــــّّه شدم توی خودم.... و دیگرون وجودمو پُر کردن......پُر نه.... توی خلأ شناور شدن..... از لحظه ای که فهم "مرگ"، ته مونده اهمیت زندگی رو ازذهنم شست و بُرد و دفن کرد، دیگه مقیاسها برام عوض شدن..... همه چیزکوچیک و ساده شده.... قبل تر زندگی برام بی اهمیت بود، اما گاهی سخت.... حالا ساده شده...... بااینحال می دونم که دیگرون هنوز توی مقیاسهای قبلی خودشون هستن..... می فهمم که مفاهمه سخت تر از همیشه شده و عبث تر......... نمی شه توضیح داد .... و اگه بشه هم رغبتی نیست.....
نوک قلبم، نزدیک دیافراگم، همه ش حوضچه الکتریکی درست می کنه اطرافش، "بار"ش رو حس می کنم مدام..... به ریه هام فشار میاره...آروم نفس می کشم........که با تحرک کمتر، شوک الکتریکی ششهام کمتر بشه.... گریه اگه باشه انگار اون "بار" داره منتقل می شه.... وقتی نیست، از اون سستی تحرک ششها، حوضچه یخ می زنه و یخهاش دیواره بیرونی قلب رو فشار میده..... هربار که قلب داغ میشه و اون حوضچه باردار، کمی از یخها رو آب میکنه، اما بعد، ضخامت و طول یخها بیشتر میشه.... اونقدر بالا میاد و دیواره قلب رو توی مشت خودش می گیره که دیگه از ضربان تند و بیقرار و داغش نمی تونه خبری باشه.... بعد قلبت هم یخ می زنه و تو آروم آروم می بینی و می فهمی... که سخت تر شدی و سرد تر...... و آروم گرفتی....... آرامش مرگ..... تــــــــــــــــــــا کِی و چطور و بخاطر چی، دوباره توی اون گولـّه یخی، اونقدر داغ بشه که یخهای بیرون رو آب کنه.....
نه، نه تنها تحقیر، که سرزنش هم نمی تونم بکنم خودمو...... حتی می تونم انقدر به خودم فکر کنم که کمی از یخها رو آب و بعد دوباره بلندترشون کنم......

Monday, April 10

دکتر می گفت گریه کنین جلوش، گریه ش بگیره

راه افتادیم و زهرا گفت خب بچه‌ها پیش به سوی مرتضا. من گفتم پیش. نگاه کردیم به لیلا، گفت: پیش. محکم قدم برمی‌داشتیم و بلند و تو یک خط. زهرا گفت خب بچه‌ها چند بخشه مرتضا... معلم کلاس اول بود زهرا... بخش کردیم. من گفتم مُر... زهرا گفت تِ... لیلا گفت ضا... من جا خالی ندادم پشت هم گفتم مُ مُ مُ... زهرا گرفت زود ررررر. واینستادم به هوای لیلا که با خنده نگاه می‌کرد تِ ت ِت ضا ضا... زهرا گفت خب حالا بچه‌های گلم مِ مثل؟ من گفتم همم... خودِ مرتضا. لیلا گفت: مشنگ. زهرا گفت ر مثل چی بچه‌های من؟ لیلا چشم از خیابان گرداند و گفت: رنو... من گفتم رضای مرتضا... زهرا گفت ت مثلِ... من درآمدم تُن صدای مرتضا. لیلا گفت ترن هوایی. زهرا گفت خب حالا یکی از بچه‌هام برام بگه ض مثل... لیلا با خنده گفت دِ نه سرکار خانوم، این جا رو اشتباه کردین ض نه؛ دِ... و هر سه زدیم زیر خنده. سیاقِ مربی پرورشی مدرسه بود که بچه‌ها را هر روز ربع ساعتی نگه می‌داشت سر صف تا با ترتیل و تجوید درست بخوانند و دالین گفتنش ما را که در دفتر بودیم به خنده می‌کشاند و لیلا را هم، که می‌رفت و می‌آمد و تقه‌ای به شیشه‌ی پنجره‌ی رو به حیاط می‌زد که از وقت کلاس‌ها رد شده بود...زهرا گفت حالا دخترای خوبم بگن آ مثل ... نگاه کردیم و من سر گرداندم به رو به رو و از ته دل گفتم آه مرتضا... لیلا گفت زهرمار دیوانه.

Sunday, April 9

illiterate

I’m not open minded, but uncontrollable minded, may be! Most of the thoughts of my mind are not interesting for me at all, but my hungry mind has bitten them and then they’ve entered in its mouth, and that’s the beginning of an unending process of chewing (analyzing)!
And I feel like (a cow chewing the cud) an illiterate person faced with the problems of Newton’s classical rules! And hanged on with new possible theories!
Who can really claim understanding of “the theories of relativity”??

The truth of the rules is not important for most of people. The only important thing for them is that if those rules work well for them or not! As the rules of Newton for classical situations…. If the rules work, so why do they need, or why should they accept any new theories?
It’s hard having a scientific nature and living in this complex system of people, behaviors, senses, believes and needs….

The way my mind works, reminds me of that silly boy in the “Marmulak” who used to ask questions about strange situations!

Thursday, April 6

uniqueness

If a woman finds out uniqueness in leaving instead of living, then surely and gladly she would leave to be unique!

Tuesday, April 4

inspiration

Creativity in dreaming is wonderful and shocking! Like in my last night dream…...
It happens regularly for me dreaming like that……so dark and real that I can’t believe it as dreaming………….
The only difference is that my dreams are full of excitements and wonders….. there isn’t any calm moment…. all my senses are working hardly………… situations are the most difficult and strangest ones …. I can’t believe that there could be such thoughts any where in my mind ….
I wish they were a little more explainable to be used as an inspiration…..

Friday, March 31

موزه

باز وجودم منقبضه.....همیشه سخت زا بوده م.... اما به خاطره ای نیاز دارم... که توانم رو بیادم بندازه




روزي گشوده خواهم شد چون هر رازي و هرکس خواهد توانست از گشودگي درهاي فلزي بنايم بگذرد ، و راه سنگچين را بسوي استواري و سختي وجودم طي کند . من موزه اي خواهم شد و مرگ ، زندگي مرا فاش خواهد کرد .
تمام وسعت من دربرابر نگاهها خواهد بود ... پيچک ها که بر ساقه تنومند چنارها پيچيده اند و گياهان و علفها و تنه هاي قطع شده درختان سترگ ... تمام خاطرات من ، سبز و زنده يا خاکستري و مرده در دسترس پرسشها خواهند بود .
طرح چيدن آجرها و معماري قلبم و گوشه ها و زاويه ها و ارتفاعها ، مدخلها ، پنجره ها ، راهروها ، پيچش ها ، بازگشت ها ، تراشها ، آذين ها ، پوششها و غبار سنجيده گذار زمان بر ديواره هايم ، به هزار تفسير آلوده خواهند شد . ديوارهايم نابخردانه بازخواهند ايستاد و درهايم فراموشکارانه از عبور قدمها شاد خواهند بود . به حفره هاي قلبم سرک خواهند کشيد : اتاقهايي انباشته از تمام عتيقهايي که درخويش يافته ام و رُفته ام و ارج داشته ام ، اسراري فاش اما بطن پنهان آنها همچنان ناگشوده .

هزاره ها انسان در حفره هاي درون خويش خاکها را زيرورو کرده و ميراث خويش را در خاکها يافته و بازگذاشته و از خاک برخاسته و در خاک فرورفته . تمدن هاي خاک شده زمين با خاطرات بشر قياس پذيرند . من باستاني ترين خودهايم را دفن کرده ام و امروزم را هم روزي درخويش دفن خواهم نمود ، اما مجموعه اين تن ها را، رستاخيزناشده ، از خاک برون خواهند کشيد. از النگوهاي خميري دست سازي که کودکي شادم را مي آراستند تا اشکدانها که بي شمار مي شدند اگر همه اشکهايم را در آنها مي غلطاندم .

نظرقربانهاي مات رنگين از نظرها دورم نداشتند و اولين گردنبند شيشه اي را که به گردن آويختم ، وسوسه جامي در دستم مرا از هزاره اي ربود و بر تارک هزاره اي ديگري نشاند . نقشي مينايي بر تنگي کشيدم و نقشها در خيالم موج زد .
خطوط لحظه هاي انتظار را بر روي النگوهايم مي کشيدم و آويزها بر گردن سرکشي هايم مي آويختم . گوشواره هايم را نوساني به اغواي بوسه مي آغشت و لبهاي او از تحرک کلام خسته مي شدند . از جنگلي آمده بود که کلام را زندگي مي کردند . من به تمدن قلبم خوانده بودمش . او هر خواهش را به شکل عطرداني در قالب شني طرحي مي زد و شادباش ديدارم در دستم مي نهاد . عطرآگين ، صراحي در دست مي گرفتم و مستي مي فروختم در جامهايي که گلهاي کوکب بر تنشان خشکيده بودند .
شراب مردافکن کوزه اي تمام مي شد اما رويش گلهاي گندم بر کوزه هاي سفالين مستي ما را برکت مي بخشيدند . دستش بر انحناي تنم بود و نفسش به آهنگ لغزش دستهايش در توده افروخته مي دميد و به شکل رقصهايم انحناشان را سرد مي کرد . هزار جام براي عطشناک کردن هزار تشنگي در بزمها مي چرخيد و در رخشش آنها ، طيف شکستهاي من بر ديوارها مي رقصيدند . مي رَفت و پيکره اش با اسبي که مي بُردش در همه سفالها تکرار مي شد . و رقص تاريک پيکرهامان به آهنگ طرب آميز طبيعت ، نقش پيکره ها مي شد ، مکرر با تکرار تب هايم و لحظه هاي خالي آهنگم .
روزي گريخت .
گوزني بود اين که در من سم مي کوبيد يا بُزي کوهي که در کوهستانهاي سرد تنهاييم راه مي پيمود؟ بر کاسه ها و کوزه ها و ظرفها نقش مي زدمشان و بيرون نمي شدند . من ايشتار بودم آيا ؟ معشوقه انکيدو و بازيچه گيلگمش ؟ کُشتم وحشي عاشقي را که در اسارت عشقم شادي و زجر را درهم آميخته بود ؟ و اين پايان هزاره اي ديگر بود ؟
و آغاز هزاره اي که خطوط آگاهي ، حصار نقشها مي شدند و زبان اشعار، تاريکي وسيع سکوت را شمعي مي افروخت . غمي که بر سرير خالي شادي مي نشست ، نغمه هاي لبهاش را بر حاشيه کاسه ها مي نهاد و شعر بر تن ظرفها رسوب مي کرد :
دل گرچه به غم سوخته تر ميگردد
هردم به تو آموخته تر ميگردد
زنهار مده دم که در اين خسته دلم
آتش به دم افروخته تر ميگردد
شايد هزاره اي از اندوه سپري شد تا گلاب پاشها عطرصحراهايي را که درآنها رقصيده بودم بازبپراکنند . شستن دستهايم را ابريقها ياري مي دادند و خاطره عشقي که خون ريخته بودم ، پاک نمي شد . قدحهاي ديگر نهادم با آرزوي حک شده اقبال و دولت وسعادت براي او بر تنشان و مستي در آنها کهنه مي شد و نوشيده نمي شد .
گياهي آبي ، آرام بر بستر سفيد بشقابها مي روييد . من نمي روييدم . اسليمي ها جان مي گرفتند و مي رقصيدند و باز مي رقصيدم . هندسه پيچان اين خطوط در نواي سازي جان گرفته بودند و زمزمه بزمي شدن ، پاداش هر ترانه ايست . بزمي ديگر و ديگر... و اندوهي که مي خزيد و بالا مي آمد و دوباره زندگي ساقه ها را مي جويد .
نقشها خالي من و او را بر تُنگهاي بزرگ، با انبوه تصويرها مي انباشتند . پرنده هاي خيالم بر پهنه ظرفها پرمي کشيدند و بالهاشان شوق را چون ثروتي در تنگناها مي جُستند، و خسته باز ... باز...

اشکدانها چون آرزوي تاب خورده اي ، اشکها را گواه بيتابي من نگاه مي داشتند . براي که اما ؟ من آيا انکيدو را نکشته بودم ؟ بازي خدايان بود و بس . بازي گيلگمش و غرورش .

"مي خواهم هميشه بنشينم و هميشه بگريم" نه چون گيلگمش ، چون ايشتار که عزادار هستي و خواهشها و عشق خويش است
.

Tuesday, March 28

fatal freedom

If we dare to be as free as our thoughts, what would happen in the world?
I’ve been always scared of so much freedom…… I’ve never been as much as powerful to bear others freedom and although I’ve let them to be free, I’ve been damaged by it…. In return, I’ve never let myself to be free, where I see how fragile humans are and how dangerous could be my freedom…..
I can’t imagine such a freedom in our behaviors: as free as our thoughts…………
Our thoughts are quite restricted to the blackbox of mind…they don't have any limit, but they are quite hidden to other people,…. they are not bared, although they somehow can be felt…people can never reach the exact shape of our thoughts…and we try to hide some of them completely form other people or disturb and avoid and forget some of them that bother us…. This means FREEDOM and PRIVACY of our thoughts…… what about the behaviors? Are they private too? Does it matter? Can we hide them if we like? Are they restricted to the life of ourselves?
Nobody feels safe to be totally heard and watched and touched by other people…… we are all weak to some degrees….we are not separated from our society…..we can’t put ourselves in a dark cell, hidden from the others, or draw a circle around ourselves and imagine to be separated…….. we affect other people and we are affected by them….. it’s simply the rule of “action and reaction”…..

Everyone determines a different limit for every kind of behaviors: in the family, with close friends, with neighbors, at work, in the society…. and different for each member of them…. In the freest behaviors, this border fits to one’s own needs…. These limits change with the changes of the needs,... and it's a part of our daily program(and may be the hardest part of it) to run these changes……and it’s where my question arises…..why we couldn't tolerate so much freedom?

I wish we were all powerful enough to bear and respect these changes of the limits of each person…… but we are not, although we pretend to be…… it’s the nature of our lives: to change…. But as every other natural change, this change of our needs (that affects other people too) is painful and sometimes fatal too….. Should I or could I avoid to be painful for the others? If I don't, am I different from a sting or a cup of poison.... Is this the nature of life? to make us kill each other to live longer or better?

I can't live so......... I don't have any respect for such a life..... and such a freedom....

Monday, March 27

و من مسافرم ای بادهای همواره

در این کشاکش رنگین
کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است
برای این غم موزون چه شعرها که سرودند
عبور باید کرد
شناوریم
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم زنید

Friday, March 24

در آبهای کرت ، و آلزاس

1965
در آبهای کرت

اگر خود را ساختن عبارت از خو گرفتن به این کاروانسرای بی جاده ای باشد که اسمش زندگی ست، من خود را کم و بد ساخته ام......................زندگی مانند خدایان ادیان نابود شده گاهی در چشم من چون دفتر موسیقی ناشناخته ای جلوه می کند.

از وقتی که دیگر دین بزرگی جهان را تکان نداده است چند قرن می گذرد؟ اینک آن نخستین تمدنی که سراسر زمین را می تواند فتح کند، اما نه معابد خود را می تواند برپا دارد ونه مقابر خود را.

زمانی انسان را در کارهای بزرگ مردان بزرگ می جستند و اکنون در کارهای پنهانی افراد می جویند.

چون اعتراف کاهش یابد خاطرات فزونی می گیرد.........................انسانی که در این کتاب می یابید انسانی است که خود را با پرسشهایی تطبیق می دهد که مرگ درباره جهان مطرح می سازد.

جنگ پرسشهایش را با بلاهت مطرح می کند و صلح با معما. و بعید نیست که در قلمرو سرنوشت، ارزش انسان بیشتر وابسته به عمق پرسشهایش باشد تا به نوع پاسخهایش.

بارها به معمایی اساسی در مسیر حافظه ام برخورده ام که روال زندگی را در نظم منطقیش بازنمی سازد......... ژرفترین لحظه های زندگیم در من قرار نمی گیرند، هم با منند و هم از من می گریزند. چه باک؟ در برابر مجهول، پاره ای از رویاهایمان همان قدر ارزش دارند که خاطراتمان.

آیا وجود این همه آثار پیشگویانه را می توان چنین تعبیر کرد که، به قول ت.ا.لاورنس، ویروس خیال در نزد مردم خیالباف به عمل می انجامد؟ و گیرم به عمل نینجامد، چه باید گفت درباره آن شعرهای پیشگویانه ای که کلودل مضطربانه گردآوری می کرد و در آنها بودلر و ورلن سرنوشت شوم خود را از پیش می دیدند؟ "روح من به سوی غرقابهای هول آور بادبان می کشد...." ............... نیچه در آخرین سطر کتاب "دانش شاد" نوشت: "اینجا آغاز تراژدی است"، و چند ماه بعد لو سالومه را دید......

آنچه در این کتاب می یابید چیزهای رسته از فراموشی است......خدایان آسودن از تراژدی را در کمدی می یابند ............ من این کتاب را "ضدخاطرات" می نامم زیرا پاسخگوی پرسشی است که کتابهای "خاطرات" مطرح نمی کنند و به پرسشهایی که کتابهای "خاطرات" مطرح می کنند پاسخ نمی دهد.



آلزاس
1913


اینکه خودکشی کار شجاعانه است یا نه، فقط برای کسانی مطرح می شود که خودشان را نکشته اند.
سپس از کلیسا، و نه ازمذهب، برید. هر یکشنبه بیرون از ساختمان کلیسا در مراسم نماز جماعت شرکت می کرد و در گوشه ای در محل تلاقی جناح و رواق کلیسا میان گزنه ها می ایستاد، مراسم را از روی حافظه دنبال می کرد و منتظر می ماند تا ازخلال شیشه های پنجره ها صدای نازک زنگ مراسم عروج را بشنود.......... آلزاس نسبت به ایمان حساس است و درآن زمان به دلایل بسیار، نسبت به عهد و وفای عهد نیز چنین بود.

انسان می تواند با اینکه از زندگی دل کنده است بازهم عمیقاً به خودش علاقه مند باشد.

به حکم فطرتش، از آنچه "روانشناسی رازها" می نامید- چنانکه گویی آن را "جیب بری" نامیده باشد- خشمگین می شد.

بنظرم رسید که آسمان پرستاره همانطور به دست انسان پاک شده است که سرنوشتهای حقیر ما به دست آسمان پرستاره.

بعضی از آثار هنری در برابر سرگیجه زاییده از تماشای مردگان و آسمان پرستاره و تاریخ مقاومت می کنند.

اما پدرم همه آسمان را زندانی آن احساسی می دید که بر زبان مردی دستخوش وسوسه مرگ(در پایان یک زندگی دردناک) این جمله را آورده بود: " اگر قرار بود که زندگی دیگری را انتخاب کنم زندگی خودم را انتخاب می کردم..."

روشنفکران یک نژاد جداگانه اند، زیرا اندیشه آنها در جستجوی وابستگی است و نه آزمون، زیرا آنها بیشتر به کتابخانه مراجعه می کنند و نه به تجربه، آخر کتابخانه شریفتر و بی سروصداتر از زندگی است.

اینجا حیطه کیهان است، حیطه ماقبل ادیان. تصور آفرینش چه بسا هنوز بوجود نیامده است. کٌشتن در ابدیت صورت می گیرد. خدایان هنوز زاده نشده اند.

کسی در راهروی طولانی از مولبرگ پرسیده بود که نوشته او کی منتشر خواهد شد: - هیچ وقت! این روی هم رفته پیکاری بود با آفریقا، بسیار خوب! برگهای این نوشته به شاخه های پایین انواع درختها، میان زنگبار و صحرای کبیر، آویزانند. طبق سنت آفریقا، فاتح استخوانهای مغلوب را به دیوار کلبه اش می آویزد.

Tuesday, March 21

می سوزد

ستاره مثل تو نیست تو مثل ستاره
نیستی
و آسمان که شکل تو نیست و تو که شکل آسمان
نیستی
غمی که از تو می بارد مرا می گدازد
بهار مثل تو نیست تو مثل بهار
نیستی

زیرا تو در نسیم ایستاده ای و، می سوزی
برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده
و می سوزد
غمی که از تو می بارد مرا........

و جنگ جنگل و جادو که از تو می گذرد
و با نگاه تو انگشترم آتش گرفت

و هیچ چیز مثل تو نیست
و هیچ آدم دیگر شبیه تو نیست

برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده
و می سوزد
و زیبایی که پشت آهویی بلند ایستاده، مشتعل از مفصل ستاره و دریا و می شتابد و می سوزد

مرا می گدازد
غمی که از تو می بارد
و هیچ رؤیایی به شکل خواب چشم تو نیست نیست


Sunday, March 19

Antimemoirs

1. No matter you need something or not, it would be nice to buy it……like lions that haunt when they don’t feel hungry…… I think it’s not buying (spending money) that matters,….it may be the comfort of having something easily……or the comfort of having something certainly…or just the comfort of having something.…men work hard to save money to spend on an hour……
Some people like to buy everything, even kindness, respect, love, hope, happiness……they don’t know any other certain way to have what they really need…..and exactly for this reason, some people hate to spend any money where they need kindness, respect, love, hope, happiness…..they expect these things to be just dependent to their conceptual properties…..
What should not be forgotten is the concept of equilibrium……we all need to fulfill our needs, sometimes as easy as shopping, and sometimes as difficult as avoiding begging…......................wanting is a good key to find the way…………

2. Now that it’s vacation, and most of the people are gone to trips, I may like to have long walks in the city and look at the face of the people who are relaxed in spite of all the problems they have, with breathing the fresh air of spring…..

3. I preferred to start the new year with starting a new book…..and it was a good choice…..”antimemoirs”……………I’m really enjoying……

4. پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست بدست آر و زدشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

Tuesday, March 14

چهارشنبه سوری

پشت در که بایستی صدایی جز نفسهای حسرت نمیشنوی....... نه کلمه ای ..... نه شروعی......... مگه همین آهها رو تعبیر کنی امسال ........بیا تو......بنشین....... بگذار همه فالها نشنیده بمونن وقتی همه شوم هستن..... به شومی نبودن تو، تنهایی، غمهای پشت هم .................

بگذار بیخبر بمونیم....... ولی نه از هم.......... از آینده.... ازتقدیر......... از رنج.......... شادی ما بیشتراز این بیخبری نمی تونه باشه...... بگذار امروز مثل همه شاد باشیم ...........

algorithm


The special feature of “that” tractography algorithm is its ability in finding and determining the startpoints and endpoints of the traces……
And I am able too…..specially about the endpoints of my ways in life……


Sunday, March 12

amoresperros-2-

"Love is Betrayal"

The second love, is the love of a married man, a magazine editor, Daniel for Valeria, a supermodel who is so called “enchant”. He divorces his wife to join Valeria at nights at their own house! When Valeria visits the house (full of photos of her beauty and with a view to an advertisement billboard with her “enchant” photo) for the first time and leaves Daniel to come back later, she has a car crash with Octavio……. Valeria’s legs get so damaged....when she comes back home on a wheelchair, her dog, Richie, falls down in to a hole inside the house,…. Valeria is so nervous and worried for her dog that she can’t rest to get better…this causes the quarrels between the couple, ….Valeria rejects Daniel,…Daniel calls her wife, but he is not able to tell her any word….finally Valeria suicides,… Daniel finds Richie, but as a result of the suicide, valeria loses her leg…then She loses her title, and the advertisements change….the view changes….but the love remains… or begins….

At the third story, Al chivo, who has left his family (daughter and wife) many years ago to find the solution of all the troubles of the world and bring it to his family as a gift, finds out that his wife has died…. He goes to the funeral, and there, feeling the love for his daughter once again, he can’t stay away from her anymore… Although she thinks he is dead… Now he is just a junk-collector and a friend of dogs, who sometimes earns money from ordered terrors…. He shadows his daughter and save money to join her one day…..last order is from a man who asks him to kill his partner…..Al chivo fixes his eyes on the partner….at one of the sessions a car crash happens near him: Octavio and Valeria….He saves Octavio’s wounded dog, Cofi….and leaves the place….one day Cofi kills Al chivo’s all other dogs…..and suddenly Al chivo notices about his fault…..He doesn’t kill Cofi, nor the partner…when he arrest the partner, he finds out he is not only the partner, but also the brother of the man who wants his death….Abel….He arrests the other brother too, and leave them both in his house with a gun between them, to kill each other themselves, if they really want….He goes to the house of his daughter, and leave a voice message for her and money,….. and leaves once again…..with Cofi……..




Once again we return to Octavio......His brother is killed at one of the rubberies....When the family gathers, he asks Susana to come with him..... But Susana has decided..... She feels guilty about the past and in order to compensate, She will call the baby "Ramiro", the name of her dead husband.....
At the final scene, Octavio waits at the station for Susana....................
Train leaves the station without Octavio, and Octavio leaves the station without Susana...............................................................


http://videodetective.com/home.asp?PublishedID=721173

Thursday, March 9

Amoresperros-1-

"I feel your fragility"

A car accident at the third minute of the movie, is the cross point of three stories of three different kinds of love and life. A dog helps each love to progress…

The first, and the most sweet love, is the love of Octavio for Susana. Susana is Octavio’s sister-in-law. Her husband who sometimes does rubbery besides his work, treats her like a domestic animal, cruel and needily,… and Octavio with an old secret love in his heart for Susana, can’t tolerate it…. He is a kind friend for lonely Susana and her little child,… until the second pregnancy of Susana when Susana wants an abortion, since she may decide to leave her husband….Octavio asks Susana to have the baby and leave with him,…shocked Susana couldn’t accept…. He fights his dog and earns money to buy some stuff for Susana’s baby, and to save for a new life with her…. Octavio’s innocent dreams and hopes and plans are coming true with the successively fights of his dog. But Susana just accepts the money,…it seems when the husband cheats to Susana(neither Susana nor Octavio know about it), Octavio finally finds the chance to release his feelings on her body to make her believe in his love…. Octavio sends some men to hit and threat and frighten the husband from showing off…. Husband’s missing is Octavio’s aim, but husband comes back and takes Susana to run away…. At the final fight of the dog, which was going to be the final fight before the lovers leaving, Octavio’s rival shoots the dog and Octavio wounds the rival and runs away with the wounded dog….the car accident….

I can’t forget Octavio’s eyes in none of the scenes…..determined and astonished in their look to love….

(To be continued)