Tuesday, October 17

فرسودگی-2

بر یک کفه ترازو تنها یک بوسه کم است. بر کفه دیگر شبهایی است که با سیاهی مرکب به سپیده دم رسیده اند، تمامی نوشته های عالم... ادبیات بیخواب هرگز از فقدان عشقی که به چهره ما آرامش می بخشد، تسلی نخواهد یافت.

همواره نسبت به صداهایی که باد با خود می آورد حساس بوده ام، صداهایی که خطاب به شما نیستند و در یک لحظه، چند سخن پیش پاافتاده را برایتان به ارمغان می آورند، سخنان جاودانه هر روز.

برای من داشتن شغل در حکم به اداره رفتن در دیرترین زمان ممکن بود. نقطه مقابل آن عشق بود. بر سرار قرار عاشقانه پیش از زمان مقرر می رسیم...

کتابهایی که دوستشان می دارم آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله می نمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هربار گونه تازه ای از خواننده را از نو ابداع می کنند.برای سخن گفتن از آنها تنها نیاز به یک کلمه است: تمامی ریلکه، تمامی پاسکال، تمامی داستایفسکی... بدون گذر از حماقت خویش نمی توانیم به نور این ژرفا برسیم...کوشش برای آنکه همواره هوشمند بنماییم کوششی است عقیم و در اینجا مظهر حماقت.

نوشتن یعنی خویشتن را مبتلا به هموفیلی یافتن، جاری شدن مرکب از تن به محض نخستین خراشیدگی... می نویسیم از آن روی که دچار نوعی بیماری پوستی هستیم، چون درمی یابیم که بدون پوست به دنیا آمده ایم و کوچکترین تماس، سبب طنینهای رویا می شود و عصبی ناشناخته را می سوزاند.

زندگی هیچگاه بقدر زمانی قدرتمند نمی شود که یکی از راههای آن به رویش بسته می شود... نویسندگی را آنگاه دوست می دارم که به خدمت زندگی درآید...آنچه مزاحم زندگی ماست درنهایت کاری جز قدرت بخشیدن به آن نمی کند.

آن کس که خنده سردادن کودکی خردسال را به چشم دیده باشد، همه چیز این زندگی و آن زندگی دیگر را دیده است.

بی درنگ عاشق قدرت پر کشیدن و گشودگی زیاد بالهایش شدم. وارد مغازه قابساز شدم و تابلو را خریدم...آنگاه که شکسپیر میخوانیم یا هنگامی که رنگی را در آسمان تماشا می کنیم همواره امید آن را در دل داریم که چهره راستین خویش را در آنها بیابیم. آنگا ه که عاشق می شویم نیز چنین است...در روح گونه ای حضور مادی هست که کلام، آنگاه که راست است، آن را پدید می آورد.

هر زندگی که زندگی آن را زیر و رو نکرده باشد... مرده است

..امری مطلق است، زخمی ابدی در کالبد زمینی زمان است، کاری است که بشر با کل بشریت کرد، کاری است که بشر با خویشتن کرد. شرارتی که تنها یک انسان مرتکب آن می شود تمامی انسانهای دیگر را می آلاید، همان سان که اشکهایی که از دیدگان تنها یک انسان روان می شود تمامی انسانهای دیگر را می شوید.

آنان را بیمار می خوانیم، تنها از آن روی که عشق فاسدی را که از آنها می خواهیم طعمش را بچشند پس می زنند. نوشتن یعنی بی اشتها شدن...جستن خوراک راستین در لاغراندامی وحشت آور یک جمله ...

راست است که بخش دیگر تابلو از لحاظ زیبایی شناختی صحیح تر است... اما پرنده دارای حقیقتی والاتر از حقیقت ناچیز زیبایی شناختی است.

زیبایی بزرگ این کتاب از تنهایی هول انگیز آن سرچشمه می گیرد... گمان می کنم که مصائبی فراموش ناشدنی وجود دارند... حتی گمان می کنم که بیش از دوتا نیستند: مصیبت نخست، خواری انسان به دست انسان است...که اگر هم از آن جان به در بریم، ناگزیر به همه چیز با تردیدی ژرف و مهارنشدنی می نگریم... مصیبت دوم... مصیبت اضطراب بی پایان و مرگبار از مرگ.....

این کتاب به سان کشف برادری است که در حال خفقان است و لخته های واژه های تیره را تف می کند...

خوردن وسپس رفتن، قانون ضروری بالیدن است. حرکت مشروع هرگونه رشد است. سوگی است که نمیتوان از بیم مرگ از آن گریخت

زندگی مرا منقلب می کند، به سان کاغذ ابریشمی چندان لطیفی که یک نگاه زیاده سنگین برای دریدن آن کفایت می کند. زندگی به همان اندازه مرا از احساس تهدید نیز سرشار می کند...

از کودک دوساله نمی پرسند که به خدا ایمان دارد یا نه. او ناگزیر نیست به خدا ایمان داشته باشد: او خود، تجسم خداست، او بر روح زندگی عریان مأوا دارد...

برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هردو مورد باید تنها و بی اندرز رفت..

نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می کند و بی خبر می رود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل بیاورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است برآیند

این کتاب را به ناتالی پاپن می دهم،
ترا می بوسم ناتالی،
پایان فرسودگی.






No comments: