Sunday, October 22

افطار

جویدن آدامس سخته؟ زندگی هم به همون اندازه آسونه
و به همون اندازه آرواره ها رو خسته می کنه

گاهی اصرار دارم که عمل خاصی رو انجام ندم... اولین بار که لحظه عمل می رسه خیلی راحت جلوی خودم رو می گیرم... بعد وقتی وقت عمل گذشت، وقتی وسوسه ای در بین نیست، وقتی اصلا انگیزه ای هم در بین نیست، نمیدونم و نمیفهمم و یادم نمیاد با چه توجیهی خودم تصمیم میگیرم دست به عمل بزنم! شاید از سر غرور و اطمینان به اراده! شاید هم جمله دستوری که توی ذهنم تولید شده به هرحال باید عملی بشه... هر دو دستور "نکن" و "بکن" اجرا میشن! یکی بموقع، یکی دیرتر!... مثل مشتی که توی صورت کسی نزنی و بکوبی به دیوار پشت سرش... یا مثل سکوت وسط دعوا، و داد و بیداد موقع آشتی! ... یا مثل روزه خوری دم افطار... به هرحال گاهی حین اجرای دستور "عمل"، ضمیر ناخودآگاهی که رودست خورده، تند تند حس پشیمونی میریزه توی ذهن... اما کسی که در حال عمله، تردید حالیش نیست... یه راه بیشتر نداره!... بعد خوشم میاد که گاهی اون راه همچین قشنگ کج میشه که به بن بست میرسه... خوشحال میشم... حسی شبیه شاکر بودن دارم من که جز ناشکری مرامی ندارم، که بیشتر یکجور احترام به قوانین برتر زندگیه... خوشحالم که هیچ چیز به خواستهای بوالهوسانه من پیش نمیره...

احساس یک زن به زیورآلات و آرایشش رو نسبت به استخوون گرسنه ماه رمضون و نور صورتش دارم... که نمیخوام گمشون کنم... که حسرت میخورم کاش بیشتر می بود... گاهی آخر ماه احساس میکنم کـَمَم بود... گاهی هم فکر میکنم بـَسَمـِه...گاهی غرّه میشم... گاهی دلم بی افطار می مونه... بی عید

No comments: