Monday, December 21

کشتگان معشوق


۲شنبه ۳شنبه ی هفته ی پیش خوابتو دیدم که آخرش پیشنهاد دادی بریم قم! از خواب بیدار شدم با همون بهت آخر خواب که "قم"؟ آخه قم؟؟ تو پیشنهاد بدی بریم قم؟
بعد که تصمیم گرفتم بیام خونه، فکر کردم خب لابد خوابم سعی‌ کرده مرتبط باشه با اومدنم!!! حالا امروز که اخبار رو میخونم میفهمم ماجرا از چه قرار بوده.
اوصیکم به کتاب "آواز کشتگان" آقای براهنی. باید همین روزها خوندش. شهریور خریدمش. از اون کتابها که میان سراغت که بخر منو، لازمم داری.
عاشقان کشتگان معشوقند
برنیاید ز کشتگان آواز

Tuesday, December 8

به طرب حمل مکن


اونجا هر روز مردم جسورتر میشن و اینجا ما هر روز صبورتر.
مجبوریم!

هفته ی اول بعد از انتخابات، قرار بود گزارش کارهای ۳ ماهه م رو بدم، که خوب طبیعتا ندادم. پست‌داک مثلا خواست آندرستندینگ باشه و قرار شد به جای تحویل گزارش، یه هفته کار عملی‌ کنم که خیلی‌ تمرکز ذهنی‌ نمیخواد.
۲هفته بعد، یه شب بیدار موندم و اولین قسمت گزارش رو دادم. ۲ روز بعد قسمت دوم رو. رفتار پست‌داک مربوطه مثل همیشه اعصاب خورد کن بود، اما من دیگه خسته بودم و عصبی. دلم نمیخواست اونجا باشم، اما بودم... دلم نمیخواست کار کنم، اما می‌کردم... کارم خوب بود اما طرف گفته بود "ثنک یو فور یور هلپ"، و من احساس کارگری بهم دست داده بود. ظرف یه شب تصمیم گرفتم و برای استادم که رفته بود تعطیلات ایمیل زدم و همون شد که الان در یک مملکت دیگه سر می‌کنم و روز از نو.

حالا باز هم دلم نمیخواد اینجا باشم، اما هستم. دلم نمیخواد کار کنم اما مصمم کار می‌کنم... نیاز به آندرستندینگ کسی‌ هم ندارم! اصلا در موردش حرف نمیزنم. هر ۲ ساعت یه بار گوگل ریدر چک می‌کنم و آخر کار فیسبوک و آخر شب بی‌ بهانه گریه ... فیلمهارو نصفه نیمه نگاه می‌کنم، فقط در حد حس خبر...

خفه خون گرفتم و خون دل میخورم...

Saturday, November 28

temporary stay بدویت یا

در رو پشت سرت قفل می کنی... پرده رو می کشی... ملافه ها رو تن رختخواب نمی کنی... می ذاری روی بالش و زیر پتو... لباساتو در میاری و پرت کردنی هارو پرت می کنی و واجبارو به هر گوشه ی دم دست تر آویزون... لازمارو از چمدونِ سرپا درمیاری... وقتی می خوای بشینی روی پتو، زیرت یه دستمال کاغذی پهن می کنی... پرتقال رو با ناخن پوست می کنی... شربت رو توی در شیشه ش می خوری... شیر رو از پاکت یه لیتریش سر می کشی... بعد... از خلال پرده زل می زنی به تاریکی

Wednesday, November 25

Proper Goodbye

:تایپ می کنه
it's all rested in fate, isn't it?
طبق معمول یه چرند بی ربطی می پرونم... که جواب ندم
حالا نشسته م و می بینم که لابد آره، وگرنه چرا هیچ وقت نشد... که خداحافظی کنم... با هیچ گوشه ی دلم... همیشه دلواپس بودم که نابلد خداحافظی کنم... اما... هیچ وقت نشد... بلد یا نابلد

Friday, October 30

قصص


با این خوابها احساس می کنم ورژن خودم از قصص انبیا رو دارم تجربه می کنم
پریشب یه موجود کوچولو رو از آب گرفتم که غرق نشه... خیلی ناز بود... یه هاپو کوچولوی سفید بود با پاپیون قرمز روی گردنش... می خواستم بزرگش کنم... صبح فکر می کردم موسای من که هاپوئه... فرعونم کیه؟

دیشب داشتم یه سری گوسفند قربونی شده رو تمیز می کردم (!!!!) که به یکی از گوسفندها که رسیدم دیدم گردنش اصلا بریده نشده... تو فکر بودم پس اینو چطور کشتن؟ نمی دونم چه بلاهایی سرش آوردم به هوای تمیز کردن... که دیدم داره نفس می کشه... نفسم بند اومد که هی... این زنده بوده... بعد یه دفعه گوسفنده خواهرم بود که دراز کشیده بود و نفس می کشید که به هوش بیاد... من وحشت کردم... چرا خواهرم زیر چاقوی من رفته بود؟؟ فکر کردم با این بلاهایی که من سرش آوردم چطور می تونه دیگه زندگی کنه؟ اصلا چرا هنوز زنده ست اگه قرار بوده مرده باشه؟ اصلا از خودم نپرسیدم چرا باید مرده باشه؟ کی سعی کرده بکشدش؟... بعد دیدم طاقت دیدن زنده ش رو که نیم بسمله ندارم... چاقو رو فرو کردم توی گلوش... احساس کردم رگش رو بریدم... کنار کشیدم... گریه می کردم... هنوز زنده بود... بلند شد رفت دستشویی... دنبالش رفتم... خون پاشیده بود روی تمام دیوارای دستشویی... خودش دیگه نبود


Sunday, October 11

Min

وقتی آقای اسپیدرمن در فیلم سکس، لایز، اند ویدئوتیپز از دغدغه ش در مورد زیاد شدن کلیدهاش و پابند شدنش حرف می زد و من کیف می کردم، فکر نمی کردم اصلن روزی برسه که از صفر شدن (حتی موقت) کلیدهام همچین حس دربه دری بهم دست بده

Tuesday, October 6

مودم لپ تاپ به مثابه ملیت ایرانی - اپیزود یک



خوش خوشان زنگ زدیم به آقای دل در هلند، که سر هم کنن لپ تاپ دلخواهمون رو
مهربونانه می گیم و می شنویم تا می فرمایم مودم نداره این مدل؟
می فرمان مودم می خواید چه کار؟
می فرمایم خب ممکنه وقتی می ریم وطن، لازم بشه
می فرمان کجا یعنی؟
با غرور ترکی خودمون می فرمایم ایران
لحنشون عوض می شه و می فرمان مادام متاسفم، ما به ایران لپ تاپ نمی فروشیم
توضیح می فرمایم که متوجه نشدید، من اینجا هستم، فقط ممکنه گاهی سفر کنم به ایران
می فرمان سیاست فروش ما بسیار صریحه
ما در بهت و حیرت توضیح می فرماییم مدام که متوجه شما هستیم، اما ما همینجا قراره از لپ تاپ استفاده کنیم
فقط ممکنه توی سفر از آقاتون استفاده کنیم، همونطور که هر اروپایی دیگه ممکنه توی سفر به ایران ازش استفاده کنه
می فرمان باید از بزرگترشون بپرسن و بعد باز می فرمان باشه مادام بهتون می فروشیم به شرطی که وقتی ایران می رید با خودتون نبریدش
ما در حیرت از حکمت بلاهت بشری بحث رو کوتاه کرده و می فرمایم اوکی
مدلمون رو زیر و رو می کنیم و در آخر می بینیم نشد که مودم داشته باشه
می فرمان حالا که قراره ایران نبریدش دیگه می خواید چی کار مودم رو؟
می فرمایم خب شاید توی کشور دیگه لازم شه
می فرمان مثلا کجا؟
به لحنی که مودبانه بگیم خاک بر سر ابلهت، می فرمایم چه می دونم هر جای دنیا که لازم بشه
قرار می شه مدل دلخواهمون رو ایمیل بفرمایم براشون
و داریم بازبینی می کنیم خرید از آقاشون رو

Friday, September 25


خواب دیدم بغلش کردم. محکم. دارم گریه می‌کنم. زیاد. به پهنای صورتم. فشارش می‌دم و گریه می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم گاهی آدم این‌جوری مرده‌هاش رو یاد می‌کنه. شدیدتر و واقعی‌تر و درددارتر از مجلس ختم و سال و قبرستون و الخ. فکر می‌کنم خودش هم اگه بود لابد این‌جوری دلش تنگِ کسی می‌شد. همین‌قدر عمیق و تنهایی و بی‌نمایش. بعد فکر می‌کنم همین خوبه دیگه. که همین از آدم بمونه. که یکی سال‌ها بعد خوابت رو ببینه بغلت کنه فشارت بده اشک بریزه تو آغوشت. همین بسه.

Saturday, August 29

ما سه نفر


من: فکر کن... آدم چقدر خسته می شه دو شب نخوابه
عسل: من دوست دارم تمام شب بیدار بمونم و به ستاره ها نگاه کنم
نیم وجبی اعظم: ستاره ها رو نگاه کنی؟ من می خوام تمام شب بیدار بمونم و عصر یخبندان بازی کنم


Wednesday, July 29

همه زیبا


می شد اگه غمی نداشتیم، بنشینیم و با تماشای این عکسها، فقط لذت ببریم از انحنای بی نقص ماهیچه های سفت و کشیده و گردنهای بلند و بازوهای باز و اندامی که شکفته شده برای جریان انرژی ای که باید بسازه یا بسوزونه یا بسوزه.... همه انگار زیباتر هستن وقتی از اعماق وجودشون می خوان






Tuesday, July 21

An EX

- I'm going away for a little while...
- Where?
- I don't know... India maybe... someplace exotic... foerign...where I can't understand a language...
- Why?
- Because... I can't...


An American Affair


I’m an ex… Ex-wife…Ex-mother…Ex-lover…

منقضی شده... خودت یا دنیات تموم شدید... مثل یه تیکه از تاریخ... که توی شکستگی ظرفها یا چروکیدگی ورقها یا سیاه و سفیدی عکسها فقط می تونی پیداش کنی... تلخه لابد که آدم خودش رو اونجا ببینه... برای همینه که تاریخ رو مثل شراب تلخ دوست ندارم... لابد اما تلخه که آدم خودش رو نبینه... تحریم آینه می کنم، اما بی که به روی خودم بیارم دلم برای خودم تنگ می شه... برای همین هم هست شاید که دلبسته ی همه ی عکسهای سیاه و سفید عالم هستم... راحت یادم می مونه کنتراست چروکهای صورت یه کارگر، برق سفید چشمای یه دختر بچه، سایه های اندام یه زن که انگار با مداد کشیده باشن... رنگ حواسم رو پرت می کنه... رنگ زنده م می کنه و حواسم به خودم پرت می شه و نمی ذاره دیگرون رو ببینم...
برای همین هم هست شاید که همه ی عاشقانه های سینما باید جایی رنگشون رو بریزن و سیاه و سفید بشن تا تلنگر آخر رو بزنن به استخوانهام و بریزم و خون تند برسه به مغزم و چیزی رسوب کنه و ثابت بشه... برای همینه که تاریخ رو که مثل شراب دوست ندارم، کهنه تر می پسندم... برای همینه که طعم این روزها رو نمی چشم... منتظر کهنگی ش هستم مدام... که هی چشمهام پیر می شن و به این روزها مثل پیرزنی نگاه می کنم که انگار قراره براش عکسهای سیاه و سفیدی بشن توی قاب های اتاقهای بی همزبونی هاش..

Wednesday, July 15

وحدت


من این تیپ آدمها رو تازه کشف کردم که
از موسوی خوششون نمیاد... به احمدی نژاد رأی دادن که موسوی رأی نیاره... بعد از انتخابات و جریاناتش، از احمدی نژاد سرخورده شده ن و معتقدن که تقلب هم شده، اما موسوی رو مقصر این بلواها می دونن

Wednesday, July 8

جوان ایتالیایی عزیز و روسهای فهیم


می خواستن به ملت عنایت بفرمایند، نشستیم پای اینترنت، که هنوز خوش بینانه جزو ملتیم... توفیق دست داد چند دقیقه اخبار تلویزیون فرهیخته مون رو هم تماشا کردیم و کلی صحنه ی سرکوب تظاهرات رو در گوشه و کنار دنیا دیدیم... بعد تازه چشمهامون باز شد که چقدر ما مدرن هستیم... از چند میلیون معترض، بگو دویست تا هم کشته داده باشیم خیلی ناچیزه در برابر مثلا یک "جوان ایتالیایی" طفلکی معصومِ لابد ناکامِ، لابد خوشگلِ، لابد از شدت سیاسیِ مظلوم بودن: مامان، که هشت سال پیش کشته شده توی درگیریهای پلیس با "جمعی" از معترضین فهیم معترض به اجلاس گروه هشت... لحن مجری همزمان حاوی "اَی پلیس پدرسوخته" و "اِی دولت های دیکتاتور" و "آی بدبخت جوون ایتالیایی" بود
بعد ایشون حرفهایی رو که درمورد خودشون از اینور و اونور خونده بودن، بالا آوردن روی دیگرون... من هم همینجوری تحمل می کردم و نمی بستم صفحه رو... احساس کردم باید قدردانشون باشم بابت توسعه ی شگفت سعه ی صدرم... بعد فکر کردم از بین همه ی دیکتاتورها، چند نفر تعریف دیکتاتور رو درمورد خودشون صادق می دونن؟ جالبه که اغلب با بهت تسلیم قضاوت مردم می شن... ایشون هم به طرز غریبی پرت تشریف دارن از دوایر تعاریف و خاکی می رونن با اعتماد به نفس و با مظلوم نمایی...کمی هم ترسیدن یقینا... اما هنوز اِشراف پیدا نکردن که کجای بازی گیرن... دارن زیرپوستی دست و پا هم می زنن
بعد در یک شبکه ی دیگه ای داشتن تحلیل می فرمودن که چقدر آمریکایی ها پلیدن و می خوان روسها رو فریب بدن و چقدر روسها آگاهن و فریب نخواهند خورد... چنان که تو فکر می کردی پوتین بعد از صحبت با اوباما اومده توی باغچه پشتی با اینا به اوباما خندیده... اَی اَی اَی
اینا همه ش نیم ساعت بود


فکر کن چند سال دیگه ("چند" سال دیگه؟؟) تلویزیون که زیر و زبر شد، بشینه این چیزهاش رو نشون بده و بچه های تازه بالغ بشینن تماشا کنن و نفهمن عمق فاجعه رو و پوزخند بزنن و فکر کنن تاریخ یعنی مشق بلاهت و حالشون به هم بخوره که یه عده ای هنوز درگیر تاریخن و درد دارن هنوز
خدایی اگه آدم یه کتاب لازم داشته باشه، دست کم باید اساطیرالاولینی باشه که دفن شدن و فراموش، اما هنوز و همیشه آدمها لازم دارن قصه شون رو

Friday, June 19

آبروی اندک بر خون رفته


امروز یک رهبر گریه کرد... با بغض و کلمه... نه کنج خلوتش و با خدای خودش... نه، پشت دستمال و دستش هم پنهان نشده بود... این بار برای روضه ی هیچ امامی گریه نکرد... امروز برای هیچ شهیدی هم گریه نکرد... حتی کلمه هاش، وصیت مرادش هم نبودند که می خوند... این مرد امروز برای خودش مرثیه می خوند و گریه می کرد... انگار بدونه کسی براش باقی نمونده که به وقتش مرثیه ای درخورش بخونه... انگار در خودش، در برابر خودش شکسته و امیدی به باز قوام گرفتن نداره...
از من نپرس که فحش دادم یا گریه کردم... اگه می پرسی، خب من هم گریه کردم...درد مثل خمیازه به حواس من منتقل می شه... فرقی نمی کنه از کی... من مردی رو دیدم که درد می کشید... مردی که ماهیچه های صورتش از رنج مچاله شده بودند... مردی که نه تنها از جون و تن و آبروش، که حاضره از ایمانش هم بگذره اما یک تیکه خاک رو برای زندگی خوش مریدهای خودش حفظ کنه... من این رو می بینم... و شاید بفهمم... لااقل دروغهایی از جنس درد رو تحمل می کنم وقتی می دونم دنیا دیگه برای گوینده ش اعتبار و قیمت و قدرتی نگذاشته و نداره... نه از سر قساوت، اما آروم می شم و سر به زیر وقتی می بینم آدمی چنان در تنگنا مونده که از ته مانده های شرافتش خرج می کنه برای خیال آرامش... این مرد دروغ می گه تا یقین دلهایی رو سالم نگه داره که می ترسه هیچ وقت هیچ کس نتونه با هیچ عظمتی و راستی ای بهشون برگردونه... این مرد می ترسه از تاوان زندگی دادن به مریدهای خودش با خون و از ترس هشدار می ده... می ترسه از گناهی که به دوشش نوشته می شه با چکه های خون، اما به نیت حفظ سایه خودش روی سر مریدهاش که جز این گوشه ی تاریک، تاب زندگی ندارن...
من شاید بفهممش... که من که نه مریدی دارم و نه مرادی، برای زخم روی تن همرأی هام گریه می کنم... که می ترسم چشم هم بگذارم و چشم باز کنم و لخته های خون مونده باشه روی سر و سینه ای که همرأی و هم بغضم بوده، نه هم آرمانم حتی، نه هم ایمانم حتی.... که من که ترس از آبرویی ندارم، گاهی که می بینم دروغی تونسته غمگینی رو شاد کنه و کوچیکی رو امید بزرگ بودن بده و یأسی رو بشوره از صورت زنده ای، ساکت می مونم... که من که داعیه ی درستی ای ندارم، می ترسم از فوران زشتی روی آرزوهای هر بچه ای...
فرق داره... می دونم... اما من می فهمم حتی اگه کسی با اینهمه درد نتونه خوب محاسبه کنه دنیا و آخرت خودش و مریدهاش رو...
من سر به زیر می مونم و آروم می شم وقتی می فهمم اما آروم نمی شینم... که دروغش و دردش و هر دونه اشکش، مریدهاش رو چنان هار می کنه که هزار بی پناه و بی گناه دیگه رو غرق خون کنن...

Monday, June 8

آقایون کاندیدا، تشکر تشکر

این روزها دغدغه ی من هم انتخابات بوده و بیداری هام، حتی اگه به قدر قلت و واقلت خوردن توی رختخواب، برای همین بوده ... حرفم هم همین

رای من سبزه... میرحسین رو دوست دارم... دلیلش رو بعد از احساسش فهمیدم... احساسش با یک نگاه و دیدن شباهتش به پدرم فلجم کرد... دلیلش اما اون روحیه پاک انقلابیه که دوست داشتم همیشه و گم شد لابلای مصلحت نگری ها و قدرت دوستی های آدمهاش... همین دلیل رو اونوری هم که نگاه کنی باز می شه شباهتش به پدرم... اما خب شما که پدرم رو نمی شناختید... با اینحال اصلا راضی نیستم از عملکرد موسوی توی مناظره ها و ستادش توی برنامه ریزی... موسوی پیر شده و تیزهوشی ش کمی کند شده اما خوبی هاش عمیق تر و پابرجاتر... موسوی مرد ترکه و هنرمند... جمع این دو تا بودن، شفای سیاسته... اما بی آمادگی اومده... به قول خودش احساس خطر... برای همین عقب بود از باقی کاندیداها توی برنامه ها و آمادگی خودش برای نقد احمدی نژاد... اگر هم رئیس جمهور بشه لازمه سخت و فشرده کار کنه روی برنامه هاش... نگرانم بالا بودن سن و سالش و دور بودنش از قیل و قالها، باعث بشه زود خسته بشه ... اما امیدوارم با روحیه ای که داره، از انرژی اطرافیانش خوب استفاده کنه

کاندیداتوری کروبی رو به صلاح نمی دونستم... اگه کروبی کاندید نبود هم، مردم احساس می کردن باید رای بدن... اگه کروبی کاندید نبود هم، طرفدارانش به احمدی یا رضایی رای نمی دادن... اومدن کروبی فقط رای های موسوی رو کم کرد از اول... اما اینکه توی مناظره تبدیل شد به فرصتی برای موسوی، خب بزرگواری کرد... هنوز هم فکر نمی کنم دیر شده باشه برای کنار رفتنش... رای های کروبی به صندوق هیچ کس دیگه ای نمی تونه بره جز موسوی... و این شاید بتونه قائله انتخابات رو توی همون دور اول ختم کنه

قوی ترین و مستقل ترین کاندیدای حاضر از نظر من رضایی یه... این مرد رو تحسین می کنم بخاطر انرژی که صرف کرده و برنامه ریزی کرده و آماده و قبراق کاندید شده... از تسلط کلامی ش و سیاست های بیانی ش محظوظم که هیچ مشکلی در انتقال منظورش نداره... روشن و خونسرد و مستدل حرف می زنه... من اما با خشونتی که پنهانه توی شخصیتش و گاهی تو پوزخندها یا نگاهها یا لحنش لو می ره، مشکل دارم... به این معنی که وقتی موسوی هست، نمی تونم اون شخصیت رو به این توان ترجیح ندم... از طرفی هم بخاطر اینکه دغدغه عمده ش اقتصاده و خیلی مسائل رو نادیده گرفته، نمی تونه کاندیدای من باشه... خوشحال شدم از نظرهای تخصصی ش که مهر قطعیت رو پای ضعف های احمدی نژاد زد... کاری که نه ستاد بزرگ موسوی و نه مشاورین برجسته ی کروبی نتونستند کاندیداشون رو کمک کنن تا توی تلویزیون از عهده ش خوب بربیان

من احمدی نژاد رو تازه شناخته م... تابحال همیشه گمون می کردم تحمل بلاهت این آدم رو ندارم... اما حالا فهمیدم از جهتی باهوشترین آدم بین کاندیداهای موجود احمدی نژاده... منتها هوشی شیطانی... چیزی که نمی گذاشت من به حرفهای این آدم گوش کنم، نه بلاهت، که شیطنت کثیفی بود که از میمیک صورت و فیزیک بدن و ادای حرفهاش جدانشدنی بود... از مناظره های احمدی نژاد سرگرم می شدم... متحیر بودم چه رشدی کرده... توی این چهار سال ریاست جمهوریش خیلی سریع به مهارتهای دیکتاتوری مسلط شده... بازی های کلامی ش چند تا سطح بالاتر اومدن... مهمتر از همه اینکه خوب می تونه از تمام توانش استفاده کنه... کاری که جز رضایی هیچ کاندیدای دیگه ای از عهده ش برنیومد...

اگه فرض کنیم همه زمان بندی ها برای مناظره ها کاملا اتفاقی بوده، باید بگم شانس با موسوی کاملا یار بوده
حرفهای احمدی نژاد درست شب قبل از تجمع همه بزرگان توی مراسم رحلت امام زده شد
رضایی فرصتی مهیا کرد تا برنامه هاش رو بازتر کنه
کروبی هرچند توی مناظره با احمدی نژاد با زبون ساده ی خودش جملاتی به ضرر احمدی نژاد گفت، اما از شانس خودش ناامید شد
ناامیدی کروبی از رأی آوردن و از طرفی هم اعتماد بیشترش به موسوی بین کاندیداهای غیر احمدی، باعث شد کروبی توی مناظره با موسوی فقط فرصتی باشه برای اینکه موسوی خودش رو بهتر بیان کنه... همیاری کرد با موسوی... نصف برنامه های مشترک رو کروبی گفت و در ازاش موسوی همچنان احمدی رو نقد کرد... نقد کروبی هم به موسوی در مورد در صحنه نبودنش، باعث شد موسوی جمله های تأکیدی رو که نگفته بود و مثل خیلی چیزهای دیگه داشت فراموش می کرد بگه، به زبون بیاره
رضایی هم با وجود نقدهایی که به موسوی داره، اگه توی مناظره فقط خودش رو تحکیم می کرد بدون اینکه احمدی نژاد رو نابود کنه، کمکی نکرده بود... چون ممکن بود توی دور دوم، رأی های رضایی باز برگرده به سمت احمدی نژاد... ولی اینجا باید از احمدی نژاد خیلی تشکر کرد که نتونست روحیه ی دوستانه ی رضایی رو برای خودش حفظ کنه و داغش کرد تا اون هم به نوبه ی خودش و با قطعیت نظر خودش رو در مورد دولت و عملکرد و شخص احمدی نژاد و آمارش بگه... حالا کسی که به رضایی رأی می ده، می دونه که نمی تونه بعد از این رأی به احمدی نژاد رأی بده

توی روند خوبی که بوجود اومده، من سهم کمی رو به درایت آقایون کاندیداها در پیش بینی شرایط و برنامه ریزی مشخص برای سناریوهای مختلف می دم... این، برآیند واقعیت خام موجود و شانس بود... و من خدا رو شکر می کنم و از آقایون کاندیداها که عملکرد آنی خوبی داشتن، به ویژه آقای احمدی نژاد که با تمام وجود در شفاف سازی خودشون زحمت کشیدن، کمال تشکر رو دارم

Monday, May 25

همه ی از دست دادنهام حقمه... توی این آینه ی دنیا

قدمهامو شل کردم اما پیرزن هرقدر هم قدمهاشو تند می کرد به اتوبوس نمی رسید... یک لحظه هم تنش تند شد و زود فهمید چه کار عبثی می کنه که بخواد اون پاهارو تندتر تکون بده
گیج و کند سوار شدم... راننده منتظر بود... توی چشمهام نگاه می کرد... چی می خوام بگم؟؟ توی چشمهاش نگاه کردم... منتظر بود که لب باز کنم... اما نتونستم... جمله توی مغزم تکرار می شد... توی یک ثانیه هزار بار... اما لبهام تکون نخوردن... نتونستم بگم برای اون پیرزن صبر کن... رد شدم...
راه افتاد.... لابد فکر کرد بی بلیط سوار شده م
پیرزن آروم آروم پاهاشو می کشید سمت ایستگاهی خالی که اتوبوس رد شده بود ازش
هر بار توی ایستگاهی یا سر پیچی یا پشت چراغ قرمزی معطل می شدیم به خودم لعنت می فرستادم... به خودم و همه ی توجیه های دنیا

Sunday, May 17

مردانه

نون نداشتم... حوصله هم... رفتم سوپرمارکت... چیزی برداشتم قشنگ ، کمی هم اشتها... بعد یه بسته نون

Tuesday, May 12

Reply


صبح بعد از پست قبلی، سر صبحونه، خانوم پروفسور آمریکایی اومد نشست سر میزم و بعد از کلی بحث سیاسی و اجتماعی، رسیدیم به موضوع مطالعه ش که هیستری بود... ازش پرسیدم سیمپتوم های هیستری چیا هستن؟ بعد از بین همه ی چیزایی که می تونست مثال بزنه و من که حالا دارم می خونم، می بینم، گفت "مثلا کر یا لال شدن سربازهایی که از جنگ برمی گردن و هیچ علت فیزیکی نداره مشکلشون"

بعد بحث به حجاب و فمینیست بودن ایشون و توان جنسی و قدرت رهبری و اینا کشید... بعد من عمیقا و صادقانه تصور کردم اگه دنیا بجای اینکه توپ فوتبال مردها باشه، اسباب بازی زنها بود چی می شد؟... بعد عصر، روزنامه ی روز قبل رو ورق می زدم که اینو دیدم:
http://www.telegraph.co.uk/comment/columnists/jemima-lewis/5299823/If-women-ruled-the-world....html

بعد خب همینجوری گرفتار جمله ی خودم بودم در مورد بازی با اعداد، که فرداش توی کنفرانس، دو تا آقای خیلی شیرین زبون اومدن و در مورد عملکرد مغز در فهم اعداد لکچر دادن...

حالا نه که اینا که شنیدم و خوندم جواب من بودن، اما خب آدم احساس می کنه باید بگه علیک سلام... خوشوقتم از همصحبتی شما... بعد مطمئن باشه که طرف می گه اِنی تایم

Saturday, May 9

نرفتم کنار رودخانه تایمز... نشستم و گریه کردم

لابد لال می شم که می تونم این همه حرف نزنم
این همه که نه... حرفی ندارم... حرف اما باید برای همین وقت ها باشه... یادمه هنوز من ِ قدیم نمی تونست این وقت ها ساکت بمونه... جایی خط می نداخت... خوش... نرم... با گلویی شجاع یا با انگشتایی بیقرار و مراقب... حالا اما... ناخنم اگه خطی بندازه قبل از جمع کردن انگشتام، صدای خرچ کوتاهی درمیره... لابد لال می شم که نه از داغی لب باز می کنم که دیدن خم غم تن تنهامونده ی تو از پشت شیشه ها می گذاره روی سینه م، نه به شوق هوسی که می ریزه به تنم از تمنای نگاهی... لابد سنگ می شم که آهنگ نمی شم
وحشی تر می شم و بدوی تر روز به روز که جای حرف، صدا مونده برام... صدای نعره، ناله، خنده، آه، سرفه ای که بغضی رو تکون می ده و می شکنه... برگشتم به قبل تمدن که نثرم شده نگاه... پلک هام شدن خط ِ بازی فونت ها و انحنای حرفها و خیسی چشمهام، آندرلاین و بولد و ایتالیک
از بازی پرت افتاده م... قاعده ها شسته شدن و رُفته... انگار هیچ وقت هیچ چیز نبوده... یادم رفته و نمیاد که تاس هارو می ریختیم که مهره ها رو کجا ببریم؟ با کی؟ زودتر از کی؟ هم بازی نمی تونم داشته باشم دیگه... مهره هام رو اینور و اونور جاگذاشته م و رد می شم و فقط تاس هام رو از روی زمین جمع می کنم وقتی هیشکی نمی دونه جفت شیشی که ریخته بین پاهامون برای چیه... حالا هی تاس هم بریزیم... عین خنگ ها... حالا هی بشنوم خوش شانس... من نمی فهمم این بازی ابلهانه ی با عددها چه دردی ازم دوا می کنه... من فقط نگران لال شدنم هستم... اون هم فقط برای وقتی که چشمهای تو خیستر از اونه و شونه هات دورتر از اون، که بفهمی من هستم... که لازم باشه بشنوی ازم که "من هستم" آبجی...

Thursday, April 16

Fixation


اتوبوس به ایستگاه نزدیک می شد
دختر از پشت سر من بلند شد و رفت جلوی در وسط
زاویه ی نگاه من به سمت بیرون بود و خودش هیچ کجا... که حرکت نامأنوس نامحسوس دختر رو به مغزم مخابره کرد
سرش که یک دفعه بی اختیار شروع می کرد به حرکت، سریع دستمالی درمی آورد به بهانه ی پاک کردن دماغش و صورتش رو از اونجا فیکس می کرد
سه بار در عرض یه ده ثانیه این کار رو کرد... خانم جلویی من از پنجره روبرگردوند و به مرد بغل دستیش چیزی گفت... نگاه مرد بغل دستیش از روی دختر کنده شد
من فکر کردم یعنی نگاه من هم اینقدر سنگینه؟ کمی تکون دادم نگاهمو
مردهای ردیف کناری هم بلند شدن که پیاده شن...
دختر که کمی آرومتر شده بود برگشت و نگاهش رو از روی همه گذروند
هیچ کس نگاهش نمی کرد
لابد فکر کرد هیچ کس نگاهش نکرده بود
اتوبوس ایستاد
آروم پیاده شد و با سر بالا و نگاه مستقیم به روبرو، راه افتاد

Taller than the tallest trees

اینو می دونستید؟:



Céline Dion recorded "All the Way" as a duet with Sinatra (using the vocals from his 1963 Reprise recording) on her 1999 album All the Way… A Decade of Song and also performed the song in virtual duet in her Las Vegas show, A New Day.... This version of the song was nominated for a Grammy Award for Best Collaboration.


اُتوپلی نیست... ولی پایین اون گوشه ی راسته... اگه خواستید گوش کنید

Sunday, April 12

افاضاتی

- Not every needing is addiction… Addiction is to need something increasingly while not only you can live without it, but also it harms or wastes you or something important in or for your life…
...
Actually Love is an addiction too!
...

Monday, April 6

تمثیل هات


من می ترسم از سر زدن به وبلاگت... شوق هم دارم اما... می آم و جمله های گاه و بی گاهت رو می نویسم اینجا و اونجا که بغض کنم هر بار که می بینمشون...

قلبم نمی زند
مثل درختی
که صندلی شده باشد

Saturday, April 4

Desktop!

خودشیفتگی ست این یا سلف اِستادی با طعم انحنا؟


knowledge

- Excuse me, but you don’t know enough about life to say a thing like that, Sister.
- I know enough.
- You know the rules maybe, but that don’t cover it.
- I know what I won’t accept.
- You accept what you gotta accept, and you work with it.

Doubt

Thursday, April 2

آه... هفت سالگی!

*
یک کلاس یا یه مدرسه بودن که هجوم آوردن توی قطار... دختر و پسر به هر رنگ و سایز و سن... کله مو کرده بودم توی مونیتور و صدای موزیک رو بالا برده بودم که با تماشاشون آدم فضولی به نظر نیام! به ایستگاه بروکسل نورث که نزدیک می شدیم غلغله افتاد بینشون...همه پسرها ریخته بودن پشت پنجره های سمت چپ ... از نیم وجبی ها آی و اویی در می اومد که از نصف مردهای ما عمرن درنیاد (از نصف دیگه هم گاهی ممکنه صادر شه)!... دخترها هم می خندیدن و بعضی ها هم مثل من لبخند افاضه می کردن! شانسشون تمام ویترین ها هم پر بود و پشت هر ویترین یکی ژست گرفته بود و با نگاه غمگین که نه، فیلسوفانه ای، به عمق دیوار روبروش نگاه می کرد... مردها توی فاصله ی پنجره و دیوار روبرو آروم قدم می زدن... اونها که توی ویترین ایستاده یا نشسته بودن، انگار به مردی خیالی که توی دیوار، زیر ریل راه آهن ایستاده بود، خیره بودن... پسربچه ها هم از توی قطار، از سر و کول هم بالا می رفتن که حتی یکی شون رو از قلم نندازن و برای هر کدوم صوت مخصوصی در کنن!

**
نوشته ی روی دستبندی رو می خوندم که به دست مردی بود که میله ی مترو رو از بالای دست من گرفته بود...
makepovertyhistory

***
توی ایستگاه های مترو و قطار بروکسل یاد تهران خودمون می افتم... زنهای بچه به بغل نشستن پای دیوار و نگاهشون به ارتفاعی دوخته شده حدود وسط قد جمعیتی که تند از جلوشون می گذره... تا بی اینکه به چشم کسی نگاه کنن، متوجه باشن کی توجه داره بهشون... تا تله پاتی کنن و ترحم بخرن...

****
من اگه فقیر باشم، اگه هیچ انتخابی نداشته باشم، ترجیح می دم جنس باشم تا هیچی... تا گدا... حالا هرقدر هم جنس ضررداری باشم... مشتری خودش باید عاقل باشه... برای من مهم اینه که خواسته بشم، نه اینکه بخوام

*****
دو خط آخر قابل تعمیم است به هر فقری



Wednesday, April 1

Thoughts of thighs!

- May be you should take your hand off my thigh.
- My hand's not on your thigh...

White Palace

Friday, March 27

Deli2Live - 2

!لیدی لایو
در ادامه ی خودکوبی های اخیرم، بعد از قریب به 6 ماه زندگی صلح آمیز با غرایب خونه م، دیروز از پله های معرف حضورتون سقوط کردم و کم مونده بود قلفتی فرو برم توی در شیشه ای و بعد هم یحتمل با کله توی گلوی یه مبلی... که درست پشت در شیشه ای (و نمی دونم چرا اونجا!) متوقف شدم و لش کوفته ی خودم رو کشیدم توی هال... نزدیک مبل که رسیدم، دیدم هیچ درمانی بر دردم نیست جز فریاد... تصمیم گرفتم رحم کنم به حال خودم و داد بزنم و این تکلیفو با موفقیت نسبی انجام دادم و حال مساعدتری نسبت به کل ماجرا پیدا کردم... امروز در پی سوال یکی از دوستان، مترصد فرصتی هستم که برم دستشویی و با فراغ بال بگردم دنبال رنگ نارنجی بین مجموعه رنگهای پاشیده زیر پوست رون و باسنم... بلکه هم عکسی انداختم ازش و زدم کنار یکی از این تابلوهای هزار رنگ روی دیوار... شاید هم گذاشتم روی دسکتاپ معظم

waiting for Lady-Live's permission for further information on the topic!

P.S:
LIVE2DELI- 1:
لیدی عزیزم سلام
این ها تمام حرف هایی است که می خواستم قبل از رفتنم بهت بزنم. توی خانه یا توی ایستگاه قطار یا توی ترام یا ... ولی شد این جا توی دفترم و خب هیچ چیز توی این دنیا قابل پیش بینی نیست.
برای بعضی آدم ها لازم است که قبلش بروی روی قرآن یا هر چیز مقدس دیگر ولی فکر نمی کنم برای لیدی لازم به این همه تشریفات قبل از اعتراف باشد و فقط به لیدی می گویم که همه این ها از ته دلم است و یک آدم دلی می تواند حرف های دلی را تشخیص بدهد و حتم دارم که لیدی هم دلی است و چه خوب می شود از این به بعد اسمت را بگذارم "لیدی دلی" و بعضی وقت ها هم "دلی" خالی!
لیدی دلی عزیزم!
....
آن موقع که داشتی خودت را به در و دیوار می زدی و آب جوش روی پاهایت خالی می کردی و دستت را به ماکروویو می چسباندی و لیوان های دسته دار را با چایی روی هوا می شکستی و با کمر خودتو از روی صندلی راحتی می کوبیدی کف سرامیک ها و لباس هایت را توی خیابان کثیف می کردی و هندوانه شب عیدت کف اتوبوس قل می خورد و فشارت می رسید به پنج و ساعتت برای اولین بار در عمرش زنگ نمی خورد و ظرف هایت را روی کف آشپزخانه و یا یخچالت ولو می کردی، من داشتم زیر باران بی امان بروکسل دنبال بهانه های ارزان و با کیفیت بالا برای خودم و دوست هایم و لیدی دلی می گشتم و ساختمان های 1600 میلادی حکومت پادشاهی و مجسمه مقدس آن ناحیه را رد می کردم و برگ های خیس تاریخ با قدم های تند من ورق می خورد. آن موقع که تو احتمالا داشتی قرآن و دیوان حافظ سر سفره هفت سین را جا به جا می کردی من توی کلیسای شهر نشسته بودم کنار یک معلم آمریکایی پیر برای شنیدن دعا و اورگان دلی یک دختر ژاپنی و وقتی که تو با آن یکی دستت ناخواسته با آینه سر میز تقه می زدی و آینه دمر می شد روی سی دی ها، خواهر روحانی کلیسا از دادن شیرینی بعد از دعا به من جلوی هزار چشم پرهیز می کرد چون من مسلمان بودم و اگر دستش می رسید حتی از آنجا به بیرون پرتم می کرد. آن موقع که تو داشتی حس های مختلف را مزه مزه می کردی و یا احتمالا با استادت سر پرنده ای که مرده و آن یکی ای که فرار کرده حرف می زدی، دیوید، معلم آمریکایی داشت از دلم درمی آورد و به آدم های تغییرناپذیر کلیسا دری وری می گفت.
خب تیوب خمیردندان تو به نصف رسید توی این دو روز و اول یک قطار در بروسل دچار نقص فنی شد و با تاخیر نیم ساعته یکی دیگر آمد و جایش را گرفت. بعد برای چند دقیقه خواب چشم های من را گرفت و من را چهار ایستگاه بعد از انتورپ رها کرد. بعد در آن ایستگاه یک قطار دیگر کنسل شد و بعد از یک ساعت ایستادن توی بوران بهاری یکی دیگر آمد و جایش را گرفت. بعد من تو را دیدم که مثل همیشه زیبا بودی و خواستنی و مهربان و انگار باد موهایت را آشفته کرده بود. خواستم یک جایی آرام بگیریم و همه این حرف ها را بهت بگویم. اما با تعجب دیدیم که قطار هشت و نیم اوترخت از لیست قطارها غیب شده است و باید برویم آمستردام و باز دیدیم یک قطار آمستردام جلوی ما سبز شده که با تقلا سوارش شدم و تا درها بین من و لیدی دلی فاصله انداختند دیدم که کیف لیدی دلی همچنان روی دوش من باقی مانده است و هدیه ای که برایش گذاشته بودم توی یکی از پلاستیک های توی دستم. بعد فهمیدم که آن قطار ویژه رزرویشن است و من باید 40 یورو بابت سوار شدنش بدهم و هیچ ربطی به بلیط اینترنشنال عادی من ندارد و این در حالی بود که انگار قبلش موقعی که من در قطار بروسل و تو توی ترام شماره 24 بودی به چهار زبان زنده دنیا در موردش حرف زده بودند. بعد هر کاری کردند نتوانستند از کارت بانک من مبلغ را بکشند بیرون و پول کشی هم در کار نبود. بعد فهمیدم که تصادف وحشتناکی در گودای آلمان شده و قطار ناپدید شده اوترخت بی مناسبت با این حادثه نبوده و تمام ورود ها تا اطلاع ثانوی بسته شده است. بعد من و دو دختر مراکشی را در ایستگاهی که سابقه توقف نداشت آن قطار را پیاده کردند و ما رفتیم روسندال. ما هم مسیر بودیم و من دو تا دوست خیلی خوب پیدا کردم که در تمام این مدت کمک من می کردند که بارهای سنگینم را جا به جا کنم. خنده دار است نه؟این همه به در و دیوار کوبیدن ها نمی دانم به خاطر چی بود. برای این که یک پسر مسلمان توی قطار روسندال به هنگلو که در تمام مدت من و مراکشی ها را احتمالا پاییده بوده و حرف هایمان را شنیده بوده، بعد از رفتن آن ها، موقعی که من سرم را با خستگی به شیشه تکیه داده بودم و چشم های گود رفته از خوابم را با تاریکی دوخته بودم، بعد از پرسیدن چند سوال از من خوشش بیاید و ازم تقاضا کند که با هم بیشتر در ارتباط باشیم و شماره تلفنم را بهش بدهم و بعد از من رویم را بکنم آن طرف و قطار نگه دارد در ایستگاه مورد نظر او و او همان طور با نگاه عجیبش بایستد بالای سر تو و همچنان مصر و بعد که با نا امیدی بخواهد از قطار برود بیرون قطار شروع کند به حرکت و او هم
جا بماند و بعد بنشیند جلوی من.
....
حکمت به در و دیوار کوبیدن در زندگی را فقط خدای من و لیدی دلی می داند. قصه این سه روز من و تو هم بدون شک دنباله دارد. نه آب جوش ریختن های تو ربطی به آدم های توی حیاط ات که داشتند یواشکی لیدی دلی و من را می پاییدند دارد نه خرابی و تعویض و تصادف قطار های مختلف اروپا ربطی به سبز شدن یک دیوانه مسلمان عرب سر راه من. مطمئنم که امسال سال کولاک و طوفانی و پر از اتفاقات خوب برای هر دویمان خواهد بود و ایشالا آقای گاو خیلی خوبی برایمان باشد امسال که حتما هم هست!
....
راهی را هم پیشنهاد کن که کیف و هدیه لیدی دلی را بهش بدهم.
شاد باشی لیدی دلی و پر لبخند
دوستت که هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده ای

DELI2LIVE - 1:
پای نامه ت ناخودآگاه دنبال دکمه ی ریپلای بودم که باز فهمیدم این نامه فرق داره... با اینکه روی مونیتور می خونمش

آشفته ام... بهانه اگه باده یا تقلا برای خوشی چهار تا آدم مثل خودم، یا دلی که ترک لیوانهارو می بینه و توی دست نگهشون می داره تا بشکنن و بسوزونن... بهانه هر چی که هست، من می خندم که آشفتگی م باز تلخ نشه و له نشم زیر ناشادی مهلکش...
اما برای تو شادم... از توانت و خسته نشدنت... از این تکاپویی که داری برای بیشتر و بهتر بودن... از اینکه می بینم توی کولاک اتفاقها تاب می خوری خوشحالم... دنیا گاهی که می خواد کاری بزرگتر از قد و قواره های عادتش کنه، مثل من دست و پا چلفتی می شه... تعجب نمی کنم بعضی دقیقه ها چه همه چیز به هم تاب می خوره که مزه ی هر لحظه حست رو که چشیدی بتونی بسپریش به گرسنگی ذهنت تا ساعتها نشخوارش کنه... برات خوشحالم و برای خودم هم که جایی قاطی کولاکی شدم که دل یه آدم زنده توی دنیا به پا کرده... شاید اینجا و مونیتور پریشونی بی حواس من هم بهانه ی یکی از سلوکهای خودت بودیم... گاهی سوته دل تشنه ی گفتنه، اما می ترسه از اینکه بخت آروم آروم پخته شدن خامی رو با هزار تا آتیش رنگ به رنگ روزگار بگیره... اگه گنگی کردم، اگه کلافه شدی بس که بی نتیجه گیری و قانون گذاری حرف زدم و مثال های متناقض زدم مدام و رها کردمت بی جمله ای که بچسبونی سر در غربتت، از سر نامحرمی نبود که رسواتر از اینهام... از سر خست نبود، که سوخته نه مالی داره و نه زکاتی...ترسیدم... که تورو با آتیش خودم بسوزونم و نگذارم پای شعله های شاید نرم نرم زندگی خودت بپزی
حالا خوشحالم که می بینم غلط نکردم که دست زندگیت رو خوندم

اسم پیشنهادیم هم دو تاست... یکی همونی که قبلا گقتم
Lady N
دومی هم یه کمی تو مایه های مولتی مدیا و رسانه و ایناست!
Narges-Live
می تونی هم ترکیبشون رو انتخاب کنی:
Lady Live
ولی دیگه خیلی خارجی می شه...
انتخاب آخر با خودت...

کیف که قابلی نداره... یادگاری... هدیه هم بمونه به وقتش که اومدم دیدنت... یا یه وقت دیگه ای که فکر کردی فوری فوتی باید خوشحالم کنی...


Monday, March 23

Arrhythmic

بدحالیه وقتی هیچ موزیکی به آهنگش نیست...

Wednesday, March 11

زیبای بیگانه



تا قبل از این، قبل اینجا، هر وقت با خودم زمزمه می کردم
امروز بوسه های تو یادم آمد
در این زمین زیبای بیگانه
(رضا براهنی)
زیبای بیگانه به نظرم صفت زمین به معنای عامش بود... امروز...اینجا... وقتی خوندمش حس کردم بیگانگی ش یعنی وطن نبودنش...
این زمین زیبای بیگانه

امروز هوا آفتابی بود... اسفندی... بهاری... نوک کوهی... شاید بره همین بود که "یادم آمد"... شاید هم نه، خبر احتمال سر زدن بود... وسط روز یک دفعه افتادم توی لوپ یادها... آدم ها... احساس ها...

پوستم رو پاره کردم و قفسه سینه رو مثل قاب کهنه ای وقت خونه تکونی باز کردم و گذاشتم کنار... قلبم باد می خورد بین دست های نمدار آسمون آفتابی امروز...




ولی نه... همه ش از حرفای توی ماشین شروع شد... ماشین فاطیما...

توی سفارت انگلیس، مدارکم رو که تحویل دادم و نشستم نزدیک دختر سیاهی که از وقت اومدنش چند بار جا عوض کرده بود و کنار آدمهای مختلف نشسته بود، بهم گفت پول نقد کم داره و توی کارتش هم 50 یورو داره... نه می تونه کامل نقد پرداخت کنه، نه با کارت... نقدش رو تکمیل کردم که بعد از حساب بانکش پسم بده... یک ساعتی منتظر بودم تا مدارکش رو تحویل بده و بیاد... یکی ته ذهنم مدام ور می زد که اگه دروغ گفته باشه چی؟ بعد هی شاهد می آورد... هی شاهدهاش رو می نشوندم سر جاشون که چرندن... بعد دست می ذاشت روی نقطه ضعفم... که الان طرف داره بهت می خنده و تو اینجا میخ شدی... لااقل برو، مضحکه ی خودت نشو... جوابشو می دادم که جای شک نیست... بعد می گفت به فرض هم که اومد و رفتید هم دم بانک... اگه حسابش خالی بود دستت به کجا بنده؟ جوابشو می دادم دلم می خواد اعتماد کنم... حالم خوشه با اعتماد کردن... آخرش گفت باشه... حالا که کردی... دفعه ی دیگه لااقل فکر علافیش رو قبل از خوشی اعتماد کن... بهش پوزخند زدم... روی نوک پا یه چرخ زدم و یه قدم رفتم عقب و کنارتر و توی حالت ضربدری پاهام وایستادم و ژست گرفتم براش... توی شیشه می دیدمش که روی صورتم خفه شد... سرخوش بودم...
فاطیما که پشت شیشه پیداش شد، دیگه لشش هم نبود... سبک بودم... پر لبخند

جریمه شده بود برای پارک... گپ می زدیم تا برسیم به بانک... از دوست پسری که می خواست بَره دیدنش بِره انگلیس... از آر اند بی... از دوست نداشتن بروکسل... از شهرهای کوچیکی که حس وطن دارن، حتی اگه شهر خودت، بزرگ بوده باشه... از شهر خودت...
یه تیکه ابر سفید گنده نشسته بود روی اون آبی شفاف... رد دو تا هواپیما روش ضربدر زده بودن... هواپیمای سومی داشت با یکی از قبلی ها کمی پایین تر ضربدر دیگه ای روی آبی آسمون می زد...

همه جا شلوغ بود...

کلی رونده بودیم و رفته بودیم بانکی که دوستش کار می کرد... حساب بانکی ای توی کار نبود... ازش قرض کرد... مثلا من نفهمیدم...
یه ساندویچ هم لابد به حساب دوستش گرفت... 50 یورویی رو که توی مشتش مچاله شده بود و روغنی، بی تعارف گذاشت کف دستم...


- Simon, you’re the only man I know who borrows money to repay a debt that you took to repay a debt.
- And that’s why you love me…

The Hunting Party


یخ بود... پشتش مضطرب... تازه وسط های راه تونست به چشمام نگاه کنه وقتی حرف می زدم... توی برخورد اول وقتی آدمها یخ هستن نمی تونم بیشتر از معمول دوستشون داشته باشم... ولی اگه یخشو تمام آب کرده بودم، دوست داشتنی بود...

Monday, March 2

self-value

روز کنسرت قدش بلندتر شده بود... منظم و مردونه راه میرفت... امروز باز موقع راه رفتن از کمر خم میشه و شلنگ تخته میندازه...

Wednesday, February 18

dosage

انگار تماشا کردن یه سیزن لاست تو آخر هفته، بعد هم روزی یه دی وی دی، یه کمی‌ دوز بالایی‌ یه
گر چه کلی‌ ایراداشو اینطوری پیدا میکنی‌ ... اما یه ری استارت لازم داری فور د چنجز تو تیک افکت

Sunday, February 15

Sun in Aquarius

When Saeedeh was born, the Sun was in the Sign Aquarius, the Rebel, the Genius, or the Exile. Saeedeh 's basic sanity and vitality depend on a constant diet of experiences that many people might consider strange, eccentric, or at least grossly impractical. The key here lies in the realization that every culture, society, and family is inherently conservative, an observation which typically applies even more stringently to sub-cultures -- try being a hippie with a crew-cut, a New Ager who doesn't think "organic is better," or a rapper with the brim of her cap facing forward! Add one more point: for Saeedeh , the experiences that are inherently invigorating and meaningful happen to be ones that are culturally encoded as "a little weird." So: the saner she becomes, the more unusual she will look! It's as simple -- and as complicated -- as that. There is so much potential for questioning and doubting all the "received wisdom" of the world in Saeedeh that she will either trust that path no matter where it leads her -- or wind up releasing that defiant energy in pointless ways: various symbolic rebellions, icy emotional detachment, and general contrariness. Naturally, anyone who is wired to understand her is not going to be someone of a militantly, nervously conventional character! No such person could follow Saeedeh very far down the road of her free-spirited, independent destiny. Find out more with your full-length reading...

Wednesday, January 28

Other Colors-2

اول: وقت نبود که باقی ماجرا رو بنویسم... لوس بازی نبود!
اما بعد:
نزدیکترین مسافری که توی دید کاملم بود، پیرمردی بود که توی ردیف کناری نشسته بود... خانم همراهش دستهای پیرمرد رو بین دستهای خودش گرفته بود... دست پیرمرد که بیرون اومد می لرزید... نفهمیدم از کجا، اما اضطراب پروازش منو یاد همه مسافرهای پروازهای سقوط کرده ی ایرانی انداخت... مهماندار چندباری اومد کنارش و جواب سوالهاش رو داد...
هواپیما آماده ی تیک آو می شد... کتاب رو باز کردم و رفتم صفحه ی اول فصل اول... مهماندار اومد کنار پیرمرد... نگاهم باز برگشت طرف اونها... زن دستهاش رو نگرفته بود... پیرمرد با کمک دستهاش حرف می زد...دستهایی که نمی لرزیدن... مهماندار رفت... دستاش آروم نشستن روی پاهاش........ آروم گرفته بود.... جمله ی اول کتاب رو خوندم... هواپیما راه افتاده بود...

I have been writing for thirty years.

ثـِرتی؟ برگشتم از سر خوندم... حرارت تنم بالا می رفت... چیزی شبیه انرژی آزادنشده، خونم رو سنگین کرده بود... خون سنگین از تن و مغزم رد می شد... جمله تکرار می شد توی ذهنم... عوض می شد برای من که

I have been written for thirty years.

نه اما... همون بهتر بود...

I have been writing for thirty years. .. Now, I am entering into my thirty-first year as a writer…

درست همینجا بود... لابلای همین کلمه های این آدم... این مرد تُرک......
آروم شدم... خون سنگین از قلبم رد شد... صاف شد... شادی شد... لبهام رو تکون داد... لبخند شد... با نرم شدن تنم، پخش شد دور و برم...
هواپیما از زمین بلند شد... جیغ شاد بچه ای بلند شد از هیجان بلند شدن هواپیما... از پنجره با زاویه ی چهل و پنج درجه نگاه کردم به چراغهای روشن شهر... به اینهمه شمع... تولدم بود





Monday, January 26

Other Colors

گفته بودم که امسال قرار نیست اصلا که از دست کسی دیگه کادو بگیرم... گفته بودم، که مثل همیشه چیزی گفته باشم... بعد کم کم باور کردم که چون قرار نیست کس دیگه ای کادو بده، لابد خودش کادومو می پیچه و می ذاره سر راه... بچه نیستم، اما باید باور می کردم تا برسم به آخر این هفته ی نحس...این هم که بلیط پرواز فرانسه م برای دیروز بود حساب نبود... چون سورپرایز نبود...
انقدر باور کرده بودم که حتی باد هم بی قرارم می کرد که ثانیه ی بعد چی می شه؟ چه برسه نگاه یه آدم که داشت می اومد طرفم!
سرراه باید می رفتم دانشگاه و برگه هایی رو که یادم رفته بود برمی داشتم... به هوای میون-بر از در کوچیک پشت دانشگاه زدم بیرون که از وسط پارک رد شم... به هر دری که زدم بیام بیرون، بسته بود... یکشنبه بود...
بی رمق از دویدن های توی پارک، توی کافه ی فرودگاه نشستم... هر کی نزدیکم می شد برق می گرفتم که نکنه پستچی یه...! به خودم پوزخندی زدم و بلند شدم که دوری بزنم توی سالن... اما اولین فروشگاه، کتاب فروشی بود... مشغول شدم... به ساعت که نگاه کردم، فقط چند دیقه به باز شدن گیت مونده بود... یکی از کتابهارو برداشتم... بره رفت و برگشت مشغولم می کرد
جام خوب بود... کنار پنجره... مقدمه ی کتاب رو می خوندم و ناخودآگاه منتظر کسی بودم که قرار بود صندلی کنارم رو پر کنه... هر آدمی که کنار ردیفم مکث می کرد سرم بلند می شد و اون رد می شد... همه نشستند... ردیف من خالی موند... مقدمه ی کتاب رو تموم کردم....
کتاب خوبی به نظر می اومد...

ادامه داره...

Thursday, January 22

باشوآ گـَلـَر


بعد از عمری تایپ و چت و الواتی و خندیدن به آقای استاد که با انگشتاش نشونه می رفت حروف رو، نشسته م دارم تایپ کردن یاد می گیرم! تازه فهمیده م چقدر زور می زده م!!!!!

Friday, January 16

EMPTY

The dance (that you do whenever Apollo or any other smaller

god is not watching you) the dance

Of probability

Be-

ing human.




لاشخورها هم همین هستن... منتظر که نوبت صاحب شدن خودشون برسه...
عاشقی این نیست که وقتی کسی مال تو نیست، توی رویاهات منتظر روزی باشی که همه ی آدم ها و سدها و مانع ها نابود شده باشن... این نیست که با خیال احتمال مرگ کسی، گم شدنش، کم رنگ شدنش، احتمال خودت رو زنده نگه داری... این شومی و بدبختی که با تمنای ساکت و ملتهب خودت پخش می کنی توی دنیا، تا وصال، رسم عاشقی نیست
باید بشه... بتونی که ناف خواستنش رو ببری و بندازی دور... باید بتونی که معلق دنیای گل و گشادی بشی که تنها یقین توش، گرسنگی یه... اما گدایی احتمال ها و اتفاق ها و فرشته ها و شیطان ها رو نکنی...

پ.ن: یک فیلم

Tuesday, January 13

The Lover




سه نفر هستن که حداقل هفته ای سه بار توی اتوبوس می بینمشون... حداکثر روزی دو بار!
بیشتر از همه پیرمرده رو با مو و ریش سفید و عصا و تازگی پالتوی قهوه ای... وقتی من از پشت سر می بینمش، اتوبوس هم راه می افته... بعد تنش دور دستش که به میله اتوبوس گرفته تابی می خوره به سمت من... تنش رو هل می ده که با اتوبوس همراه بشه و اینرسی رو رفع کنه... درست همینجا، همین لحظه که زورش نمی رسه به تن خودش و یه دستش می لرزه بین فشارهایی که بهش وارد می شه و اون یکی دستش عصارو محکمتر فشار می ده، لحظه ای یه که اونقدر برام آشناست و پردرد، که دلم می ریزه و باید زود چشام رو برگردونم...
دومی پسر ترکی یه به گمونم که چپ و راست می بینمش... هیچ چیز خاصی هم نداره واسه توصیف کردن... موندم چرا هی می بینمش؟!
آخری این دختره ست که خیلی دوستش دارم... موهای لخت قهوه ایش فقط از پشت یه کلاه وسترن سیاه معلومن... یه کاپشن نیم تنه ی مشکی کتون می پوشه که پشتش چاپ عقاب داره... گاهی دامن سفید چین داری پوشیده... گاهی هم شلوار چسبون مشکی... پرادا اما تند و مغرور از بین ردیف صندلی ها می گذره و می ره ردیف آخر اتوبوس می شینه... همیشه تنهاست... گاهی فکر می کنم چیزی شبیه یه دسته گل کوچیک دستش دیدم... اینه که فکر می کنم من موقع برگشتنش از خونه ی یارش می بینمش... اینه که منو یاد "عاشق" مارگریت دوراس می ندازه

پ.ن: یادم رفت اون خانومه و نی نی ش رو... کم می بینمشون... شاید اگه دیرم شده باشه... اول حواسم به مامانه بود... که چطور شیطنتش مهار شده با مامان بودنش... بعد یه روز صورت نی نی ش به سمت من بود... بغض کرده بود و لباش از بغض و سرما می لرزید... چشمای نیمه پرش رو دوخته بود به چشمای مامانش که نگاهش نمی کردن! مامانش داشت دستکشهای نی نی رو توی اتوبوس دستش می کرد... دستکشها که رفتن توی دست نی نی، کمی از لرزش لبهاش کم شد... بغضش هم یواش یواش پرید... تونست از مامانش چشم برداره... مامان هنوز هم نگاهش نمی کرد


Saturday, January 3

دو تا موی رها


مدام می پیچه توی ذهنم که "دو تا چشم سیاه داری"... سیاه که نیستن... غرض این که می شه توشون گم شد... بعد هم ادامه ش که "تو اون دریای چشمون سیاه رو پس چرا داری؟"... آخه می دونم که خبر نداری