Monday, May 25

همه ی از دست دادنهام حقمه... توی این آینه ی دنیا

قدمهامو شل کردم اما پیرزن هرقدر هم قدمهاشو تند می کرد به اتوبوس نمی رسید... یک لحظه هم تنش تند شد و زود فهمید چه کار عبثی می کنه که بخواد اون پاهارو تندتر تکون بده
گیج و کند سوار شدم... راننده منتظر بود... توی چشمهام نگاه می کرد... چی می خوام بگم؟؟ توی چشمهاش نگاه کردم... منتظر بود که لب باز کنم... اما نتونستم... جمله توی مغزم تکرار می شد... توی یک ثانیه هزار بار... اما لبهام تکون نخوردن... نتونستم بگم برای اون پیرزن صبر کن... رد شدم...
راه افتاد.... لابد فکر کرد بی بلیط سوار شده م
پیرزن آروم آروم پاهاشو می کشید سمت ایستگاهی خالی که اتوبوس رد شده بود ازش
هر بار توی ایستگاهی یا سر پیچی یا پشت چراغ قرمزی معطل می شدیم به خودم لعنت می فرستادم... به خودم و همه ی توجیه های دنیا

1 comment:

FASAANEH said...

تو نمی خوای مطلب جدید بنویسی؟
حالا گیرم یه بار لال شدی ، تا ابد که نمیشه لالی بگیری!!!