Tuesday, September 30

Just like me

!من: عسل تو خیلی خوش‌بغل هستی... تا بغلت می‌کنم لبام می‌ره روی گردنت
!عسل: بغل تو هم خیلی خوبه!‌ دماغت می‌آد توی دهن من

Saturday, September 20

تلخ-4


اینها رو هم بگم و بعد،...

تقصیر من نبود همه‌ی اون کتمان‌های روز قبلش... تو هم اگه دیده بودی که همه‌ی سرپا ایستادنهاش پشت دری که تو بستی، پوکید و ریخت روی زمین و افتاد، بی‌رمق،... اگه می‌دونستی چقدر تقلا کرده که نگذاره بفهمی، حق می‌دادی به من هم که نگذارم بفهمی... اما من خیال نمی‌کردم... محال می‌دونستم... اگه ذره‌ای گمون می‌کردم که ممکنه همون فردا مجبور باشم که خبر بدم، که مجبور بشی که برگردی، که روی هم ریختن یه مشت خاک رو تماشا کنی، کتمان نمی‌کردم... خیال نمی‌کردم اصلا... همونطور که بعد باور نمی‌کردم... بین هشیاری شنیدن گریه‌ها و فراموشی گنگی و کوری خودم تاب می‌خوردم... صدای ضجه‌های تو هم که پیچید توی گوشی، هشیاری برگشت... تسلایی نداشتم جز اینکه اگه راه بیفتی می‌تونی خاکهارو تماشا کنی... وقت تنگ بود... همیشه وقت تنگه و فرصتی برای یک دل سیر نشستن و ناله کردن نیست...
تلوتلوخورون که نزدیک می‌شدی یادته که جهیدم و پیش از همه رسوندم خودمو بهت... که "ضجه نزن"... اینها نامحرمن... محرم می‌دونی یعنی چی؟ هیچ کس محرم شنیدن صدای تیکه تیکه شدن قلبت نیست جز صاحبش... که اگه بود نمی‌گذاشت پاره پاره بشه... محرم کجا بود؟... گفتم "آروم باش، اینها منتظر ایستادن"... که به رسیدن تو گور رو پر کنن و برن... اگه هوس تماشا هم داشته باشن از جنس شهوت تماشای از هم پاشیدن ساختمونهای بلنده... هرچیزی که ببینن یا نبینن، می‌شه نقل خلوتهای خالی و گرسنه‌شون... نامحرم مرهم نداره برای دردهات... هرچی بیشتر ببینه و نزدیک بشه بهت، نمکی‌یه که آماده می‌کنه برای فردای دردهات... بگذار گور رو پرکنن و رو برگردونن و برن...
یادته؟ من همونم...


حالا درست که همه چیز شوخی شده و بی‌اهمیت... درست که خوب یاد گرفتیم ساکت موندن و حریص تماشا گذاشتن دیگرون‌رو... اما من می‌ترسم... که روزی نوبت من بشه... که تلافی بشه سرم... می‌خوام یادت بمونه ... که من طاقت می‌آرم... می‌‌خوام مطمئنم کنی که بیخبرم نمی‌گذاری هیچ وقت... اما ... حتی اگه بیخبرم گذاشتی، اگه دیر رسیدم، اگه حتی نرسیدم، حتی اگه خبر من بودم،... یادت باشه که فقط نامحرما هستن که ایستادن و زل زدن به چشمهات و گوش تیز کردن به شنیدن ضجه‌هات... پس آروم باش... همیشه

Friday, September 12

شب یادواره


حوصله‌ی نوشتن نیست اما امیدی هم نیست که ننویسم چیزی و یادم بمونه که تمام دیشب به افتخار من بیدار نشستیم تا صبح... داشتم فکر می‌کردم حافظه‌ی من از پس حفظ کردن تمام این لحظه‌ها و حرفها و چهره‌ها برنمیاد که چشمهامو بستم تا تمرکز کنم روی صداها: گزارش فوتبال از هال: ر استقلالی نشسته و مسابقه‌ی پرسپولیس رو تماشا می‌کنه... نخی دور و بر گوشم به هم می‌پیچه: ن داره صورتم رو بند می‌ندازه... ترانه‌ای دهه‌ی هشتادی از اسپیکر کامپیوتر: ز پرسپولیسی غرق تماشای "وانس" ه... آبجی بزرگا به حرفای تمام نشدنی مشغولن... دخترا بحثشون گرفته... من درد موهای کنده شده رو با طعم صداها قورت می‌دم و باز الان که یه روز نگذشته یادم نمیاد که حرف آبجیا و دخترا چی بود
کاش یکی‌تون جای من می‌نوشت

Thursday, September 11

Peacefully


خواستنی‌ها کم نیست... اجابت‌ها هم... اما حالی می‌ده وقتی خواسته‌ت رو خودت هم به روت نیاوردی... از بستنی‌هایی که مامان از در می‌آورد تو، یا هندونه‌هایی که وقتی برمی‌گشتم خونه توی یخچال بودن، تا بن‌بست همه‌ی راههایی که می‌دونستم نباید برم و می‌رفتم،... تا همین سبکی پریدن... همین فصل‌هایی که اونقدر راحت تموم می‌شن که یاد زاییدن زنها توی پاچه‌شون می‌افتم: می‌افته... می‌بُری... بعدش باز سبکی... فقط خودت
یاد مردن ضدقهرمانهایی که تنها خوبی‌شون میل خودویرانگری مقاومت‌ناپذیریه که دارن... وقتی خنجر قهرمان فرومی‌ره توی قلبشون، برای اولین بار خندونن... حتی ممنون
تاوان می‌دی و بی‌حساب می‌شی و باز از نو

Tuesday, September 9

Do you?

- You don’t care about any of this, do you? Your sadness is above everything else.

NO END

Wednesday, September 3

To be continued!


یعنی فکر می کنی این چیه کـَف زمین؟ فَک!
بعد از دوماه ایمیل زده جواب داده که پس چرا اپلای نکردی!!!!!
Let me know if the UWO grad program is still of interest to you and we can discuss things further

مثل اینکه این تو بی اُر نات از اون تو بی اُر نات ها نیست!


Tuesday, September 2

تقوا


-1
این "جود لائو" منو یاد شخصیت رابرت دونیرو توی "ریجینگ بول" می‌ندازه که نزدیکای هر مسابقه بوکس چه تقوایی می‌ورزید! مطمئنم جود لائو هم قبل از هر بازیش همین تقوا رو پیشه می‌کنه
حالا یه روز اگه توی مصاحبه‌هاش نخوندید

-2
طفلی این فیلمبردارهایی که برای برنامه‌های مذهبی فیلمبرداری می‌کنن! تمام مدت دوربینش روی کج و معوجی‌های تن مردهای صف اول نماز می‌چرخه! بعد توی چند ثانیه آخر که نماز تموم شده، بلاخره جرات می‌کنه بره روی دستهای خانومه با انگشتهای قوی اما ظریفش که ناخنهاش رو هم یه نمه بلند نگه داشته و تند تند و بسی مهیج، دونه‌های تسبیح رو رد می‌کنه...

-3
هرقدر از خواص درمانی شاپینگ بگم کم گفته‌م... حتی اگه به هر دلیلی چشمت بمونه دنبال چیزی، هیجانش شفاست

-4
از وقتی فرندز رو تموم کردم، مثل اینایی که به تناسب هر موقعیتی مدام حدیث و آیه می‌آرن وسط حرفشون، برای هر حرفی که می‌شنوم یا می‌گم یه نقلی از ماجراهای فرندز هم بیّنه می‌آرم!
این که نصف اداهای جویی رفته تو ناخودآگاهم، بماند

-5
To be or not to be…
هنوزم مسئله اینست... حالا گیرم چندروز اینور اونورش هم مهم باشه