Monday, January 26

Other Colors

گفته بودم که امسال قرار نیست اصلا که از دست کسی دیگه کادو بگیرم... گفته بودم، که مثل همیشه چیزی گفته باشم... بعد کم کم باور کردم که چون قرار نیست کس دیگه ای کادو بده، لابد خودش کادومو می پیچه و می ذاره سر راه... بچه نیستم، اما باید باور می کردم تا برسم به آخر این هفته ی نحس...این هم که بلیط پرواز فرانسه م برای دیروز بود حساب نبود... چون سورپرایز نبود...
انقدر باور کرده بودم که حتی باد هم بی قرارم می کرد که ثانیه ی بعد چی می شه؟ چه برسه نگاه یه آدم که داشت می اومد طرفم!
سرراه باید می رفتم دانشگاه و برگه هایی رو که یادم رفته بود برمی داشتم... به هوای میون-بر از در کوچیک پشت دانشگاه زدم بیرون که از وسط پارک رد شم... به هر دری که زدم بیام بیرون، بسته بود... یکشنبه بود...
بی رمق از دویدن های توی پارک، توی کافه ی فرودگاه نشستم... هر کی نزدیکم می شد برق می گرفتم که نکنه پستچی یه...! به خودم پوزخندی زدم و بلند شدم که دوری بزنم توی سالن... اما اولین فروشگاه، کتاب فروشی بود... مشغول شدم... به ساعت که نگاه کردم، فقط چند دیقه به باز شدن گیت مونده بود... یکی از کتابهارو برداشتم... بره رفت و برگشت مشغولم می کرد
جام خوب بود... کنار پنجره... مقدمه ی کتاب رو می خوندم و ناخودآگاه منتظر کسی بودم که قرار بود صندلی کنارم رو پر کنه... هر آدمی که کنار ردیفم مکث می کرد سرم بلند می شد و اون رد می شد... همه نشستند... ردیف من خالی موند... مقدمه ی کتاب رو تموم کردم....
کتاب خوبی به نظر می اومد...

ادامه داره...

1 comment:

Anonymous said...

كو بقيش؟منتظريما