Tuesday, January 13

The Lover




سه نفر هستن که حداقل هفته ای سه بار توی اتوبوس می بینمشون... حداکثر روزی دو بار!
بیشتر از همه پیرمرده رو با مو و ریش سفید و عصا و تازگی پالتوی قهوه ای... وقتی من از پشت سر می بینمش، اتوبوس هم راه می افته... بعد تنش دور دستش که به میله اتوبوس گرفته تابی می خوره به سمت من... تنش رو هل می ده که با اتوبوس همراه بشه و اینرسی رو رفع کنه... درست همینجا، همین لحظه که زورش نمی رسه به تن خودش و یه دستش می لرزه بین فشارهایی که بهش وارد می شه و اون یکی دستش عصارو محکمتر فشار می ده، لحظه ای یه که اونقدر برام آشناست و پردرد، که دلم می ریزه و باید زود چشام رو برگردونم...
دومی پسر ترکی یه به گمونم که چپ و راست می بینمش... هیچ چیز خاصی هم نداره واسه توصیف کردن... موندم چرا هی می بینمش؟!
آخری این دختره ست که خیلی دوستش دارم... موهای لخت قهوه ایش فقط از پشت یه کلاه وسترن سیاه معلومن... یه کاپشن نیم تنه ی مشکی کتون می پوشه که پشتش چاپ عقاب داره... گاهی دامن سفید چین داری پوشیده... گاهی هم شلوار چسبون مشکی... پرادا اما تند و مغرور از بین ردیف صندلی ها می گذره و می ره ردیف آخر اتوبوس می شینه... همیشه تنهاست... گاهی فکر می کنم چیزی شبیه یه دسته گل کوچیک دستش دیدم... اینه که فکر می کنم من موقع برگشتنش از خونه ی یارش می بینمش... اینه که منو یاد "عاشق" مارگریت دوراس می ندازه

پ.ن: یادم رفت اون خانومه و نی نی ش رو... کم می بینمشون... شاید اگه دیرم شده باشه... اول حواسم به مامانه بود... که چطور شیطنتش مهار شده با مامان بودنش... بعد یه روز صورت نی نی ش به سمت من بود... بغض کرده بود و لباش از بغض و سرما می لرزید... چشمای نیمه پرش رو دوخته بود به چشمای مامانش که نگاهش نمی کردن! مامانش داشت دستکشهای نی نی رو توی اتوبوس دستش می کرد... دستکشها که رفتن توی دست نی نی، کمی از لرزش لبهاش کم شد... بغضش هم یواش یواش پرید... تونست از مامانش چشم برداره... مامان هنوز هم نگاهش نمی کرد


No comments: