Saturday, November 11

ماهی

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلب من
این‌گونه
:گرم و سرخ


احساس می‌کنم
در بدترین دقایق ِ این شام ِ مرگ‌زای
چندین هزار چشمه‌ی ِ خورشید
در دل‌ام
می‌جوشد از یقین؛


احساس می‌کنم
در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زار ِ یأس
چندین هزار جنگل ِ شاداب
ناگهان
می‌روید از زمین



آه ای یقین ِ گم‌شده، ای ماهی ِ گریز
!در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آب‌گیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحر ِ عشق
!از برکه‌های آینه راهی به من بـِجو



من فکر می‌کنم
هرگز نبوده دست ِ من
این‌سان
بزرگ وشاد

احساس می‌کنم
در چشم من
به آبشُرِ اشک ِ سرخ‌گون
خورشید ِ بی‌غروب ِ سرودی کِشـَد نفس

احساس می‌کنم
در هر رگ‌ام
به هر تپش ِ قلبِ من
کنون
.بیدارباش قافله‌یی می‌زند جَرَس


آمد شبی برهنه ام از در چو روح ِ آب
در سینه اش دو ماهی و دردستش آینه
.گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم

:من بانگ برکشیدم از آستان یأس
آه ای یقین ِ یافته، بازت نمی نهم -


No comments: