Wednesday, November 15

پیله

:این به اون در

پیرمرد وقار خاصی داشت اگرچه لاغر بود... دشداشه ای به سرش و تسبیحی به دستش، نشسته بود روی صندلی انتظار و تسبیح می گفت... می دیدم که انگار تا فاصله یک متریش سکوت و سکونی حاکمه... محو تماشاش شده بودم... اگرچه بدون عینک صورتش رو درست نمی دیدم... فقط پوست سوخته ش و خیرگی نگاهش رو می شد تشخیص داد... دزدیده نگاهش می کردم و دزدیده عکسی ازش گرفته بودم، و احساس بدی داشتم که از دور به سکوتش تجاوز کرده بودم

امروز خسته که شدم از نشستن، و از اتاق بیرون که رفتم که بدنم رو کش بدم، و سوال مردی رو که جواب دادم، سوسکی رو دیدم که پای پله، جلوی پای مرد راه می رفت... مرد که به خیر از کنارش رد شد، نزدیک شدم و پام رو بالا آوردم که لهش کنم، و انقدر سست پایین آوردم که فقط به شاخک سوسک بیچاره گیر کرد، اما گویا توازنش به هم خورده باشه، به پشت برگشت... رقـّت تمام صورتمو گرفته بود... نگاه نمی کردم که تقلاشو نبینم... و پامو آروم روش گذاشتم و امیدوار بودم که احساس نکنم له شدنشو... ولی حس کردم... و "اَه" غلیظی با چندش ادا کردم
سنگینی نگاهی روم بود... پیرمرد خیره خیره نگاهم میکرد

پروانه نشده ام
پروانه نشده ام باز
هر چه بافته بودم از ابریشم و تنهایی
...بر زمین و زمانم می لولد

دوباره گمشدنم را نگران نباش
دوباره پیله می بندم



...!بی همگان به سر شود، بقیه ندارد

No comments: