Sunday, November 12

خاکستر

ترس از کلمه، جمله، مفهوم... ترس... ترس از تقلای ذهن... یورش فکرها... ترس از آدمها... شکستنها... ترس از بودنها... نابودها
حالا وقتی حرف می زنم انقدر کلمه ها رو پس و پیش می کنم که جمله بی معنی می شه و دوباره باید بسازمش... تازه هنوز چیزی که هجوم آورده برای گفتن، پشت خاکریز کلمه های پودر شده و مفهومهای به هم ریخته، وامونده... وقتی می نویسم... نمی نویسم... فرار می کنم از نوشتن... از خالی شدن... از تولید شدن... از درد زاییدن

ترس از کلمات و جمله ها، انقدر که نیاز به نوشتن رو انقدر به تأخیر بندازی که از احساس جز خاکسترش چیزی نمونده باشه که به باد بدی
انقدر با اندام ذهنت وَر بـِری و مچاله ش کنی و بـِبُری تیکه هاشو، که برای یه تکونش، مجبور باشی بگردی و هزار تیکه گمشده رو بگذاری سرجاش تا چیز پیوسته ای ازش صادر بشه
انقدر سد کشیده باشی جابجای جریان فکرت، از ترس سیلاب، که برای یه نمه خیس شدن خیالت، باید دریا رو خالی کنی سر سدها

ترس از مفاهیم، انقدر که حرف زدن با غریبه ها برات کابوس باشه و حرف زدن با آشناها، عذاب... بترسی که غریبه ها گیج بشن و به سلامتت شک کنن، و آشناها چیزی برای نگرانی بیشتر پیدا کنن تا ترحم یا تقلا یا ترسشون بیشتر بشه
انقدر که تمام انرژیتو صرف هَرَس کردن شاخه های ذهنت کنی، و مدام خودتو مسموم کنی که آفت نخوری... و مدام مثل اجل معلق نشسته باشی پای هر شکفتنی، که هرزگیشو تخمین بزنی

ترس برای زندگی ای که پروازش چسبیده به تار عنکبوت کلمه ها، حرفها، حرفها، حرفها

No comments: