Monday, May 1

مثل مردهای مغرور

هر شب خیال می کنم صبح بعد، این عشایر دشتهای ییلاقی خیالم رو می کُشم تا فردا تکه تکه زمینهاشو از نو شخم بزنم و بکارم و بسپرم به خورشید...تا زن زمینهام از نو حامله لحظه لحظه های خودم باشه...هر شب به بهانه تصمیم خودسوزی ِ فردا، به تک تک چادرهای خیالم سر می زنم و بیدارشون می کنم که ترک دیار کنید، وَگرنه صبحه که خاکستر شید و بارون که بیاد آبروی آب و خاک رو بـِبَرید..... ساعات هر شبم رو کنارشون، جای نوازش، به تهدیدشون می گذرونم، مثل مردهای مغرور ناامید از اقرار به عشق ...
و صبح نگاهشون نمی کنم که فراموش کنم که تمام سرزمینم رو اشغال کردن ویادم نمی ره که شب تا صبح به تهدیدهای من فقط سکوت کردن و گردن خَم ... مثل مردهای مغرور سرخورده ای که عادت ندارن به ستمگری ...
عصر که از فرار از خودم خسته ام و قدمهام مثل هر خسته دیگه ای به تنها راه آشنایی که می شناسن کشیده می شَن، بر می گردم و ساکت می شینم و نگاهشون می کنم که هنوز چادرهاشون از جا تکون نخوردن و تکونهای آروم زندگی عشایریشون گرمم کرده .... دلم می خواد شبم رو کنار آتیش یکی از چادرها سر کنم و به لباس ساده و تکرار خواب آور زندگیشون خو بگیرم.... اما قانع نمی شم... مثل مردهای مغرور جاه طلبی که رخت سادگی به تن نمی کنن.... روح تمام اسبهایی که کشتم و اینجا دفن کردم رم می کنن و سم می کوبن که هنوز دشت، دشت تاختهای اونهاست، نه خواب عشایر آروم بی هیاهو.... دلم می خواد دست دراز کنم و رها بشم میون درشتی دست یکیشون ...... اما می ترسم از دیرک چادرهاشون و سردی آتیشهاشون و سفتی دستهاشون........
کاش باد بودم و با اسبهام به تاخت می رفتم تا مجبور نباشم دفنشون کنم که حالا روحشون از سمهاشون له ترم کنن......

No comments: