Wednesday, May 10

خواب جمعه باراني- جوان آیکن

من هميشه چشم انتظار جمعه ها بودم تا برن به خانه بيايد. چون آن موقع بود كه او آوازش را مي خواند و من هم به سمت جنگل پرواز مي كردم. البته بعضي وقت ها؛ نه هميشه. بعضي وقت ها لازم بود هم آواز بخواند هم آهنگ بزند، بعضي وقت ها فقط خود آواز برايم كافي بود.من آرزو داشتم بتوانم به وسط جنگل برسم، اما هر بار، آوازش درست چند لحظه مانده به رسيدنم تمام مي شد.هميشه به برن مي گفتم: كاش شعرت يك كم طولاني تر بود. كاش عوض هفت تا نت، نه تا نت داشت! ولي او مي گفت شعر و آهنگ خودش مي آيد، مثل دَرآمدن يك شاخه گل، كه هر جوري دربيايد، بايد همان جور قبولش كني و باهاش كنار بيايي.با همة اين ها، من آن يكي دو سال، آن قدر به جنگل رفتم كه كم كم جنگل را مال خودم مي دانستم، و مطمئن بودم بالاخره يك روز، هرطور شده، به قلب جنگل مي رسم.

No comments: