چیزی کمست
گاهی برای من، گاهی برای چراغی که خموش است در دلم
شمعی فروز
گاهی بجای روز، گاهی بجای ستارهها که فرو رفت در شبم
نوری بپاش
آخر شبی از روشنای آبها چکیدهام
گاهی که سخت میشوی بر استخوان بکوب
گاهی که سنگ میشوم از سینهام بجوش
آخر
نرم از عبور آبها چکیدهام
چیزی بخوان، نَفَست را بدَم به تار غم
دستی بگیر، قَدَمت را بخوان به ریشهام
من تشنهام
چیزی کمست
چیزی
در جان من کم است
گاهی برای من، گاهی برای چراغی که خموش است در دلم
شمعی فروز
گاهی بجای روز، گاهی بجای ستارهها که فرو رفت در شبم
نوری بپاش
آخر شبی از روشنای آبها چکیدهام
گاهی که سخت میشوی بر استخوان بکوب
گاهی که سنگ میشوم از سینهام بجوش
آخر
نرم از عبور آبها چکیدهام
چیزی بخوان، نَفَست را بدَم به تار غم
دستی بگیر، قَدَمت را بخوان به ریشهام
من تشنهام
چیزی کمست
چیزی
در جان من کم است
No comments:
Post a Comment