Monday, September 25

امروز



امروز خنده های تو یادم آمد...و چشمهای درخشانت... و اندوه پریشانت... که اگر مرد بودم حتماً عاشقت می شدم...
بعد تو را مرور کردم... بیخیال صفحه هایی که پول می دهند که بخوانم... بعد به خودم رسیدم... و مثل همیشه این روزها، انگار لاشه هزارساله مرطوبی را دیده باشم، روبرگرداندم و در کتابها فرورفتم تا تهوعم را میان صفحه های سفید فراموش کنم...
می خواستم چیزی بگویم...از تو...از خودم... دیدم چه تلاقی ناممکنی ست... تو درآبها زندگی می کنی و من در مردابها... تو غسل می کنی مدام و من واجب الغسل می شوم مدام... دیگر حتی نمی توانم امید ببندم به این قطره های شور که نمی دانم کِی و چگونه نازل می شوند... رگبار هم ناتوانست از شستن و بُردنم...
باورنمی کنی؟ من هم... که تو فراموشم کرده باشی....
خلوت نمی شود که بگویم که باور کنی از ضجه ام که خسته ام، خسته.......... از سالهای نیامده هم خسته ام... دور می زنم... زنجیری شده ام مثل سگ... عادت کرده ام...
آخ اگر می توانستی کاری می کردی...

1 comment:

Anonymous said...

حتم دارم که روزگار چنین نخواهد ماند