Tuesday, April 11

یخها

هیچوقت عادت نداشتم خودمو تحقیر کنم، متهم می کنم اما تحقیر نه..... سرزنش می کنم و ممکنه توی عصبانیت حرفی به خودم بزنم اما اینکه عادتم باشه که خودمو کم ببینم یا دست کم بگیرم، نه... هیچوقت....... اگه اینطور بودم شاید الان بهترین وقت بود که خودمو هرقدر می تونم تحقیر کنم..........
یکی می گفت پشت سرت حرف زیاده......بهشون حق می دم....حق می دم که از همه من، همین وارفتگی رو که می بینن ببینن....... و تعجب کنن از اینهمه بی قیدی و بد بگن از بیهودگی حرمتی که این بی قید داره.......... حق می دم حتی اگه حسد(ای کاش می فهمیدم حسد چی) یا خشم از این غرور بی تفاوتی، نزدیکانم رو وادار کنه که تلخ باشه حرفهایی که با من و درمورد من می زنن.....به همه حق می دم.....که هر چی می خوان یا می تونن باشن...... مدتهاست از کسی انتظاری ندارم...... مدتهاست انقدر خودمو پنهان کردم تا توی روابطم دردسر نداشته باشم که دیگه دستم به خودم نمی رسه.... وقتی می خوام فکر کنم به خودم یا بنویسم، دیگه خودمو پیدا نمی کنم.... دیگه توی رفتارهام نمی شه "من" رو تشخیص داد..... غلت میخورم به سمتی که راحت تره........ اصل پایداری....رسیدن به سطح انرژی پایینتر.... وقتی می خوام حرف بزنم نمی دونم خودم چقدر از این حرفا دوره یا نزدیک..... گولـــــّّه شدم توی خودم.... و دیگرون وجودمو پُر کردن......پُر نه.... توی خلأ شناور شدن..... از لحظه ای که فهم "مرگ"، ته مونده اهمیت زندگی رو ازذهنم شست و بُرد و دفن کرد، دیگه مقیاسها برام عوض شدن..... همه چیزکوچیک و ساده شده.... قبل تر زندگی برام بی اهمیت بود، اما گاهی سخت.... حالا ساده شده...... بااینحال می دونم که دیگرون هنوز توی مقیاسهای قبلی خودشون هستن..... می فهمم که مفاهمه سخت تر از همیشه شده و عبث تر......... نمی شه توضیح داد .... و اگه بشه هم رغبتی نیست.....
نوک قلبم، نزدیک دیافراگم، همه ش حوضچه الکتریکی درست می کنه اطرافش، "بار"ش رو حس می کنم مدام..... به ریه هام فشار میاره...آروم نفس می کشم........که با تحرک کمتر، شوک الکتریکی ششهام کمتر بشه.... گریه اگه باشه انگار اون "بار" داره منتقل می شه.... وقتی نیست، از اون سستی تحرک ششها، حوضچه یخ می زنه و یخهاش دیواره بیرونی قلب رو فشار میده..... هربار که قلب داغ میشه و اون حوضچه باردار، کمی از یخها رو آب میکنه، اما بعد، ضخامت و طول یخها بیشتر میشه.... اونقدر بالا میاد و دیواره قلب رو توی مشت خودش می گیره که دیگه از ضربان تند و بیقرار و داغش نمی تونه خبری باشه.... بعد قلبت هم یخ می زنه و تو آروم آروم می بینی و می فهمی... که سخت تر شدی و سرد تر...... و آروم گرفتی....... آرامش مرگ..... تــــــــــــــــــــا کِی و چطور و بخاطر چی، دوباره توی اون گولـّه یخی، اونقدر داغ بشه که یخهای بیرون رو آب کنه.....
نه، نه تنها تحقیر، که سرزنش هم نمی تونم بکنم خودمو...... حتی می تونم انقدر به خودم فکر کنم که کمی از یخها رو آب و بعد دوباره بلندترشون کنم......

2 comments:

Anonymous said...

...

Anonymous said...

کار سختی نیست اگه بتونی به جای یخ یه تیکه کریستال تمیز و زیبا تصورش کنی. دیگران ممکنه از سخت بودنش کمی شاکی بشن اما خودت از درخشندگیش بیشتر لذت میبری
...