راحته شناختن بادوم تلخ و نخوردنش... شک هم که کنی و بچشی مزهش رو، تلخیای نیست که هوس کنی هضمش رو... مادر هم که باشی خیلی زود می فهمی این یکی تلخه، خیلی تلخ... اما تف نمیکنی میوهی تن خودت رو... مادری... نگهش میداری روی شاخههای تنت تا هروقت که لازم باشه و باشی ... تا خشک نشده باشی
اما وقتی خشک شدی، دیگه کاری از دستت برنمیاد... مجبوری بگذاریش و بری... بسپریش که زجر تلخ بودنش رو تنها بچشه... طعم خواستنی نبودن رو...
جرأت میخواد و جسارت که تصمیم بگیری طاقت بیاری چیده نشدن و از شاخه افتادن و حتی برداشته نشدن رو... من جرأت ندارم... تو هم... هیچ کس... مجبوری امید داشته باشی... که بهانه ای برای امیدوار شدن دست و پا کنی... لابد مهربونی میکنی... لابد تسلیم میشی... لابد چاقوها رو برای بریدن گردن خودت هم تیز میکنی... لابد شیرینی میکنی
هیچ تلخی نبود که مثل تو شیرین شده باشه وقتی همه به رسم لیمو، شیرین هستند
1 comment:
پستت رو باز کردم، فکر کردم تلفن زنگ میزنه. بعد دیدم نه آهنگ صفحه تو هستش.
Post a Comment