Wednesday, July 2

Wonder



مدام حس می‌کنم ذهن خیلی خامی دارم... خامیش رو حس می‌کنم با اعصابی سوای بینایی... می‌تونم با دستم لمس کنم سفتی و سختی‌ش رو... از شدت پرتابم به اینور و اونور بخاطر نخراشیدگی‌هاش می فهمم چقدر نتراشیده‌ست... حس می‌کنم چقدر اعصاب بریده بریده و بی‌اتصالی دارم... انگار یه سرزمین برهوت هست که جاهاییش جاده‌ای کشیدن و کمی جاهایی کنار راه، زندگی لمیده... من دور می‌شم از این راه‌ها... رو به شن‌های بی‌رد و راه، ساعت‌ها بی‌حرکت و گنگ و ساکت می‌مونم... بی‌عصبی که شعله‌ور بشه... احساس کندی بدی پیدا می‌کنم... کندذهنی... زمان درشت می‌شه و هی منو می‌بلعه... من ساکت... بی‌هیچ اتفاق و مقابله‌ای... فقط ردی هست ازم روی زمان... مثل نویز بیخودی که فیلترلازمه... کند که می‌شم تصوراتم هم کوتاه می‌شه... خاطرات تیزی و تندی ذهنم گم می‌شن... یادم نمی‌آد اصلا هیچ وقت تندتر از این حس کرده باشم... یا عمیق‌تر... شن می‌شم... دون‌دون و جدا و با یه باد پخش و پراکنده



گاهی هم خیال می‌کنم کند نیستم... برعکس... زیادی تندم...
احساس سرعت شبیه احساس نفهمیدنه... وقتی نمی‌تونم اجزای حرکتی رو بلافاصله تجزیه و تحلیل کنم تند به نظر می‌آد... وقتی فهمیدمش دیگه کند به نظر می‌آد... تندترین ترانه‌ها هم بعد از چند بار شنیدن کند می‌شن... تندترین رقصها، مثل حرکت آدمای فلج می‌شه... تکرار فهمیدنی‌ها خسته‌کننده‌ست... دنبال نفهمیدنی‌ها می‌رم... سرعت بیشتر... معتاد می‌شم... ولع سرعت پیدا می‌کنم و سیر نمی‌شم... همه چیز کند به نظر می‌رسه... دور می‌شم از همه چیز... دنبال خیالی و فکری و بازی‌ای تند و پیچیده می‌رم سراغ ذهنم... بعد می‌رسم به احساس عصب‌های منقطع و بریده‌بریده...


اینها مهم نیست... می‌دونم... مرضم کمبود شگفتی‌یه



پ.ن: خوبه که وقتی می‌خوام بد و بیراه بگم به یه عده‌ای، یادم می‌ره و می‌شینم درمورد کندذهنی خودم می‌نویسم! درد همون درد قحط شگفتیه... که اگه شگفتی بود، چه خیالی بود... کِی کی آزرده می‌شد از این جفنگیات


1 comment:

Anonymous said...

به گمونم همهمون دچار يه فلج دردآور شديم

همه حس‌هايي هم كه داريم فقط ناشي از همينه