خانم ِ محترم اومد و گفت تشریف نمیآرید سر ژورنال کلاب ما؟ من بیخبر تا قیافهی استفهامی به خودم بگیرم، خانم ِ دوست گفت چرا، همین الان میآیم!
توی فاصلهی مکثهای دخترهی سخنران، مغزم در آستانهی انفجار قرار میگرفت انقدر که شمرده حرف میزد و ر ِیت انتقال مفهومش پایین بود و انقدر که هیچ چیز دیگهای توی رفتارش نبود که توی این فاصلهها ذهنم رو به خودش مشغول کنه... شق و رق وایساده بود وهیچ حرکتی نداشت غیر از حرکت فک و چند تا چرخش روی پا، بدون اینکه تنش رو کوچکترین پیچ و تابی بده... عین روبات... فقط یک بار هم بهصورت اسلوموشن دست دراز کرد و به شکل روی دیوار اشاره کرد
بدتر از همه اینکه اینهمه بیمزگی رو گذاشته بود به حساب پرفکت بودنش و هیچ استرسی هم نداشت که لااقل دلم براش نرم بشه
نوبت سوالها رسید و کمی رفرش شدم... حتی پیشنهادی هم دادم (قدرت خدارو!)... خانم ِ دوست داشت توضیحاتی میداد برای هدایت سخنران... که یه دفعه گفت: سعیده تو به عکست نگاه کن
هان؟ من؟ عکسم؟ کجا؟ کدوم؟ برگشتم با تعجب بهش نگاه کردم که خونسرد داشت به همون سخنران توضیح میداد! عکس من هم روی دیوار نبود
هه هه... خانم مایندبامبر همنام من بود
یه پا تو راهرو، یه پا روی پلهها منتظر خانم ِ دوست بودم... سخنران با همکلاسی پسرش از کنارم رد شد و گفت خداحافظ سعیده جون! مثل اینکه بخواد منو یا خودشو مفتخر کنه به این همنامی... به روم نیاوردم که میدونم اسمشو و فقط گفتم خداحافظ عزیزم! و حواسم بود از پشت سر براندازشون نکنم
2 comments:
ولا من كه نفهميدم
khahesh, ghesmat e aval e khabam o paarsaal dideh boodam. bandar shodeh bood vali hanooz tameez nabood. ta ghesmat haay e badi shomaa binandehaa ro be khoday e bozorg misepaaram
Post a Comment