Tuesday, April 1

قاتل بالفطره



مثل آب بودم... از هم می‌پاشیدم و پخش زمین می‌شدم، اما باز... جمع می‌شدم...
شیشه نبودم که تا زمین بخورم، تکه تکه بشم و نشه سرهَمَم کرد
من آب بودم و این اصالت بودنم، غرورم بود...
یاد گرفتم که اصالت هر بودن دیگه‌ای رو هم با همین امتحان زمین خوردن و شکستن، امتحان کنم... هرچیزی که می‌شکست، می‌ریخت، فرومی‌ریخت، اما باز به همون شکل اولش برمی‌گشت، اصیل بود

قصه‌های آدم‌هایی رو که بِهِم پیوند خورده بودن، دنبال می‌کردم... وقتی جایی می‌شکستن و تموم می‌شدن، ول می‌کردم‌شون... اونها که تموم نمی‌شدن، تازه توی من شروع می‌شدن... محبت‌شون ذرات تنم رو از رخوت درمی‌آورد و از سر حرمت، پیش‌شون شاد و محکم بودم
بعد آدم‌های دیگه‌ای خواستن که به من پیوند بخورن! به من! هجوم که می‌آوردن، یه دفعه دیوارهای شیشه‌ای دور و برم قد می‌کشیدن و من بیزار بودم از اینکه آب نباشم... از اینکه حضوری، منو شیشه‌ای کنه...
باید می‌روندَم‌شون... راه‌حل ساده بود... منتظر نمی‌شدم که امتحان بشن... خودم امتحان می‌کردم‌شون... می‌شکستم‌شون... می‌ریختم‌شون... می‌کشتم‌شون... با نگاه، کلمه، رفتار... و هیچ‌کدوم اصیل نبودن و بودن‌شون دووم نمی‌آورد... می‌رفتن... دیوارهای شیشه‌ای هم می‌ریختن... من آب می‌موندم........
نوجوون بودم و به اصالت خیلی چیزها شک می‌کردم... خیلی حرفها... نگاه‌ها... خیلی آدم‌ها... حتی اونها که خودم اثبات کرده بودم... شک می‌کردم و دوباره امتحان می‌کردم... مادرم رو هزار بار شکستم... تا هر بار باز هم ثابت کنه که همون مادره... تا من آروم بگیرم و خجالت نکشم از آب بودن در برابرش

بزرگ می‌شدم... حس و فکر بود که غلیان کرده بود توی وجودم... پرکار شده بودم... بیشتر و پیشتر از هر کسی میرایی خودم رو امتحان می‌‌کردم... بلوغ هر حس و فکری، با مراسم آیینی قتلش همراه بود... اگه می‌مُرد، تجربه‌ای تموم شده بود... ولی اگه می‌موند، تکه‌ای از غرور بودنم می‌شد
خودم رو تا جایی ادعا می‌کردم که یک بار توی خودم کشته بودم و زنده مونده بود... اگه می‌دونستم حرفی، با کلمه دووم نمی‌یاره، فقط توی چشم‌هام می‌موند... اگه می‌دونستم پاهام قوت موندن و رفتن توی یه راه رو ندارن، پا نمی‌کوبیدم که این راه منه... اینطور من عاشقی کردم
به بوی خون خو کرده بودم که شب‌ها از روحم بلند می‌شد و روزها از قربانی‌های امتحان‌هام... از جلادهای خودم که منو آب نگه داشته بودن اما تنها، خسته شدم... مثل همه‌ي آدم‌ها دوستی لازم داشتم... باید از مطلق بودن دست می‌کشیدم... پس جسورتر شدم... بی‌اینکه دیوارهای شیشه‌ای سر بکشن، پیوند خوردم به آدم‌ها... کم یا زیاد... برای هر کدوم، امتحانی بود که سهمش رو از من معلوم می‌کرد... گاهی حوصله امتحان هم نبود... و می‌دیدم که چه سَرَک‌ها که توی وجودم کشیده نمی‌شه... اما فکر کردم می‌ارزه به لذت دیده شدن، وقتی دوستی هم تماشام می‌کرد
خنجرهارو که خوردم باز جلادهام بیدار شدن... که هان... ما رو خواب کردی که از خون مرگ‌هات، بوی کثیف رذالت آدم‌ها بلند شه؟
راست می‌گفتن... دانایی فطریم توی بیدار کردن اونها بود... نه کنار گذاشتن‌شون

باز هر شب احساسی گردن می‌خوره و هر صبح، لاشه‌‌ی سوخته‌ش توی آب گم می‌شه...
مثل آب هستم




No comments: