با این خوابها احساس می کنم ورژن خودم از قصص انبیا رو دارم تجربه می کنم
پریشب یه موجود کوچولو رو از آب گرفتم که غرق نشه... خیلی ناز بود... یه هاپو کوچولوی سفید بود با پاپیون قرمز روی گردنش... می خواستم بزرگش کنم... صبح فکر می کردم موسای من که هاپوئه... فرعونم کیه؟
دیشب داشتم یه سری گوسفند قربونی شده رو تمیز می کردم (!!!!) که به یکی از گوسفندها که رسیدم دیدم گردنش اصلا بریده نشده... تو فکر بودم پس اینو چطور کشتن؟ نمی دونم چه بلاهایی سرش آوردم به هوای تمیز کردن... که دیدم داره نفس می کشه... نفسم بند اومد که هی... این زنده بوده... بعد یه دفعه گوسفنده خواهرم بود که دراز کشیده بود و نفس می کشید که به هوش بیاد... من وحشت کردم... چرا خواهرم زیر چاقوی من رفته بود؟؟ فکر کردم با این بلاهایی که من سرش آوردم چطور می تونه دیگه زندگی کنه؟ اصلا چرا هنوز زنده ست اگه قرار بوده مرده باشه؟ اصلا از خودم نپرسیدم چرا باید مرده باشه؟ کی سعی کرده بکشدش؟... بعد دیدم طاقت دیدن زنده ش رو که نیم بسمله ندارم... چاقو رو فرو کردم توی گلوش... احساس کردم رگش رو بریدم... کنار کشیدم... گریه می کردم... هنوز زنده بود... بلند شد رفت دستشویی... دنبالش رفتم... خون پاشیده بود روی تمام دیوارای دستشویی... خودش دیگه نبود