استادم میگه اینطور که به نظر میاد، من چلنگهای بیشتری میخوام برای پروژه م... چند تا پیشنهاد میده!... فکر میکنم خودم باید یه فکری کنم برای پیدا کردن یه چلنگ حسابی
*****
کافیه زنگ بزنم فرودگاه تا تکلیف معلوم شه... که میشه یه نفر رو توی سالن ترانزیت دید یا نه... اما نمیزنم... تکلیف معلومه: باید رفت به خاطر اونی که خواسته، امید داره هنوز، خیال میکنه که میشه... بلیط قطار رو که میگیرم زنگ میزنم...
با اینهمه فکر میکنم یه جوری باید بشه! اینقدر احمقانه که نمیشه باشه، که ۲ نفر یه جا باشن و نتونن همدیگرو ببینن... زندان که نیست... لابد یه راهی پیدا میکنن برای جبران این حماقت....... خیالات میورزم که نه ی آخر رو که بشنوم حتما گریه میکنم... روی نقشه دنبال همه ی توالتها میگردم... تجسم میکنم طرز نه گفتن کارمنده رو... بهترین حالت اینه که سرد باشه، من هم میتونم سرد راهمو بکشم و برم... ولی اگه خشک و خشن بگه، از عصبانیت بغض میکنم... اگه هم نرم و مهربونانه بگه، مثل همینی که پشت تلفن سه بار پشت سر هم گفت آیم افرید، باز هم وا میرم
*
توی انعکاس شیشه ها و درها، لباس هام رو عوض و ترکیبهاشون رو امتحان میکنم... خم میشم و به عقب تکیه میدم و چند قدمی میام جلو تا ببینم توی کدوم ترکیب جیگرتر میشم!
*
نمیتونم آشپزی کنم... دستمال برمیدارم و میافتم به جون سنگای کف آشپزخونه و هال... میسابم و تمرکز میکنم روی لکها تا پاک بشن...
*
پسره میایسته و رفقاش رد میشن... بهش که نزدیک میشم با لحن جدی و نگران و صورت کنجکاوی سوالی میپرسه... میپرسم وات؟ دستاش رو میماله به پاهاش و اشاره میکنه به پاهام و میپرسه کلد؟ کلد؟ نیمچه لبخندی میزنم و میگم نو! رد میشم و رد که میشه، پیش خودم ادامه ی جوابش رو میدم که مجبورم! میفهمی؟! و ریز میخندم! پسر ترک یا عربی میپیچه توی صورتم که یعنی اگه خوشت میاد، اون که رد شد، ولی من هستم
*
از دختر سیاهی که خم شده بند کفش هاش رو ببنده میپرسم یه کافی نت میشه پیدا کرد توی استیشن؟ میگه نه و راه میافته باهام که توی خیابون جایی رو پیدا کنیم تا اون هم نیم ساعت قبل از قطارش رو سرگرم شه... آخرین مغازه رو که چک میکنیم و دور میزنیم، به سرش میزنه بره بار اونور خیابون... باهاش میرم...........
تمام مردهای سیاهی که تو عمرم از دور یا نزدیک دیدم، نگاه غمگینی داشتن... اغلب فرم چشمها هم... اما گاهی فقط نگاه... پسر بیست و پنج شیش ساله ایه... میگه:
- it costs you nothing to be friendly
- right!
- I´m not goiong to ask you anything
- very well
- Because!!... I know you can´t give me what I want.
- yeah, you´re right.
- Because!!... You are too young to give me what I want! So just be friendly...
- .... !!!!!... !!!!....
نگاهی به ساعتم میکنم و دختره که میبینه میگه لتز لیو
*
تو بلندگوی قطار به ۴ زبون میگن که قطار امروز توی فرودگاه ایستگاه نداره...فکر میکنم با این پیچیدن کارها به هم میشه امید داشت که دیدار میسر شود! یک ساعت بعد از کسی که بلیطم رو مهر میزنه میپرسم چی کار باید بکنم؟ میگه مشکل حل شد، از فرودگاه رد میشیم......
پس لابد میسر نمیشه!
*
کارمندها یکی در میون میگن اصلا نمیشه یا اینکه اون میتونه بیاد اینجا، اما تو نمیتونی بری اونجا! کارمندهای اون طرف هم همینا رو میگن... به نوبت تقلا میکنیم... حواسم به موبایله و به صف آدمها خیره شدم! پسره چمدون به دست میپرسه ببخشید شما فرانسوی هستید؟ میگم نه و چشمم برمیگرده سر جای قبل... میپرسه ایتالیایی؟ با تعجب میگم نه... میگه آخه صورتت شبیهشونه! میگم ایرانی هستم که بره پی کارش! تازه شروع میکنه به خوش و بش! دوزاری من هم بالاخره میافته... میگم منتظر کسی هستم!
- I believe you have a boyfriend!
- he is just over there
- He is so lucky!
لبخند میزنم! گریه کدومه!
*
گریه نکردم... حتی پیش آخرین کارمند... حتی وقتی منتظر قطار روبروی سالن ارایوال نشستم و زل زدم به اونهمه تصویر کشنده ی آدمهایی که به هم میرسیدن و بغل میکردن همدیگرو و میبوسیدن و دست دور کمر و شونه ی همدیگه مینداختن و پشت به من میرفتن... فقط اگه پشت تلفن کانال حرفها و لحنها دیرتر عوض یا تموم میشد...
*
مستقیم میرم تو آشپزخونه و ویپینگ میدو رو میذارم که برقصه توی هوا... با این یأس آروم حالا میتونم غذای یه هفته رو بپزم...
ویپینگ میدو که هیچ، پیازها هم چیزی جز حساسیت رو بالا نیاوردن... جز نوشتن... برای همینه که مینویسم
*****
تری سر میز صبحونه میگه: سو یو لایک د دیفیکولتیز ... اشارش به طرز آماده کردن نون و شکلاتمه... فلسفه ش رو توضیح میدم براش... ولی به هر حال راست میگه... دردم اینه که دنیا هم