Tuesday, January 12

Big BANG...


منو به گریه انداخته بود... این الان کار سختی نیست البته، اون موقع شاید بود... ترم یکی‌ مونده به آخر بود... هنوز هم حرفاش یادمه که چه قدر درشت بودن برام... توهین نکرده بود، اما خشونت خونسردیش مغزم رو منفجر کرده بود
تا به حال اما حالم از خبری‌ اینقدر بد نشده بود...همکلاسیمون بابک حکیمی خودکشی‌ کرد و بغض کردیم و غصه خوردیم و گفتیم حیف که اون تونست.... طفلی وثوق مهربون مرد و آهی کشیدیم و چند دقیقه دچار یأس فلسفی‌ شدیم و اعلامیه ش رو پخش کردیم و گذشت... این بغض رو اما نمیشه قورت داد... راحت نیست... نکشته خودشو... نمرده... کشته شده... اون هم نه جایی‌ که می‌‌دیده گلوله‌ها از بغل گوشش رد میشن... نه وقتی‌ که از سایه‌های دور و برش بترسه چون تهدید شده بوده... یه صبح زمستونی... یه لحظه ی آروم... جلوی در خونه ش... بیگ بنگ...
خون آدم رو می‌‌جوشونه... قلب آدم رو آتیش می‌‌زنه... تن‌ آدم عزادار می‌شه... ضجه می‌‌زنه... ریش میشه...
غیظ این همه آدم صاف می‌ ریزه تو گلوی زمین... دندوناشو تیز می‌کنه... منتظر شبی‌ باید بود که رگ گردنشون رو بجوه

5 comments:

maryAM said...

az seda oftade taaro kamoonche...
morde mibaran kooche be kooche...

FASAANEH said...

بیست دقیقه به سال تحویل مونده و اومدم اینجا که سال نو رو بهت تبریک بگم

FASAANEH said...

جات خیلی خالیه ولی امیدوارم هر جا که هستی شاد باشی و بهت خوش بگذره، سال خوبی داشته باشی عزیز دلم

FASAANEH said...

راستی کامنتت رو الان دیدم
!!!
چکمه بخر

SAM said...

این لحظه های خاص رو ملت گذاشتن که با هم خوش باشن و هیچ فکر نکردن چقدر سخت می شه برای کسی که تنهاست
سال بابرکتی داشته باشی تو هم
(چه رنگی؟)