اول: وقت نبود که باقی ماجرا رو بنویسم... لوس بازی نبود!
اما بعد:
نزدیکترین مسافری که توی دید کاملم بود، پیرمردی بود که توی ردیف کناری نشسته بود... خانم همراهش دستهای پیرمرد رو بین دستهای خودش گرفته بود... دست پیرمرد که بیرون اومد می لرزید... نفهمیدم از کجا، اما اضطراب پروازش منو یاد همه مسافرهای پروازهای سقوط کرده ی ایرانی انداخت... مهماندار چندباری اومد کنارش و جواب سوالهاش رو داد...
هواپیما آماده ی تیک آو می شد... کتاب رو باز کردم و رفتم صفحه ی اول فصل اول... مهماندار اومد کنار پیرمرد... نگاهم باز برگشت طرف اونها... زن دستهاش رو نگرفته بود... پیرمرد با کمک دستهاش حرف می زد...دستهایی که نمی لرزیدن... مهماندار رفت... دستاش آروم نشستن روی پاهاش........ آروم گرفته بود.... جمله ی اول کتاب رو خوندم... هواپیما راه افتاده بود...
اما بعد:
نزدیکترین مسافری که توی دید کاملم بود، پیرمردی بود که توی ردیف کناری نشسته بود... خانم همراهش دستهای پیرمرد رو بین دستهای خودش گرفته بود... دست پیرمرد که بیرون اومد می لرزید... نفهمیدم از کجا، اما اضطراب پروازش منو یاد همه مسافرهای پروازهای سقوط کرده ی ایرانی انداخت... مهماندار چندباری اومد کنارش و جواب سوالهاش رو داد...
هواپیما آماده ی تیک آو می شد... کتاب رو باز کردم و رفتم صفحه ی اول فصل اول... مهماندار اومد کنار پیرمرد... نگاهم باز برگشت طرف اونها... زن دستهاش رو نگرفته بود... پیرمرد با کمک دستهاش حرف می زد...دستهایی که نمی لرزیدن... مهماندار رفت... دستاش آروم نشستن روی پاهاش........ آروم گرفته بود.... جمله ی اول کتاب رو خوندم... هواپیما راه افتاده بود...
I have been writing for thirty years.
ثـِرتی؟ برگشتم از سر خوندم... حرارت تنم بالا می رفت... چیزی شبیه انرژی آزادنشده، خونم رو سنگین کرده بود... خون سنگین از تن و مغزم رد می شد... جمله تکرار می شد توی ذهنم... عوض می شد برای من که
I have been written for thirty years.
نه اما... همون بهتر بود...
I have been writing for thirty years. .. Now, I am entering into my thirty-first year as a writer…
درست همینجا بود... لابلای همین کلمه های این آدم... این مرد تُرک......
آروم شدم... خون سنگین از قلبم رد شد... صاف شد... شادی شد... لبهام رو تکون داد... لبخند شد... با نرم شدن تنم، پخش شد دور و برم...
هواپیما از زمین بلند شد... جیغ شاد بچه ای بلند شد از هیجان بلند شدن هواپیما... از پنجره با زاویه ی چهل و پنج درجه نگاه کردم به چراغهای روشن شهر... به اینهمه شمع... تولدم بود