Wednesday, March 11

زیبای بیگانه



تا قبل از این، قبل اینجا، هر وقت با خودم زمزمه می کردم
امروز بوسه های تو یادم آمد
در این زمین زیبای بیگانه
(رضا براهنی)
زیبای بیگانه به نظرم صفت زمین به معنای عامش بود... امروز...اینجا... وقتی خوندمش حس کردم بیگانگی ش یعنی وطن نبودنش...
این زمین زیبای بیگانه

امروز هوا آفتابی بود... اسفندی... بهاری... نوک کوهی... شاید بره همین بود که "یادم آمد"... شاید هم نه، خبر احتمال سر زدن بود... وسط روز یک دفعه افتادم توی لوپ یادها... آدم ها... احساس ها...

پوستم رو پاره کردم و قفسه سینه رو مثل قاب کهنه ای وقت خونه تکونی باز کردم و گذاشتم کنار... قلبم باد می خورد بین دست های نمدار آسمون آفتابی امروز...




ولی نه... همه ش از حرفای توی ماشین شروع شد... ماشین فاطیما...

توی سفارت انگلیس، مدارکم رو که تحویل دادم و نشستم نزدیک دختر سیاهی که از وقت اومدنش چند بار جا عوض کرده بود و کنار آدمهای مختلف نشسته بود، بهم گفت پول نقد کم داره و توی کارتش هم 50 یورو داره... نه می تونه کامل نقد پرداخت کنه، نه با کارت... نقدش رو تکمیل کردم که بعد از حساب بانکش پسم بده... یک ساعتی منتظر بودم تا مدارکش رو تحویل بده و بیاد... یکی ته ذهنم مدام ور می زد که اگه دروغ گفته باشه چی؟ بعد هی شاهد می آورد... هی شاهدهاش رو می نشوندم سر جاشون که چرندن... بعد دست می ذاشت روی نقطه ضعفم... که الان طرف داره بهت می خنده و تو اینجا میخ شدی... لااقل برو، مضحکه ی خودت نشو... جوابشو می دادم که جای شک نیست... بعد می گفت به فرض هم که اومد و رفتید هم دم بانک... اگه حسابش خالی بود دستت به کجا بنده؟ جوابشو می دادم دلم می خواد اعتماد کنم... حالم خوشه با اعتماد کردن... آخرش گفت باشه... حالا که کردی... دفعه ی دیگه لااقل فکر علافیش رو قبل از خوشی اعتماد کن... بهش پوزخند زدم... روی نوک پا یه چرخ زدم و یه قدم رفتم عقب و کنارتر و توی حالت ضربدری پاهام وایستادم و ژست گرفتم براش... توی شیشه می دیدمش که روی صورتم خفه شد... سرخوش بودم...
فاطیما که پشت شیشه پیداش شد، دیگه لشش هم نبود... سبک بودم... پر لبخند

جریمه شده بود برای پارک... گپ می زدیم تا برسیم به بانک... از دوست پسری که می خواست بَره دیدنش بِره انگلیس... از آر اند بی... از دوست نداشتن بروکسل... از شهرهای کوچیکی که حس وطن دارن، حتی اگه شهر خودت، بزرگ بوده باشه... از شهر خودت...
یه تیکه ابر سفید گنده نشسته بود روی اون آبی شفاف... رد دو تا هواپیما روش ضربدر زده بودن... هواپیمای سومی داشت با یکی از قبلی ها کمی پایین تر ضربدر دیگه ای روی آبی آسمون می زد...

همه جا شلوغ بود...

کلی رونده بودیم و رفته بودیم بانکی که دوستش کار می کرد... حساب بانکی ای توی کار نبود... ازش قرض کرد... مثلا من نفهمیدم...
یه ساندویچ هم لابد به حساب دوستش گرفت... 50 یورویی رو که توی مشتش مچاله شده بود و روغنی، بی تعارف گذاشت کف دستم...


- Simon, you’re the only man I know who borrows money to repay a debt that you took to repay a debt.
- And that’s why you love me…

The Hunting Party


یخ بود... پشتش مضطرب... تازه وسط های راه تونست به چشمام نگاه کنه وقتی حرف می زدم... توی برخورد اول وقتی آدمها یخ هستن نمی تونم بیشتر از معمول دوستشون داشته باشم... ولی اگه یخشو تمام آب کرده بودم، دوست داشتنی بود...

7 comments:

Anonymous said...

Divoonehey injoor neveshtanetam!

SAM said...

To ro mitounim seda konim Narges-B
Oun yeki Narges ro ham seda mikonim Narges-A
b hamoun dalil k to B hasti, oun A hastesh...
Baghiye ham khodeshoun ye harfi bare khodeshoun entekhab konan k man ham betounam hads bezanm

Anonymous said...

delam kh barat tang shode... paesal bahar baham, jangale lavizan...
yadesh bekheyr.
bahare inja
jat khalie.

Anonymous said...

to bia man khodam vasat kart pakhsh mikonam. :-)

Anonymous said...

‫سام عزیز عیدت مبارک. اصلا یه موقع خبری از خودت ندیها.

Alireza said...

سال نوت مبارک

Anonymous said...

Ye narm afzar e zabun befahm, ye pishnahad e mashinie ID, ye username e pishkeshi, ... hamashun ya migan Narges.b ya migan N.b...
to ba una fargh dari, khalaghaneh tar sedam kon: Narges-D ... har chi khalaghiatet jooshund