Wednesday, January 28

Other Colors-2

اول: وقت نبود که باقی ماجرا رو بنویسم... لوس بازی نبود!
اما بعد:
نزدیکترین مسافری که توی دید کاملم بود، پیرمردی بود که توی ردیف کناری نشسته بود... خانم همراهش دستهای پیرمرد رو بین دستهای خودش گرفته بود... دست پیرمرد که بیرون اومد می لرزید... نفهمیدم از کجا، اما اضطراب پروازش منو یاد همه مسافرهای پروازهای سقوط کرده ی ایرانی انداخت... مهماندار چندباری اومد کنارش و جواب سوالهاش رو داد...
هواپیما آماده ی تیک آو می شد... کتاب رو باز کردم و رفتم صفحه ی اول فصل اول... مهماندار اومد کنار پیرمرد... نگاهم باز برگشت طرف اونها... زن دستهاش رو نگرفته بود... پیرمرد با کمک دستهاش حرف می زد...دستهایی که نمی لرزیدن... مهماندار رفت... دستاش آروم نشستن روی پاهاش........ آروم گرفته بود.... جمله ی اول کتاب رو خوندم... هواپیما راه افتاده بود...

I have been writing for thirty years.

ثـِرتی؟ برگشتم از سر خوندم... حرارت تنم بالا می رفت... چیزی شبیه انرژی آزادنشده، خونم رو سنگین کرده بود... خون سنگین از تن و مغزم رد می شد... جمله تکرار می شد توی ذهنم... عوض می شد برای من که

I have been written for thirty years.

نه اما... همون بهتر بود...

I have been writing for thirty years. .. Now, I am entering into my thirty-first year as a writer…

درست همینجا بود... لابلای همین کلمه های این آدم... این مرد تُرک......
آروم شدم... خون سنگین از قلبم رد شد... صاف شد... شادی شد... لبهام رو تکون داد... لبخند شد... با نرم شدن تنم، پخش شد دور و برم...
هواپیما از زمین بلند شد... جیغ شاد بچه ای بلند شد از هیجان بلند شدن هواپیما... از پنجره با زاویه ی چهل و پنج درجه نگاه کردم به چراغهای روشن شهر... به اینهمه شمع... تولدم بود





Monday, January 26

Other Colors

گفته بودم که امسال قرار نیست اصلا که از دست کسی دیگه کادو بگیرم... گفته بودم، که مثل همیشه چیزی گفته باشم... بعد کم کم باور کردم که چون قرار نیست کس دیگه ای کادو بده، لابد خودش کادومو می پیچه و می ذاره سر راه... بچه نیستم، اما باید باور می کردم تا برسم به آخر این هفته ی نحس...این هم که بلیط پرواز فرانسه م برای دیروز بود حساب نبود... چون سورپرایز نبود...
انقدر باور کرده بودم که حتی باد هم بی قرارم می کرد که ثانیه ی بعد چی می شه؟ چه برسه نگاه یه آدم که داشت می اومد طرفم!
سرراه باید می رفتم دانشگاه و برگه هایی رو که یادم رفته بود برمی داشتم... به هوای میون-بر از در کوچیک پشت دانشگاه زدم بیرون که از وسط پارک رد شم... به هر دری که زدم بیام بیرون، بسته بود... یکشنبه بود...
بی رمق از دویدن های توی پارک، توی کافه ی فرودگاه نشستم... هر کی نزدیکم می شد برق می گرفتم که نکنه پستچی یه...! به خودم پوزخندی زدم و بلند شدم که دوری بزنم توی سالن... اما اولین فروشگاه، کتاب فروشی بود... مشغول شدم... به ساعت که نگاه کردم، فقط چند دیقه به باز شدن گیت مونده بود... یکی از کتابهارو برداشتم... بره رفت و برگشت مشغولم می کرد
جام خوب بود... کنار پنجره... مقدمه ی کتاب رو می خوندم و ناخودآگاه منتظر کسی بودم که قرار بود صندلی کنارم رو پر کنه... هر آدمی که کنار ردیفم مکث می کرد سرم بلند می شد و اون رد می شد... همه نشستند... ردیف من خالی موند... مقدمه ی کتاب رو تموم کردم....
کتاب خوبی به نظر می اومد...

ادامه داره...

Thursday, January 22

باشوآ گـَلـَر


بعد از عمری تایپ و چت و الواتی و خندیدن به آقای استاد که با انگشتاش نشونه می رفت حروف رو، نشسته م دارم تایپ کردن یاد می گیرم! تازه فهمیده م چقدر زور می زده م!!!!!

Friday, January 16

EMPTY

The dance (that you do whenever Apollo or any other smaller

god is not watching you) the dance

Of probability

Be-

ing human.




لاشخورها هم همین هستن... منتظر که نوبت صاحب شدن خودشون برسه...
عاشقی این نیست که وقتی کسی مال تو نیست، توی رویاهات منتظر روزی باشی که همه ی آدم ها و سدها و مانع ها نابود شده باشن... این نیست که با خیال احتمال مرگ کسی، گم شدنش، کم رنگ شدنش، احتمال خودت رو زنده نگه داری... این شومی و بدبختی که با تمنای ساکت و ملتهب خودت پخش می کنی توی دنیا، تا وصال، رسم عاشقی نیست
باید بشه... بتونی که ناف خواستنش رو ببری و بندازی دور... باید بتونی که معلق دنیای گل و گشادی بشی که تنها یقین توش، گرسنگی یه... اما گدایی احتمال ها و اتفاق ها و فرشته ها و شیطان ها رو نکنی...

پ.ن: یک فیلم

Tuesday, January 13

The Lover




سه نفر هستن که حداقل هفته ای سه بار توی اتوبوس می بینمشون... حداکثر روزی دو بار!
بیشتر از همه پیرمرده رو با مو و ریش سفید و عصا و تازگی پالتوی قهوه ای... وقتی من از پشت سر می بینمش، اتوبوس هم راه می افته... بعد تنش دور دستش که به میله اتوبوس گرفته تابی می خوره به سمت من... تنش رو هل می ده که با اتوبوس همراه بشه و اینرسی رو رفع کنه... درست همینجا، همین لحظه که زورش نمی رسه به تن خودش و یه دستش می لرزه بین فشارهایی که بهش وارد می شه و اون یکی دستش عصارو محکمتر فشار می ده، لحظه ای یه که اونقدر برام آشناست و پردرد، که دلم می ریزه و باید زود چشام رو برگردونم...
دومی پسر ترکی یه به گمونم که چپ و راست می بینمش... هیچ چیز خاصی هم نداره واسه توصیف کردن... موندم چرا هی می بینمش؟!
آخری این دختره ست که خیلی دوستش دارم... موهای لخت قهوه ایش فقط از پشت یه کلاه وسترن سیاه معلومن... یه کاپشن نیم تنه ی مشکی کتون می پوشه که پشتش چاپ عقاب داره... گاهی دامن سفید چین داری پوشیده... گاهی هم شلوار چسبون مشکی... پرادا اما تند و مغرور از بین ردیف صندلی ها می گذره و می ره ردیف آخر اتوبوس می شینه... همیشه تنهاست... گاهی فکر می کنم چیزی شبیه یه دسته گل کوچیک دستش دیدم... اینه که فکر می کنم من موقع برگشتنش از خونه ی یارش می بینمش... اینه که منو یاد "عاشق" مارگریت دوراس می ندازه

پ.ن: یادم رفت اون خانومه و نی نی ش رو... کم می بینمشون... شاید اگه دیرم شده باشه... اول حواسم به مامانه بود... که چطور شیطنتش مهار شده با مامان بودنش... بعد یه روز صورت نی نی ش به سمت من بود... بغض کرده بود و لباش از بغض و سرما می لرزید... چشمای نیمه پرش رو دوخته بود به چشمای مامانش که نگاهش نمی کردن! مامانش داشت دستکشهای نی نی رو توی اتوبوس دستش می کرد... دستکشها که رفتن توی دست نی نی، کمی از لرزش لبهاش کم شد... بغضش هم یواش یواش پرید... تونست از مامانش چشم برداره... مامان هنوز هم نگاهش نمی کرد


Saturday, January 3

دو تا موی رها


مدام می پیچه توی ذهنم که "دو تا چشم سیاه داری"... سیاه که نیستن... غرض این که می شه توشون گم شد... بعد هم ادامه ش که "تو اون دریای چشمون سیاه رو پس چرا داری؟"... آخه می دونم که خبر نداری