Tuesday, September 25

بلع


نمی‌شود دراز کشید و خوابید کنارت
می‌شود به هق هق زنانه‌ای نگاه کرد و درد کشید و درد را خشم کرد و کوبید به صورت دل... می‌شود به مویه‌های مردانه‌ای بغض کرد و بغض خشک را مثل سفره رنگین شبانه بلعید... الله ِ دارچینی روی شله زرد را هم... می‌شود مدام بلعید، اما نمی‌شود دقیقه‌ای خوابید

می‌کاهم دقیقه به دقیقه تا همسایگی تن‌ات که دیگر آنقدر خسته‌ام که آغوش سنگی‌ات را بخواهم برای خواب...
کسی چه می‌داند خواب کدامست و بیداری کدام... درد کدام و آرامش کدام... زندگی کدام و مرگ کدام... ما مانده‌ایم و تو در گور، یا ما در گور و تو جان به در برده... فرقی که نمی‌کند... با تو نبودن کافیست... به تو که می‌رسیم بهانه‌های همه بغضها گره می‌خورند به هم و به اسم تو آب می‌شوند... من اما به این رسم‌های جمعی بغض و گریه عادت نمی‌کنم... خسته‌ام فقط و دلم همان خواب آرام و امن دختربچه شش ساله کابوس دیده‌ای را می‌خواهد که به بسترت پناه می‌آورد... کنارت به موازات برشهای سنگها و حاشیه گلهای سفید... می‌ایستم... می‌نشینم... زمین می‌خورم... می‌ایستم... نمی‌شود اما که دراز بکشم و بخوابم... اگر نمی‌دیدند این چشمهای خیس مضطرب کشف نشانه‌های درد در یکدیگر... اگر دست می‌کشیدیم از این عادت باهم بودنهای مشدد خستگی... اگر می‌شد چشمی نباشد... دراز می‌کشیدم و می‌خوابیدم و تن می‌سپردم به استحاله‌ای شبیه تو... خواب... خواب... آنقدر که بیداری را فراموش کنی... شبیه تو