بچه دبیرستانی که بودم و شازده کوچولو رو تازه خونده بودم، قصه "گل سرخ" رو نوشتم... قصه کوتاهی بود برای دل خودم... بعدها کمی طول و تفصیلش دادم... این متن زیر یه بخش کوچیکشه:
توضیح اینکه: راوی اول، مسافریه که تازگی وارد ستاره شازده کوچولو شده و با گل سرخ صحبتی داشته... بعد این گل سرخه که رشته صحبت رو به دست گرفته و ماجرایی رو تعریف می کنه
گلسرخ با چشمهاي تازه گشودهاش مرا نگاه ميكرد كه آبپاش را روي ساقهاش خم كرده بودم و خيره به خراشهايش مانده بودم. گفت
.من گمان نميكنم بتوانم بخاطر اينهمه آب تشكر كنم-
من درحاليكه كمي شرمنده اين تشكر او شده بودم گفتم: - خواهش ميكنم، آب دادن كه هنري نيست
وگلسرخ با شيطنت بيحوصلهاي گفت : - سيل راهانداختن چطور؟ احساس ميكنم ريشههايم را هم آب ميبرد
من كه تازه متوجه اشتباه خودم شده بودم با دستپاچگي آبپاش را عقب كشيدم و گفتم: - واي ... يعني زياد بود ؟
البته-
من فكر كردم كه شما خيلي تشنهايد-
چرا بايد خيلي تشنه باشم؟-
خوب من فکر كردم مدتي است كسي در اين ستاره نبوده است-
نه ، آنقدر ها هم نميگذرد... همين دو سه روز پيش ببري اينجا بود-
از خونسرديش شگفت زده بودم: - هـِ ، شوخي ميكنيد
گلسرخ با نگاهي خالي مرا نگاه ميكرد. مثل مسخشدهها گفتم : - ميدانستم، ولي چطور او شما را پاره پاره نكرد؟
و بلافاصله از جملهاي كه گفته بودم پشيمان شدم، تصور پاره شدن براي من زجرآور بود چه رسد به خود گلسرخ. اما گلسرخ با همان خونسردي قبل گفت: - اوه!... ببرها هميشه چيزي را ميدرند كه از آنها بترسد، بخصوص در مورد دريدن يك گلسرخ مسئله اصلاً گرسنگي نيست. هيچ ببري گلسرخ نميخورد
شما خيلي شجاعيد كه نترسيدهايد-
من ترسيده بودم. من از قطرهقطره خشكيدنم ترسيده بودم-
منتظر، گلسرخ را نگاه ميكردم. ميديدم كه هنوز هم ميترسد اما آنقدر پنهان و آرام كهاصلاً نميشد گفت ميترسد. او كه انگار در ميان خاطراتش ايستاده بود، بعد از كمي سكوت با هيجاني تلخ و تند ادامه داد:
با غرشي آمد و ناگهان بالاي سرم ايستاد، لبخند شرورانهاي زد و به دورم چرخيد. دوباره ايستاد و درحاليكه پنجهاش را بر ساقهام ميكشيد گفت: - دلانگيز است، نه
بايد براي تو همينطور باشد، بخاطر پنجه ات. من هم خارهايي دارم شبيه پنجههاي تو-
قهقهاي سرداد و گفت: - خار فقط براي دفاعست ولي پنجههاي من براي حملهاند. حملهكردن لذتبخش است ولي دفاع از روي ترس است، ترس. مگر نه ؟
و پنجههايش را با آهنگ غرشهايش بر روي ساقهام حركت داد. خطوطي كه مسير درد را روي ساقهام مشخص ميكردند مدام همديگر را قطع ميكردند و من در فكر اين بودم كه كجاي ساقهام زودتر ميشكند و حدسي ميزدم و بعد تصور ميكردم به كدام سمت ميافتم و نگاهم به كدام سمت خواهد ماند. آيا به سمتي كه دوست داشتم خيره ميماندم ؟ گفتم
کم كم دارد براي من هم دلانگيز ميشود -
فرياد زد
دفاع؟ دفاع دل انگيزست ؟ ها ها ... چقدر تو ترسويي-
نه، من دفاع نميكنم-
اين حمله تو، اين آهنگ غرش تو و اين رقص پنجههاي تو بر روي ساقهام، زيباست. سرخوشم ميكند. منتظر زيباترين لحظهاش هستم
و لبخندي رضايت آلود زدم. چشمهايم را بستم و با آهنگ او ساقهام را به سمت پنجهاش لغزاندم. لحظهاي پنجهاش بيحركت ماند ، بعد ناگهان آنرا پس كشيد و گفت
تو چه رذيلانه ميجنگي، خارهايت به من هيچ آسيبي نميزنند، چه خيالها-
دلم نميخواست چيزي عوض شود. نبايد پشيمان ميشد. گفتم
باوركن من نميجنگم … چرا ادامه نميدهي ؟ به گمانم پرپر كردن گلبرگها بايد باشكوهتر باشد. اينطور نيست ؟ تو حتماً تجربههاي زيادي داري و ميداني چطور بايد كارت را كامل كني
او با ناباوري و خشم و دلزدگي نگاهم ميكرد
تو نميداني؟ نميفهمي؟ يا اينقدر ديوانهاي ؟ از تو چندشم ميشود-
قدمي به عقب برداشت و خيره به من ايستاد. به همه چيز متهم شده بودم. معلوم بود كه ديگر هيچ ميل حمله ندارد. ديگر خطوط درد از حركت ايستاده بودند و رقص تمام شده بود. گفتم
اشتباه ميكني. من فقط پرپر شدن را به پژمردن ترجيح ميدهم-
پرخاش ميكرد. گفت: - كدام پژمردن ؟
مگر خشكي ساقهام را با پنجههايت لمس نكردي ؟ نفهميدي ؟-
كمي آرامتر شد و گفت : - فهميدم اما فكر كردم هر گلسرخي يكجور است. يعني تو واقعاً داري خشك ميشوي ؟ ولي اين ستاره كه آب دارد...
زماني مغرور بودم، آنقدر كه همة ناتواني هايم را به ديگران نسبت بدهم. ولي با وجود اينكه ببر هيچ ارزشي برايم نداشت، غروري هم در برابرش نداشتم. ساده گفتم
ريشههاي من هنوز جوان و كوچكند. نميتوانند به عمق اين خاك برسند-
ببر درحاليكه سعي ميكرد چهرة مهاجم خودش را حفظ كند با لحن جدي اش گفت
نميشود گفت حالا كه ريشههايت به آب نميرسند ، خشك ميشوي-
با بغض ناليدم: - معلومست كه خشك ميشوم
سكوت كرد. نگاهش به همان قدرت پنجهاش ويرانگر بود. احساس ميكردم از جا كنده ميشوم تا بالاخره به من پشت كرد و گفت
نبايد... در هيچ شرايطي نبايد اميدت را از دست بدهي و بايد، در هر شرايطي بايد بجنگي. زندگي تو همان جنگيدن است-
بغض من آنقدر سنگين بود كه نتوانستم هيچ حرفي بزنم. رفت و دسته آبپاش را با دندانهايش كشيد و آورد و روي ساقهام خم كرد. او هم مثل تو تا حدي سيل به راهانداخت. به زمين خيره بود و من حتي اگر چشمهايم اشك آلود نبودند، باز هم نميتوانستم چشمهايش را ببينم. فقط صداي سقوط چند قطره اشك را شنيدم و حالا من با ريشههايم حتي اشكهاي يك ببر را هم نوشيدهام