گفتهن: "هر روزی که در آن گناه نکنید عید است"... لابد بره همینه که عیدهای تاریخیمون هم رنگی از خوشی ندارن، بدتر از هر روز
Saturday, December 29
Sunday, December 23
Fantasy
برام جدیه... دست خودم نیست
:وقتی یکی می گه
خانوم ببخشید چهره تون خیلی آشناست... جایی همدیگه رو دیدیم؟-
دلم می لرزه یه لحظه... نگاهی می ندازم به صورتش، خیلی کاونده
:و جوابشو می دم که
من جایی ندیدمتون-
:و طرف می گه
خیلی عجیبه-
باقیش رو هر چی بگه دیگه جواب نمی دم
...خب اگه من هم حس می کردم جایی دیدمش، شاید
Labels:
وهم آشنایی
Tuesday, December 18
آدم منطقی و روز بارانی
کاملاً منطقی به نظر میاد
آدم وقتی چتر دوست نداره، با اینکه بارونم خیلی دوست داره، ولی خب با لباس خیس هم که نمیتونه بره سر کار، پس مجبوره یه روز بارونی نره سر کار
وقتی آدم نمیره سر کار و روز هم بارونیه، خب نمیشه که کز کنه کنج خونه و روز رو به علافی بگذرونه... اونم وقتی کلی کار عقب افتاده داره... خب میافته میره دنبال کارای عقب افتاده
ساختارهای بزرگ همینن دیگه... هیشکی از کار اون یکی خبر نداره... باید بشینی تا آدم مربوطه بیاد! خب کارمندا هم آدمن... روزای بارونی توی ترافیک گیر میکنن و دیر میرسن... اگه عجله کنی هم فایده نداره... فقط ده بار توی ساختمون و اتاقها میچرخی و با اسامی و طرز برخورد آقایون و خانومهای مختلف کارمند آشنا میشی
ولی خب آدم عجول با چرخیدن توی اتاقها و فکر و تجربه و گذشت زمان، بلاخره سر درمیاره از نظام این ساختارهای بی نظام! بعد وقتی کارمندی ازش میپرسه "چی شده؟" می تونه کامل توضیح بده که اونجا چه اتفاقی افتاده و اون چی لازم داره و کارمنده دقیقا چی کار باید براش انجام بده... از یه کارمند که نباید انتظار داشت از همه اینا سر دربیاره!
آدم وقتی راه میافته و هیچ برنامه مشخصی نداره، ولی از قضا سر راهش میتونه چند تا کارو انجام بده خب میشه مثبت فکر کرد و گفت شانس آورده... و اشکالی نداره با لباسای خیس و اوضاع پریشون بره توی یه شرکت فوفول... باز منطقیه خب که یه نگاهی به اوضاعش میندازن و فکر میکنن بلایی که سر ابزارش آورده هم یه بخشی از اون بلای توأمانیه که سر هردوشون اومده! بعد با نگرانی نگاهش میکنن و روشون که نمیشه درمورد خودش بپرسن، فقط میپرسن چطوری اینو این شکلیش کردی؟؟؟ و خب طبیعیه که نگاهشون هم روی سر تا پای شخص چرخ بزنه... آدم در همه این موارد باید خونسرد باشه و دیگرونو درک کنه...
آدم وقتی قبل از شروع فصل نرفته باشه خرید، خب بعد از یه روز تمام راه رفتن زیر بارون، مجبور میشه تازه همون روز خرید هم بره!
در کل اگه آدم میخواد یه بسته رو با پست تی ان تی یا دی اچ ال بفرسته جایی، مگه مغز ... خورده که بجای اینکه مستقیم بره سراغ شعبههای خودشون، پاشه بره و توی اداره پست، پستش کنه... تنبلی خیری جز ده برابر کردن زحمتا نداره! اگه بستهش توی همون پست گم و گور بشه چی؟؟ بد نیست گاهی آدم یه ذره منطقی باشه! بیمنطق، در بهترین حالت، تازه بعد از چهار روز بستهش میرسه به اونجایی که بعد از نیم ساعت میتونست برسه! شعبههای همون شرکتها
طبیعیه وقتی آدم سرما خورد، نیاز به استراحت داره و باید فاتحه کارهای ارجنت رو بخونه
زشت نیست آخه آدما نگران از پنج متری سرما خوردهها رد میشن؟
Labels:
چهار حرف بودن
Saturday, December 15
B Minus
...که همه تکانهای هستیت)
(شده پلکی که میزنی به تماشام
پ.ن: ادامه اصلی شعر
....
که ایستاده ای ، نگاه را بجای دستها
روانه ی نیاز من در این سقوط کرده ای
Labels:
با دیگری
Saturday, December 8
گل سیاه
تمایلش به خودکشی محرکی بیرون از خودش نداشت. این تمایل در گِل وجودش کاشته شده بود، و کمکم رشد کرد و مثل یک گل سیاه شکفته شد
(گل سیاه تو را من همیشه دوست داشتهام... ر. ب)
مگر میتوانی توضیح دهی که چرا یک گل در یک روز معین شکفته میشود و نه در یک روز دیگر؟ تمایل به خود-ویرانی ذره ذره در او رشد کرد تا اینکه یک روز دیگر نتوانست در برابر آن مقاومت کند.
نوع مرگی که در آرزویش بود نه شکل دور شدن، بلکه دور انداختن بود. دور انداختن خویشتن. او خود را چون موجودی ناقصالخلقه، چیزی که از آن متنفر است و نمیتواند از شرش خلاص شود بر دوش کشاند. به همین جهت تمایل بسیار داشت تا خود را، مثل کسی که کاغذ مچاله یا سیب گندیدهای را دور میاندازد، به دور افکند. او تمایل داشت خودش را دور بیندازد، گویی آن کس که دور میانداخت و آن کس که دور انداخته میشد، دو آدم جداگانه بودند.
او دنیا را گم میکرد. وقتی میگویم دنیا مقصودم قسمتی از هستی است که به ندای ما پاسخ میدهد (حتی اگر شده با پژواکی که به زحمت شنیده میشود) و ندایش را ما میشنویم. برای وی دنیا گنگ میشد و دیگر دنیای وی نبود. او درون خویشتن و رنجهایش کاملا محبوس میشد. اما میشود گفت که آیا رنج دیگران میتوانست او را از انزوایش جدا کند؟ نه. زیرا رنج دیگران در جهانی صورت میگرفت که وی آن را از دست داده بود، دنیایی که دیگر مال او نبود. اگر کرهی مریخ گوی عظیمی بود از رنج، که هر سنگش از درد فریاد میکشید نمیتوانست همدردی ما را برانگیزد، زیرا مریخ به دنیای ما تعلق ندارد.
جاودانگی- میلان کوندرا
بخش پنجم- 14
***
من را بخوابان
من را بیاوران و بخوابان
و حالا
بیبازگشتی ام را
کامل کن
دیگر نیاوران
خوابیدهام دیگر
!ای آوَرانَنده
ای آوَرانَندگی
من را
دیگر نیاوران
ر. ب
خطاب به پروانهها
شکستن در چهارده قطعه نو برای رؤیا و عروسی و مرگ
قطعه 14
Labels:
شعر و داستان,
کتاب جای حرف
Tuesday, December 4
قربونت
طبیعت بازیهای عاشقونه اینه که وقتی طرفت خوشگله، چپ و راست براش زبون میریزی و قربون صدقهش میری و خودتو میکنی توی چشش
اگه خوشش نیاد با نوشتن باهاش حرف میزنی... خب نمیتونی نگی
اما اگه طرف خوشگل نباشه، سر قربون صدقه چنان حساب و کتاب دقیقی داری که نه سیخ بسوزه و نه کباب... نه احساس کنی بیخود داری انرژی مصرف میکنی و نه موضع مطمئن رابطهت متزلزل بشه! نوع ابرازشم با یه ترانه ای، عکسی، یا یه چیزیه که هیچ جور محصول خودت نباشه و مخاطبش هم هیچ ویژگی خاصی نداشته باشه تا وانمود کرده باشی فقط یه چیزیه که ازش خوشت میاد، نه چیزی که مخصوصاً برای طرف انتخاب کردی
:پ.ن
مونیکا جلیلی - سلطان قلبها
Labels:
ترانه جای حرف,
چالش
Subscribe to:
Posts (Atom)