Rain
Smile
Looking at you
Truth
Touch
Hero
Safe
Candle
Stop the Tears
Hunger
Stronger
can't make the song
Sunday, May 28
like a candle in the dark...
Sunday, May 21
چه بی مزه! چه لوس!
Thursday, May 18
I A M
Lying on cold SandS
Feeling toucheS of Sea
Closing eyeS on Sun
Dreaming of SeaSonS
Hearing the voiCe of danCing wordS
DON’T SHOUT YOURSELF IF YOU ARE NOT A WORD
Sunday, May 14
غلت
روی پوستم....تا استخوانم
ناگهان
مثل بادی مخالف
وقتی بادبادک شده ام و چرخ می زنم بالای پشت بامهای افکارم
می بُری
رگ شادیم را
ناغافل
از کجای پوسیده نخ؟ نمی فهمم
که بادباک وارونه می شود روی سختی یک پشت بام
تقصیر تو نبود
دست تو نبود
نخ پوسیده پاره می شد حتی بی تو
اما باز
تن بادبادک
به تقلای نسیم
دلخوش می غلتد
Wednesday, May 10
Tuesday, May 9
blind fold
روی اندام تراونده خود می چیند
و سرانجام کسی
روی یک قطره حکاکی وقت
قامت حادثه را می بیند
و سرانجام کسی
می بیند
Accidents that happen and certain things that don’t happen, surprise me… it’s the failure of statistics when most of the time, the least likelihood happens…. which makes me respect the game of life and feel calm….
And if you know the rules of this game and get used to them, you would know exactly when and where, which events would or would not happen ….
If you know, you can run your life blind fold
Friday, May 5
fishes
May be writing is easier on this senseless whiteness, where the shape of each word can be imagined before typing, … so no space of mind would be occupied by imagination of the shape of the lines of the words……………just the words…………..which are the hooks to fish the feelings…………….
Fishing needs concentration
Fishing needs interest
What does it mean “interesting”?
It’s just the hard pain of breathing that make me sit in front of this bothering white light of blindness….and type the words to be written….to be escaped….to make me breath easier…
Nothing happened…………..
Fishing needs some alive swimming fishes …… I need to collect their dead bodies
Thursday, May 4
موقوف
Monday, May 1
مثل مردهای مغرور
و صبح نگاهشون نمی کنم که فراموش کنم که تمام سرزمینم رو اشغال کردن ویادم نمی ره که شب تا صبح به تهدیدهای من فقط سکوت کردن و گردن خَم ... مثل مردهای مغرور سرخورده ای که عادت ندارن به ستمگری ...
عصر که از فرار از خودم خسته ام و قدمهام مثل هر خسته دیگه ای به تنها راه آشنایی که می شناسن کشیده می شَن، بر می گردم و ساکت می شینم و نگاهشون می کنم که هنوز چادرهاشون از جا تکون نخوردن و تکونهای آروم زندگی عشایریشون گرمم کرده .... دلم می خواد شبم رو کنار آتیش یکی از چادرها سر کنم و به لباس ساده و تکرار خواب آور زندگیشون خو بگیرم.... اما قانع نمی شم... مثل مردهای مغرور جاه طلبی که رخت سادگی به تن نمی کنن.... روح تمام اسبهایی که کشتم و اینجا دفن کردم رم می کنن و سم می کوبن که هنوز دشت، دشت تاختهای اونهاست، نه خواب عشایر آروم بی هیاهو.... دلم می خواد دست دراز کنم و رها بشم میون درشتی دست یکیشون ...... اما می ترسم از دیرک چادرهاشون و سردی آتیشهاشون و سفتی دستهاشون........
کاش باد بودم و با اسبهام به تاخت می رفتم تا مجبور نباشم دفنشون کنم که حالا روحشون از سمهاشون له ترم کنن......